به اعتلای کشورمان معتقدیم

جایی برای ایستادن

آبتابنویسنده: محمد شفیعی مقدم- فردوسی را به چه و با چه بشناسیم؟ به نقش و اثرش در شناسایی شالوده های ایرانی بودنمان؟ یا به موقع و مقامش در صناعت و بلاغت ادبی مان؟ و یا با دلالت دادن هایش بر چگونگی و چرایی فرجام تداوم یافته تا انتهای کنونی مان؟ به زبان دیگر چه چیز فردوسی را برایمان فردوسی کرده؟ قلم  سخن پرور و هنر زبان آوریش یا انبان گشاده معرفت و زبان اندیشه و ریش؟ از ورای این نوع پرسش ها البته می توان پرسش اساسی تری هم داشت و آن اینکه این کدام جامعه و مردمی اند که می توانند شاعری چون فردوسی و حماسه ای ملی چون شاهنامه داشته باشند؟ شاید لازم باشد -شاید که نه؛ حتما لازم است – برای فهمیدن این نکته ها و بازجستن پاسخ آن پرسش ها به نسبت زبان فارسی با هویت ملی درازآهنگ مان و البته، نقشی که فردوسی در این میانه ایفاگرش بوده باز گردیم. این مهم جز با وارسیدن سیر تا امروز آمده فرهنگمان میسر نمی شود. آن چیزی را که در سنجش ربط و نسبت زبان فارسی و هویت ایرانی به مثابه گزاره ای بنیادی باید در نظر بگیریم، مسأله ورود اسلام به ایران و افزوده شدن ایران به اطلس سیاسی و فرهنگی جهان اسلام است. آن جایی ارتباط این اتفاق با موضوع این نوشتار و فهمیدن اهمیتش روشن می شود که بدانیم به خلاف دیگر سرزمین های هضم شده در امت اسلامی، ایران نه که به بخشی از امت این خلافت اسلامی بدل نشد که توانست تمایز فرهنگی و زبانی خود را در مصاف فرهنگ مهاجم عربی حفظ کند. جامعه کهنسال ایرانی که از پس شکست و هزیمت در برابر سپاه عرب پذیرای آیین اسلام می شد، تنها پذیرای آئین اسلام شد و در برابر دیگر عناصر فرهنگ مهاجمان ایستاد و علی رغم از سر گذراندن دگرگونی های زیر و رو کننده، تمایز ملی و زبانی خود را از دست نداد که این خود دقیقه ای ظریف و پر اهمیت در فهم چیستی هویت ایرانی است. آنچه هم که تا به امروز سبب شکاف و شقاق میان مای ایرانی با دیگری جهان عرب و به رسمیت شناخته نشدن ما از سوی آنهاست، همین پایداری نشان دادن و استمرار داشتن بر هویت متمایزمان بوده است.

البته، فراموش نباید کرد که ایران متکثر و آکنده از گوناگونی، همواره و در درازنای تاریخش؛ قومی از عرب را درون مرزهای سیاسی و فرهنگی خود کنار اقوام گوناگون دیگرش داشته که در میراث بری شان از هویت ایرانی با دیگر ایرانیان همیشه هم سنگ و هم سان بوده اند.  از منظر شاهنامه هم می توان به نکته ای مهم و ظریف در این باره رسید و آن اینکه عنصر نژاد در شاهنامه با آنچه ذیل عنوان مباحث بیولوژیکی در غرب مطرح شده، یکی نیست. تنوع قومی در جامعه ایرانی که خود را در شاهنامه نیز به خوبی عیان کرده؛ هیچ گاه به نگاه نازل نژادپرستانه راه نداده است.  قهرمان حماسه های ایرانی “رستم” نیز که در واقع تجسم روح ملی ایرانیان را با خود و در خود دارد، انسان کمال یافته ای است که آمیختگی خصایل اقوام گوناگون ایرانی را با خود دارد و البته خود نیز به خاستگاهی بیرون مانده از کانون مرکزی اجتماع ایرانی متعلق است. به یک معنا رستم که هم «ستم ستیز» است و هم «میهن خواه» و نماد توأمان خرد و سلحشوری ایرانیان، در برابر سیاست یکسان ساز و تمرکزگرایانه برج عاج نشینانی چون «گشتاسپ» و «اسفندیار» می ایستد و مدافع تکثر هویتی ایرانیان می شود و این البته، همان رستمی است که خردمندانه و پردلانه، پروای پاسداری از دولت ملی ایرانیان را دارد و در تکوین و تقویت و سازواری سامان ملی ایران بر هر اسطوره و قهرمان دیگری فضل تقدم یافته است.

اما در کنار نقش بی بدیلی که اثر سترگ فردوسی در شناسایی شاکله های برسازنده مفهوم ایرانی داشته و داستان حق آب و گل داشتن ایرانیان را از صورت نازلی که در خدای نامه های پهلوی داشته به دریافتی عمیق و حکیمانه مبدل کرده؛ نقشش در تداوم بخشیدن به نظام اندیشه ایرانی نیز خود بسیار مهم و اثرگذار بوده است که یکی از سبب سازان اصلی بازیابی و تداوم ملیت ایرانی در شرایط پس از الحاق به خلافت اسلامی است. حفظ تمایز زبانی با نظام خلافت عربی-اسلامی به پشت گرمی داشتن زبانی ملی و معیار، آن مأموریت بغرنج و پرسنگلاخی است که امثال فردوسی و دیگر خادمان بزرگ فرهنگی ما را بر جایگاهی دست نیافتنی نشانده و ملیت ایرانی را از انحلال در  فرهنگ مهاجمان دور و نزدیک بازداشته اند.

عنصر زبان -خاصه در اینجا زبان فارسی- البته که تنها به اتکای زبان بودن خود نخواهد توانست به توفیقی در اینچنین مأموریت مهمی برسد. آنچه که این مهم را به انجام رسانده وجود نظام اندیشه ای است که زبان فارسی با صورت های محقق شده خود در آثار بزرگش چون شاهنامه، تاریخ بیهقی و … حامل و رسانای آن بوده است. پس این نظام فکری ایرانیان بوده که تداوم در صحنه ماندنشان -آن هم در چهارراه پر گفتگوی تاریخ- را تا به امروز میسر کرده است. همان اندیشه پرتوانی که پژواک خود را در آینه زبان فارسی و آثار گویندگان فرزانه و نام آورش چون فردوسی دیده است.

Email
چاپ