به اعتلای کشورمان معتقدیم

ناگفته ها

در میان هیاهوی مبهم زندگی

بسان قاصدکی رها در میان دستان پرشور باد

با تو هم قدم شدم

مگر می شود دید و نخواست

مگر می شود با تو بود و نبود

اما نه

من تکرار گذشته ام

دور از پرسه های غم انگیز خاطرات

پشت دیوار سرد زمان ایستاده ام

مگر می شود زمان را تکرار کرد

مگر می شود هم نفس باد بود و هم خانه ی رؤیا

امشب با رقص بی پروای تاریکی فریاد می زنم تا بشنوی آواز سکوتم را

بیا تا با تو بگویم از کوچ بی پروای پرستوها

بیا تا بدانی که در آن سوی دروازه های پرواز

شقایقی به چه سان پرپر شد

من در تلاطم سرد زمان با دیدن داغ شقایق گریستم

ای کاش زمانه برگی دگر داشت

ای کاش گام های روزگار آنقدر آهسته تکرار شوند تا دیگر آرامشی را بر هم نزنند

من به دنبال فریاد بی رحم شکستن در حرکتم

اما، نه!

امشب می خواهم نظاره گر برداشتن پرچین های خیال باشم

آیا می شود دورتر ایستاد و خوشبختی را احساس کرد

احساسی که ریشه هایش بافته ای از گره های کور غمند

هان، به من بگو چگونه می توان صدای قلبت را خاموش کنی تا مبادا خواب پریا پریشان شود

به من بگو چگونه می توان در دنیای بی ریای بودن ها نظاره گر پرواز رؤیا بود

به من بگو چگونه می توان ترس را در لحظه های شیرین یک احساس گم کرد

آری! می شود عشق را حس کرد و آرام آرام اوج گرفت

می شود از پریای عاشق پرسید چگونه پرواز کردن را

می شود اما تند باد حوادث را چه باید کرد

می شود اما زخم زمانه را چه مرهمیست؟

باید رفت و گذشت

باید دنیا را به پوچی همان لحظه ی تنهایی بخشید

آهای، ای انسان ها

شما که دشنه های زهرآگین خود را در پشت دستان گرمتان پنهان کرده اید

شما که در پشت لبخند دلنشین تان تلخی یک نیش را دارید

شما که در باتلاق تباهی کین دست و پا می زنید

آیا می دانید که انسانید؟

می خواهم بروم

می خواهم سکوت سنگینم را بشکنم

می خواهم بگویم ناگفته ها را

می خواهم تا که خودم باشم

من دیگر زنی در پشت نقاب وحشت نیستم

     فاطمه مهسا کارآموزیان

Email
چاپ