هدایای شب جمعه
زمانی در شهر سلطنتی اصفهان هیزم شکن پیری بود که فقط با دختر جوانش زندگی می کرد. هیزم شکن هر روز برای جمع آوری بوته های خارشتر به صحرا می رفت، بعد آنها را مانند هیزم در بازار می فروخت و به این ترتیب با زحمت فراوان شکم خویش و دخترش را سیر می نمود.
آبتاب– آرون شپارد (مترجم: ماندانا قدیانی)- زمانی در شهر سلطنتی اصفهان هیزم شکن پیری بود که فقط با دختر جوانش زندگی می کرد. هیزم شکن هر روز برای جمع آوری بوته های خارشتر به صحرا می رفت، بعد آنها را مانند هیزم در بازار می فروخت و به این ترتیب با زحمت فراوان شکم خویش و دخترش را سیر می نمود. یک روز صبح دختر هیزم شکن گفت: «پدر جان، ما همیشه غذای کافی برای خوردن داریم؛ اما خیلی خوب می شد فقط یک بار چیز خاصی بخوریم. می توانید مقداری کلوچه خرمایی بخرید؟»
هیزم شکن پاسخ داد: «بله می توانم دختر عزیزم، فقط امروز باید هیزم بیشتری جمع کنم.»
بنابراین، آن روز هیزم شکن دورتر رفت تا خارشتر بیشتری جمع آوری نماید، اما کارش خیلی بیشتر از آنچه تصور می کرد، طول کشید. زمانی که با هیزم ها برگشت هوا تاریک شده بود. برای رفتن به بازار هم خیلی دیر بود؛ مضاف بر اینکه وقتی به خانه رسید متوجه شد که دخترش کلون در ورودی را از پشت انداخته و خوابیده بود. در زد اما پاسخی نیامد، بنابراین بیرون روی پلکان جلوی در خوابید. صبح روز بعد، زمانی که هوا هنوز تاریک بود بیدار شد و به خود گفت: «حال باید بروم و یک عالم هیزم دیگر جمع کنم. بعد می توانم دو برابر بیشتر بفروشم و کلوچه خرمایی بیشتری بخرم.»
پس بار خویش را بر زمین گذارد و برای جمع آوری بوته های بیشتر به صحرا رفت، اما دوباره طول کشید و هنگامیکه برگشت، هوا تاریک و کلون در از پشت انداخته شده بود؛ دوباره روی پلکان جلوی در خوابید. بار دیگر پیش از طلوع آفتاب بیدار شد و گفت: «بهتر است روز را هدر ندهم و بروم یک بار بزرگ دیگر بیاورم. آن وقت چه مقدار کلوچه خرمایی خواهیم داشت!»
اما باز هم کارش خیلی طول کشید و دوباره وقتی برگشت کلون در از پشت انداخته شده بود. هیزم شکن پایین پلکان جلوی در نشست و گریست.
«چه شده است، پیرمرد؟»
سرش را بالا آورد، درویشی در ردا و عمامه بلند سبز رنگ دید.
«حضرت آقا، سه روز است که برای جمع آوری بوته های خارشتر بیرون می روم و آنقدر دیر به خانه می رسم که پشت در می مانم؛ در تمام این مدت هیچ چیزی نخورده ام.»
«امشب چه شبی است، پیرمرد؟»
هیزم شکن گفت: «چطور مگر؟ قطعاً شب جمعه ست.»
«درست است. شب روز مقدس مان است، یعنی زمان مشکل گشاست.»
هیزم شکن گفت: «مشکل گشا؟»
«درست است پیرمرد، برطرف کننده مشکلات است.»
آن مرد مقدس مقداری نخودچی کشمش از خورجین خویش در آورد و آنها را به دست هیزم شکن داد. «بفرمایید، این را با من سهیم شوید.»
«سپاسگزارم آقا.»
درویش گفت: «شاید این را ندانی، اما اکنون مشکل گشا به تو کمک می کند و اگر می خواهی خوشبختی ات ادامه پیدا کند باید آنچه می گویم انجام دهی. هر شب جمعه فرد نیازمندی را پیدا کن، بعد آنچه داری با او قسمت کن و قصه مشکل گشا را برایش تعریف کن. بدین سان به هر دوی تان یاری خواهد رسید.»
ناگهان آن مرد مقدس ناپدید شد.
همان گون که هیزم شکن به آن نقطه خالی خیره گشت، در خانه باز شد.
«پدر جان، کجا بودید؟ آه، لطفاً داخل شوید! خیلی نگران تان شدم!»
از آن موقع که هیزم شکن و دخترش از خوردن کلوچه های خرمایی که پس از فروش هیزم ها خریدند لذت بردند، چند روز گذشت. بعد یک روز صبح وقتی هیزم شکن راهی صحرا گشت، دخترش بعد از اتمام کار خانه تصمیم گرفت برود در باغ قدم بزند. در مسیر عریضی قدم می زد که همان هنگام ارابه ای کنار وی توقف نمود. شاهدخت جوان گفت: «چه دختر کوچولوی قشنگی! من دختر پادشاه هستم، دوست داری ندیمه من شوی؟»
دختر با حالتی شرمسارانه پاسخ داد: «با کمال میل علیاحضرت.»
بدین ترتیب، دختر هیزم شکن ندیمه شاهدخت شد و با هدایایی که از شاهزاده خانم دریافت نمود، او و پدرش بسیار ثروتمند گشتند؛ هیزم شکن خانه ای زیبا خرید و دیگر برای امرار معاش نیاز به جمع آوری بوته خارشتر پیدا نکرد اما به هر طریق گفته درویش را به فراموشی سپرد.
یک ماه گذشت …… یک روز شاهدخت برای گردش به یکی از باغ های شخصی پدرش رفت و دختر هیزم شکن را هم همراه خود برد. دریاچه کوچکی آنجا بود، بنابراین تصمیم گرفتند در آن شنا کنند. شاهدخت گردنبدش را درآورد و آنرا بر روی شاخه بالای آب آویخت، اما هنگامیکه بیرون آمد فراموش کرد کجا گذاشته است. چند روز شاهدخت در قصر دنبال گردنبند گشت، اما پیدایش نکرد. با عصبانیت رو به دختر هیزم شکن کرد و گفت: «تو گردنبندم را دزدیدی! وقتی شنا می کردیم آنرا برداشتی! »
«نه علیاحضرت، من برنداشتم!»
«تو یک دزد و دروغگو هستی. بهت نشان می دهم چه بلایی سر افرادی مثل تو می آید، حالا زود از جلوی چشمانم دور شو!»
دختر هیزم شکن گریه کنان به خانه رفت، اما چند ساعت بعد سربازان دم در آمدند، هیزم شکن را دستگیر کردند و وی را به میدان عمومی جلوی زندان بردند. بعد کنار داربستی به پاهایش غُل و زنجیر زدند و همانجا رهایش نمودند. هیزم شکن از نیش و کنایه های رهگذران رنج می برد؛ هرچند برخی به او اظهار لطف داشتند و حتی باقی مانده غذاهای شان را برایش پرتاب می کردند.
حال آن شب، شب جمعه بود. هنگام غروب آفتاب هیزم شکن به هر آنچه در هفته های گذشته بر سرش آمده بود، فکر کرد. به یکباره فریادزنان گفت: «آه، چه بدبخت، ناسپاس، و نادانی من هستم ! درویش نگفت هر شب جمعه آنچه دارم قسمت نمایم و قصه مشکل گشا را بگویم؟ هنوز یکبار هم انجامش نداده ام!»
همان دم یک بسته نخودچی کشمش به دست هیزم شکن رسید، اما وقتی سرش را بالا گرفت کسی که آن را انداخت، ندید جز یک پسر گدا که به پیش آمد.
هیزم شکن صدایش زد: «ای یار جوان! خواهش می کنم زمانی که برایت قصه می گویم این را با من سهیم شو.»
آن پسر نشست و شُکر گویان آنچه بهش پیشکش شد را گرفت. حین خوردن هیزم شکن هر آنچه اتفاق افتاده بود را گفت: از هنگامیکه دخترش کلوچه خرمایی خواست تا زمانیکه غُل و زنجیر شد.
پسر گفت: «سپاسگزارم آقا. محتاج غذا بودم و قصه هم خوب بود. امیدوارم پایان خوشی داشته باشد.»
پسر گدا به راه خویش رفت، اما فقط یک قدم رفته بود که همان موقع تاجر متمولی جلویش را گرفت.
« پسر یکی یکدانه من! تو از هنگام تولد که ربوده شدی به دنبال آن خال روی گونه چپت گشتم. حال سرانجام تو را یافتم!»
اینگونه شد که آنها از داستان ما خارج شدند.
روز بعد، آن شاهدخت برای گردش دیگری به باغ شخصی پدرش رفت و دوباره برای شنا داخل دریاچه شد. تا پایش به آب رسید تصویر گردنبندش را دید، به درخت بالای سرش نگاه کرد و دید گردنبند درست همان جایی بود که آن را گذاشته بود.
« اصلاً دختر هیزم شکن آنرا برنداشته بود!»
تا پایان آن روز، هیزم شکن از غُل و زنجیر آزاد شد و دخترش به قصر بازگشت. از آن پس هیزم شکن یادش آمد هر شب جمعه شخص نیازمندی را بیابد، آنچه دارد با او قسمت کند و قصه مشکل گشا را برایش بگوید.