به اعتلای کشورمان معتقدیم

خالو کریم

آبتاب، سید محمد شاهزاده صفوی؛ تمام سال را با قوت لایموت سر کرده بودیم تا عید بشود و صله ارحام به جا آورده و نزد خالو کریم شکمی از عزا دربیاوریم. 

خالو کریم پسرِ پسردایی مادرم می‌شد و برخلاف نامش کریم، جان به عزرائیل نمی داد ولی ما که این چیزها حالی‌مان نمی‌شد و در درس حیا گربه را روسفید کرده بودیم و هر سال دم عید دست عیال و بچه ها را گرفته و بی دعوت به خانه اش می رفتیم.
امسال نیز به رسم عادت و با نیت به رضای شکم رهسپار خانه امیدمان شدیم. بالاخره آنجا رسیدیم و پرده ای به رنگ مشکی و با قد دو متر را به درب خانه خالوکریم متصل یافتیم که بر روی پرده به خط درشتی نوشته بود درگذشت پدری مهربان، خالوکریم پالانی را بر اثر کرونا تسلیت عرض می نماییم؛ از طرف اهالی محل.
به عیال گفتم این مکر خالوکریم باشد و اگر او را زنده یافتی ابداً تعجب نکنی و یا نترسی و مبادا گمان کنی که او از آن دنیا برگشته و یا اینکه اکنون روحش وبال گردنمان شده چرا که دست مردگان از این دنیا کوتاه است و ایشان را کاری با ما زندگان نیست و چه بسا این پرده تسلیت، شگردی باشد از جانب خود او که با این شیوه، مهمانان را از کرونا بترساند تا از همان راهی که آمدند، برگردند. آخه کجا دیدی که در پیام تسلیت، علت فوت را قید کنند!؟ اما کور خوانده، این شکم یک سال منتظر چنین روزی بوده، کرونا که سهل است اگر طاعون نیز داشته بود من نزد او می‌رفتم آخه مگه این شکم صاحاب مرده این چیزها حالیش می‌شود!؟
تنها من نبودم که غر می‌زند اکنون راهلوله های پیچ در پیچ و کج و معوج دستگاه گوارشم نیز به قار و قور افتاده بودند و گویا می‌خواستند به من بفهمانند که برای ادامه حیات به غذا نیاز دارند.
رخت عزا از شما دور باد و چشمتان روز بد نبیند اما درست بود، خالوکریم که جان به عزرائیل نمی داد اکنون تسلیم سرنوشت گشته و انگار نتوانسته بود خود را از چنگ حضرت ملک الموت رها سازد.
هرچند خالوکریم پیرمردی گناس (خسیس) بود و کمتر کسی حتی همسادگان رنگ سفره‌شان را دیده بودند، اما راستش را بخواهید از مرگ او ناراحت شدم و حتم دارم دلتنگ همان خورش‌های سالی یکبار و نه چندان چرب و چیلی و ابروهای در هم رفته او خواهم شد. یاد دارم یکسال که از مرض لاعلاجی رنجور بودم، طبیبان دستور به تناول آب انگور دادند که اگر چنین نکنم می‌میرم پس من نیز موضوع را با خالوکریم که باغات انگور بسیار داشت درمیان گذاشتم اما مگر آب از دست آن پیرمرد چکه می‌کرد!؟ خالو کریم انگور نداد و گفت رنجور مباش که مرگ حق است و همه مان روزی خواهیم مرد.
بگذریم… ؛ احمد پسر بزرگ خالوکریم که خوشبختانه صفات پدر را به ارث نبرده و با اخلاق او غریبه بود، آن روز در خانه تنها بود و ما را به اصرار به اندرونی دعوت کرد و ما که از تناول خورش محروم مانده بودیم لااقل به رسم ادب و عرض تسلیت دعوتش را پذیرفته و با خانم بچه ها وارد خانه شدیم.
از مرگ خالو کریم دو هفته ای گذشته بود پس برای آنکه نگوید مرگ پدرم برایشان مهم نبود و ما را فقط برای همان سالی یکبار خورش می‌خواستند، به حالتی محزون جویای نحوه فوتش گشتم. احمد که انگاری منتظر این سوالم بوده باشد سفره دلش را برایمان پهن کرد و با کشیدن آهی به تعریف آنچه بر آنها گذشته بود پرداخت.
در ابتدای کلام دعا کرد که بلا از من و خانواده دور باشد ان شاءالله و بعد گفت خالوکریم که از بابت کرونا از هفت دولت آزاد بود و ابداً به این ویروس منحوس باور نداشت، ماه گذشته کرونا گرفت و دیری نگذشت که من نیز به همراه دو خواهرم و همچنین نامادری‌ مان بی‌بی نرگس به این بیماری منحوس مبتلا گشتیم. چشمتان روز بد نبیند مگر قطار لجبازی پدرم در ایستگاه منطق توقف داشت!؟ آقا به دوا و دکتر التفات نداشتند و به توصیه رفیقش آمیرزا مواد افیونی را تنها راه جستن از کرونا می‌دانست.
از این حیث، خود و نامادری مادر مرده مان را بست به توپ تریاک و در این مسیر در استفاده از انواع روش های مصرف و اقسام و اشکال این ماده زغنبوت، کوتاهی نمی‌کرد.
و بله اینگونه بود که پدر عمرشان را داد به شما. 
جویای حال بی‌بی نرگس شدم که گفت الحمدالله بهتر است. پیش پای شما خواهرانم او را به مریضخانه بردند به جهت درمان دو چیز. یکی از برای کشتن ویروس و دیگری ترک ماده منحوس.
القصه، عیال و اولاد را رساندم خانه و بی آنکه چیزی بخورم و یا جامه از تن بر کَنم، با همان معده مچاله شده و محروم مانده از خورش به مطب دکتر محله مان رفتم و بی مقدمه و بی آنکه حرکت اضافی کنم، دستش را محکم گرفته و در طرفه العینی لبم را به پشت دستش رساندم و ماچ آبداری نثارش کردم و گفتم ناز شصتت باد که تو و همکارانت با دو غول بی شاخ و دم در پیکارید! یکی کرونا و دیگری جهل مردم.
پایان
Email
چاپ
آخرین اخبار