شب پائیزی تاریک و کمی سرد بود. سگها بهشدت سر و صدا میکردند. کریم کامل پشت دیوارهای بلند طویله پنهان شده بود، او سربند کردی خودش را پوشیده بود که مخصوص منطقه مکریان در کردستان شرقی ایران است و با صبر و حوصله منتظر مانده بود، یک سیگار دست پیچ در دستش بود. کریم تنها ۱۸ سال داشت. اندکی بعد آمنه از داخل تاریکی بیرون آمد و به سمت طویله رفت. او همراه خود سوله داشت (نوعی نان که برای سگها آماده میشود) سگها از شادی شروع به تکان دادن دم کردند، آنها سعی میکردند نانها را از دختر جوان بگیرند. به نظر میرسید دختر در حال گریه کردن است، چیزی را زیر بازوی خود پنهان کرده بود. مشخص بود که سعی میکرد دیده نشود، مدام پشت سر خود را نگاه میکرد، به کریم نزدیک شد و آرام زمزمه کرد: اینجایی؟ من به سگها غذا دادم، آنها مدتی آرام خواهند ماند، بیا فرار کنیم. آمنه تنها ۱۷ سال داشت. آنها به سمت کوهها رفتند و در بیرون روستا راهنمای خود را ملاقات کردند، این فرد یکی از اقوام کریم بود. او با حالتی عصبی گفت: باید تمام راه را تا روستای پسوه بدویم و بعد ماشین بگیریم و به سمت شهر نقده برویم. هر سه نفر فراری در تاریکی شب محو شدند. چند ساعت بعد صدای پای اسبان را شنیدند، مردانی با عصبانیت فریاد میزدند، این سه نفر میدانستند این مردان چه کسانی هستند و دنبال چه چیزی میگردند. پدر آمنه چند مرد مسلح را از روستا جمع کرده بود و به همراه دو پسر خودش به دنبال این عشاق جوان میگشتند. هر دو شروع به دویدن بیوقفه کردند و سپس پشت چند صخره پنهان شدند. روز بعد در نقده خانواده کریم با خوشحالی خودشان را برای مراسم ازدواج آماده میکردند، البته تا زمانی که پیامرسانها به سمت خانواده آمنه فرستاده نمیشدند تا تدارک آشتی دو خانواده را ببینند این اتفاق نمیتوانست روی بدهد. کریم سه بار از خانواده آمنه خواسته بود به وی اجازه دهند با دختر آنها ازدواج کند و هر بار آنها به خاطر اینکه کریم بچه روستا نبود و پدر نداشت و از شهر آمده بود این درخواست را رد کرده بودند.
در نهایت کریم با تائید آمنه تصمیم گرفت خودش امور را در دستان جوان خود بگیرد، اما حال باید کدورت بین خانوادهها کنار گذاشته میشد. ریشسفیدان و روحانی یک جیپ کرایه کردند تا به خانه خانواده آمنه بروند و با آنها توافق کنند، در نهایت مشخص شد که تنها یک راه برای حل این مشکل وجود دارد، راهی که حقوق و حثیت خانواده آمنه را به آنها بازمیگرداند این بود که یکی از خواهران کریم، کلثوم، با برادر بزرگتر آمنه ازدواج کند. کلثوم خودش دختر نوجوانی شهری با آرزوهای رمانتیک مخصوص به خود بود، اما نباید در این مورد نظری میداد، ریش سفیدها در این مورد به توافق رسیده بودند. کلثوم را مجبور کردند تا با قادر، برادر آمنه ازدواج کند. نامزدی بین کلثوم و قادر با تمام مراحل قانونی آن در منزل سپس در دفتر خانه ای در شهر نقده انجام شد و ازدواج کریم و آمنه نیز در همان روز اتفاق افتاد. آمنه با خوشی و شادی با مردی ازدواج کرد که خودش انتخاب کرده بود اما کلثوم دختری بود که در این بین اشک میریخت. کلثوم هیچگاه بزرگترها، عموها و پسر عموهای خود را بابت این موضوع نبخشید و در تمام مدت زندگی خود در این مورد سکوت کرد و فقط گاهی در مورد مسائلی مانند عشق و زندگی حرفهایی درگوشی با سایر زنان فامیل میزد. او میدانست خودش تنها کسی نیست که این سرنوشت را داشته است. آمنه اما همسر خود را آنقدر دوست داشت که به او لقب لیلی را داده بودند. کریم پدر من و آمنه مادر من بود. حالا چندین دهه از داستان آمنه و کریم و داستان غمناک کلثوم میگذرد و هنوز هم میبینیم که چنین اقداماتی هر چند کم ولی وجود دارند. مسئولیت ما این است که به صورت فعال خودمان را آموزش دهیم، استقلال در انتخاب ترویج کنیم و در مورد این موضوعات بنویسیم و سعی کنیم سطح هوشیاری و مشارکت خود را در مورد اقدامات و اصلاحات فرهنگی بالا ببریم.