به اعتلای کشورمان معتقدیم

داستان فامیل فقیر

   نوشته: چارلز دیکنز- ترجمه: ماندانا قدیانی

 

     مقابل خانواده های بسیار محترم، تواضع و فروتنی به خرج داد تا هنگام شروع داستان گویی هایی که  به صورت دایره زیبا کنار آتش کریسمس می نشستند، با فروتنی پیشنهاد دهد : “بهتر است اگر امکان دارد میزبان محترم مان، جان، (که آرزوی سلامتی او را کرد) لطف کرده و شروع نمایند. اما در مورد خود گفت واقعاً دوست ندارد اولین شروع کننده باشد و اینجا بود که همه فریاد زنان گفتند که باید شروع کند، پس با صدای می تواند و باید، او موافقت نمود. دست از مالیدن دستهایش کشید، پاهایش را از زیر صندلی راحتی خود بیرون کشید و شروع کرد. آن فامیل فقیر گفت: هیچ شکی ندارم که باید تمام اعضای خانواده ام را غافلگیر نمایم و به خصوص می خواهم اعتراف کنم خیلی مدیون مهمان نوازی میزبان محترم مان، جان، هستیم که ما را مهمان خود دانستند، اما اگر منت سر بنده بگذارید می خواهم بگویم از هیچ اتفاق جزئی خانواده م تعجب نمی کنم و همه را با جزئیات کامل خواهم گفت.  من آن چیزی نیستم که قرار بود باشم، کلاً من چیز دیگری هستم. شاید بهتر است قبل از آنکه ادامه دهم نگاهی به آنچه قرار بود باشم بیاندازم. اگر اشتباه نگویم، گفته می شود که من دشمن هیچ کس جز خودم نیستم مگر آنکه تمام اعضای خانواده م این را تصحیح نمایند و در همینجا فامیل فقیر به دنبال تضادی بود. هیچوقت طعم موفقیت را نچشیدم، در کسب و کار موفق نشدم چون ناشی و زود باور بودم و آمادگی نقشه های غرض آلود شریکم را نداشتم. در عشق شکست خوردم چون ساده لوح بودم ، فکرش را هم نمی کردم که کریستینا بتواند مرا فریب دهد. نتوانستم انتظارات عمو چیل خویش را برآورده سازم، بخاطر اینکه مثل او با تجربه نبودم. در طول عمرم بیشتر مورد سوء استفاده قرار گرفتم و کلاً ناامید شدم. در حال حاضر یک مجرد پنجاه و نه یا شصت ساله هستم و با اندک درآمدی که به صورت مستمری سه ماهه زندگی می کنم. می بینم جان میزبان محترم مان از من می خواهد اینقدر به حاشیه نپردازم، بلکه یک راست بروم سر اصل مطلب. این تصور در مورد حرفه ها و عادات فعلی بنده بدین شرح است:  من در یک منزلی واقع در خیابان کلاپام زندگی می کنم – در اتاق پشتی بسیار تمیز یک خانه بسیار آبرومند که در آنجا از من انتظار می رود هنگام روز خانه نباشم، مگر آنکه ناخوش باشم و معمولاً ساعت نُه صبح به قصد رفتن به سر کار از خانه بیرون می زنم. صبحانه خود – نان و کره و قهوه کوچولویم – را در قهوه خانه قدیمی نزدیک پل وست مینستر می خورم و بعد وارد شهر می شوم – نمی دانم چرا – چند ساعتی در قهوه خانه گاراوی می نشینم، بعد می روم به چند دفترخانه سر بزنم که در آنجا چند تن از آشنایان و اقوام هستند که خیلی به من لطف دارند اجازه می دهند در هوای سرد کنار آتش بایستم. کل روز را تا ساعت پنج اینجوری می گذرانم و بعد شام می خورم آن هم با هزینه متوسط یک سکه و سه پنی. بعد از اینکه یک خرده پول خرج تفریح شبانه م کردم، موقع رفتن به خانه به آن قهوه خانه قدیمی سر می زنم، چایی و کمی نان تست می خورم. پس همانطور که عقربه بزرگ ساعت دوباره به نزدیکی های صبح می رسد، دوباره راهی خیابان کلاپام می شوم و هنگامیکه به اطاق اجاره ای خویش کنار بخاری گران قیمت می رسم به رختخواب می روم و  بخاطر درست کردن دردسر یا ایجاد گرد و خاک مورد اعتراض آن خانواده قرار می گیرم. گاهی یکی از اقوام یا آشنایان لطف می کنند مرا به شام دعوت می نمایند، آنهم در مواقع تعطیلات و بعد معمولاً در پارک قدم می زنم. من مرد تنهایی هستم و به ندرت با کسی قدم می زنم، نه اینکه چون بد لباس هستم از اینکار اجتناب کنم، بلکه بر عکس اصلاً بد لباس نیستم و همیشه کت شلوار مشکی بسیار خوب می پوشم (یا بیشتر ترکیبی از آکسفورد هست که ظاهر مشکی و دوام خیلی بهتری دارد) اما عادت دارم به کم صحبت کردن و بیشتر ساکت هستم. روحیه خوبی ندارم و می دانم که همدم جذابی نیستم. تنها استثنای این قاعده کلی، فرزند پسر عموی اولم، فرانک کوچولو هست. علاقه خاصی نسبت به این بچه دارم، او هم خیلی دوستم دارد اما باطنش چیز دیگری است؛ همانطور که گفتم زود از دست مردم فرار می کند و فراموش می شود، با این حال من و او خیلی با هم خوب هستیم. یک خرده حرف می زنیم اما با این وجود همدیگر را درک می کنیم. دست در دست هم قدم زنان راه می رویم و بدون اینکه زیاد حرف بزنیم می داند منظورم چیست و من هم می دانم منظور او چیست. زمانیکه خیلی کوچک بود او را می بردم سمت ویترین مغازه های اسباب بازی فروشی و  اسباب بازی های داخل را نشانش می دادم. تعجب آور است چقدر زود می فهمید اگر من شرایطش را داشتم، برایش هدیه های بزرگ زیادی می گرفتم. من و فرانک کوچولو می رویم به قسمت بیرونی آن مجسمه یادبود – او خیلی به مجسمه یادبود علاقه دارد – پل ها و تمام مناظر آزاد را نگاه می کنیم. در دو تا از تولدهایم در رستوران e-la-mode گوشت گاو خوردیم و به یک نمایش نیم بهاء رفتیم که خیلی جذبم کرد. یک بار با فرانک در خیابان لومبارد قدم می زدم که اغلب بخاطر آنکه بهش گفته بودم آنجا ثروت سرشاری دارد به آن خیابان می رویم چون وقتی یک آقای محترمی که به صورت گذری رد می شد گفت: ” آقا، پسر کوچولوی تان دستکشش را به زمین انداخته است. از آن موقع عاشق خیابان لومبارد شد. از حالا به شما اطمینان می دهم البته اگر عذر بنده را بابت سخنم در مورد اتفاق بسیار پیش پا افتاده بپذیرید، این یادآوری تصادفی بچه مثل خودم کاملاً قلبم را جریحه دار ساخت و کمی اشک به چشمانم آورد. وقتی فرانک کوچولو به مدرسه روستا فرستاده شد، از انجام کارهایم عاجز ماندم اما تصمیم گرفتم ماهی یکبار در نیمه تعطیلات بروم او را ببینم که همان موقع بهم گفتند در خلنگزار مشغول بازی است و اگر برای آنکه آرامش بچه بهم نریزد با ملاقات هایم مخالفت شود، می توانم بدون اینکه من را ببیند از فاصله دور ببینمش و دوباره برگردم. مادرش از خانواده بسیار نجیبی است برای همین می دانم که دوست ندارد خیلی پیش هم باشیم و قرار نیست تنهایی او را پر کنم، اما فکر می کنم اگر کاملاً از همدیگر جدا شویم با احساسی فراتر از آن لحظه دلش برایم تنگ خواهد شد. وقتی من در خیابان کالپهام بمیرم چیزی از خود ندارم در این دنیا به جا بگذارم اما اتفاقاً یک نقاشی مینیاتور از یک پسر بچه با صورت روشن، موهای فرفری و لباس یقه چین دار باز که پایین سینه اش فر خورده، دارم (مادرم آن را برایم گرفته بود، ولی باورم نمی شود که همیشه این شکلی بود) که ارزش فروش ندارد و می خواهم آن را به فرانک بدهم. یک نامه کوچولو هم برای پسر عزیزم نوشته ام که در آن گفته بودم بخاطر اینکه از او دور هستم خیلی متأسفم، هرچند باید اعتراف نمایم که نمی دانستم به چه دلیل می بایست اینجا بمانم. با تمام قدرت خویش نصیحتش کردم، از عواقب اینکه دشمن هیچ کس جز خودش نیست به وی هشدار دادم و حال سعی دارم خیالش را از بابت این غم دوری که می ترسم متوجه آن شود، آسوده سازم و بهش یادآور شوم که من فقط یک چیز اضافی برای همه جز او بودم، اما به هر طریق موفق نشدم جایی در این مجلس بزرگ پیدا کنم؛ پس بهتر است از آن بیرون بیایم. فامیل فقیر در حالیکه سینه خویش را صاف می کرد، با صدایی کمی بلند ادامه داد: یک همچین برداشتی از من می شود و حالا این یک امر قابل توجهی است که هدف و نیت داستان من را شکل می دهد اما همه اَش غلط است، البته این زندگی من نیست و اینها هم عادات من نیستند چون من حتی دیگر در خیابان کلاپام زندگی نمی کنم، در کل به ندرت آنجا هستم؛ بلکه بیشتر در – تقریباً خجالت می کشم بگویم چون خیلی اغراق آمیز به نظر می رسد – قصر زندگی می کنم. منظورم منزل اعیانی نیست ولی بنایی است که همه به نام قصر می شناسند و داخلش جزئیات تاریخچه اَم را نگاه می دارم که به این ترتیب هستند: هنگامی بود که اولین بار با جان اسپاتر (که کارمندم بود) وارد مشارکت شدم و وقتی هنوز جوان زیر بیست و پنج سال بودم در خانه عمو چیل خود زندگی می کردم که ازش انتظارات زیادی داشتم، جرأت کردم از کریستینا خواستگاری نمایم چون مدت ها عاشقش بودم. از همه لحاظ بسیار زیبا و دلربا بود؛ در عوض به مادر بیوه اش اعتماد نداشتم که ترسیدم خصوصیت توطئه جویانه و مادی گرا داشته باشد اما بخاطر کریستینا تا آنجا که می توانستم نادیده گرفتم. هرگز عاشق کسی جز کریستینا نشدم و از دوران کودکی تمام دنیای من بود. کریستینا با رضایت مادرش درخواستم را پذیرفت و در واقع خیلی خوشحال شدم؛ زندگی من در خانه عمو چیل از نوع خسته کننده و اتاق زیر شیروانی اَم هم به مانند اتاق فوقانی زندان دژ شمالی، ملال آور ، عُریان و سرد بود اما با داشتن عشق کریستینا هیچی از زمین نخواستم و تقدیر خویش را با هیچ انسانی عوض نکردم. بدبختانه، نایب رئیس عمو چیل من حرص و طمع داشت، هرچند ثروتمند بود، خساست به خرج می داد،  خرده خرده پول جمع می کرد، محکم به آن می چسبید و با فلاکت زندگی می کرد. از آنجا که کریستینا هیچ پول و ثروتی نداشت، برای مدتی یک کم ترسیدم نامزدی مان را به عمو چیل اعلام کنم ولی بالاخره برایش نامه نوشتم و گفتم. نامه ام سرشار از حقیقت بود. یک شب موقع رفتن به رختخواب نامه را در دستش گذاشتم. صبح روز بعد هنگامیکه از پله ها پایین می آمدم از هوای سرد ماه دسامبر به خود لرزیدم چون خانه عموی من سردتر از خیابانی بود که لااقل آنجا گاهی آفتاب زمستابی می تابید و در هر صورت آن چهره های شاد، خندان و صدای عبور رهگذران به آن روح می بخشید. بنابراین با ناراحتی به سوی اتاق صبحانه طویلِ محقری رفتم که عمویم آنجا می نشست. اتاقی بزرگ با شومینه کوچکی که پنجره های بزرگ قرمز رنگی داشت و قطرات باران در طول شب همانند اشک هزاران بی خانمان بر روی آن لکه انداخته بود. حیاطی پژمرده با پیاده روی سنگفرشِ ترک خورده و نرده های آهنی زنگ خورده ی نصفه بیرون آمده به چشم می خورد که از آنجا ساختمان بیرونی زشت که یک بار اتاق تشریح بود (در زمان جراح بزرگی که خانه را به عموی من رهن داده بود) مقابل آن نمایان گشت. همیشه صبح خیلی زود بیدار می شدیم و در آن موقع سال با نور شمع صبحانه می خوردیم. وقتی داخل اتاق شدم، دیدم عمویم چنان سرمایی خورده و در صندلی خویش پشت یک شمع کم نور چنان چمباتمه ای زده بود که تا نزدیک میز شدم نتوانستم او را ببینم. وقتی که دستم را به طرفش دراز نمودم، عصایش را گرفت (همیشه هر وقت احساس ضعف و ناتوانی می کرد با عصا در خانه راه می رفت) با آن ضربه ای بهم زد و گفت : « ای احمق! » 

      برگشتم و گفتم: «عمو جان انتظار نداشتم اینقدر عصبانی باشید.» انتظار چنین رفتاری را از وی نداشتم هر چند پیرمرد خشنی بود. گفت: «اتنظار نداشتی! از کی تا حالا تو انتظار داشتی؟ از کی تا حالا به این نتیجه رسیدی یا انتظار داشتی توی سگِ پست؟»  گفتم: “عمو جان، اینها کلمات زشت و ناپسندی هستند که بکار می برید.” گفت: “کلمات زشت و ناپسند؟ چنین آدم احمقی مثل تو از زیر پر قو بیرون آمده است. هی بتِسی اسنپ، بیا و بهش نگاه کن.” بِتسی اسنپ پیرزنی بزدل، زشت و چروکیده – فقط مستخدم ما – بود که همیشه در این هنگام صبح مشغول کار مالیدن پاهای عمویم می شد. در حین این که عمویم از او خواست به من نگاه کند، دست نحیفش را روی فرق سرش گذاشت. آن زن کنارش زانو زد و صورتش را به طرف من برگرداند. در حین اضطرابی که داشتم فکری بی اختیار به ذهنم خطور کرد که آنها را به اتاق تشریح که باید اغلب در زمان جراح می بود، متصل کرد. عمویم گفت: “به آن بچه ننه زر زرو نگاه کن! این بچه را ببین! این آقای محترمی که مردم می گویند، دشمن هیچ کس جز خودش نیست. نه نمی گوید، در کار تجارتش که امروز باید شریک بگیرد، سود کلانی بدست می آورد، که قصد دارد بدون داشتن یک پنی ازدواج کند و در دست های زن شروری بیفتد که به مرگ من فکر می کند!” 

      حال فهمیدم که خشم عمویم چقدر زیاد بود چون چیزی جز آن وجود خشمگینش او را وادار به گفتن آخرین جمله ای نکرد که در چنان نفرتی نگاه داشت که هرگز سخنی از آن گفته نشده بود یا قبلاً به آن اشاره ای نداشت. طوری تکرار کرد: «هنگام مرگ من» که گویی با نادیده گرفتن انزجارش از آن کلمه، من را به مبارزه می طلبید. هنگام مرگ من – مرگ – مرگ! اما این فکر را باطل می کنم. توی بدبختِ ضعیف هم آخرین لقمه ات را زیر این سقف نوش جان می کنی که شاید خفه اَت کند!

      شاید تصور کنید اشتهای چندانی برای خوردن صبحانه ای نداشتم که در این شرایط به من امر شد، اما در صندلی همیشگی خود جای گرفتم و دیدم که از این به بعد عمویم من را طرد کرد. هنوز هم با در تملک داشتن قلب کریستینا، توانستم خیلی خوب تحملش کنم. طبق معمول کاسه نان و شیر را خالی کرد و فقط آن را روی زانوهایش گرفت و با صندلی خویش از میزی که من آنجا نشستم دور شد. هنگامیکه کارش انجام شد، با دقت شمع را خاموش کرد و آن روز فلاکت بار، سرد و خاکستری مایل به آبی سراغ مان آمد. گفت: «خب، آقای مایکل پیش از آنکه از هم جدا شویم، من باید یک کلمه حرف با این خانم ها در حضور شما داشته باشم.» برگشتم و گفتم: «هر طور مایل هستید آقا اما خودتان را گول می زنید و با کمال بی رحمی به ما ظلم می کنید، اگر فکر می کنید که در این قرارداد حس خطری هست مگر عشقی پاک، بی طرف و صادق.» برای همین فقط پاسخ داد: «تو دروغ می گویی!» و یک کلمه دیگر نگفت. از میان برف نیمه ذوب شده و باران نیمه یخ زده به خانه ای رفتیم که کریستینا و مادرش آنجا زندگی می کردند. عمویم آنها را خیلی خوب می شناخت؛ پشت میز صبحانه شان نشستند و در آن ساعت از دیدن ما شگفت زده شدند. عمویم به مادر کریستینا گفت: «چاکر شما هستم خانم، به جرأت می توانم بگویم که قصد ملاقات من را حدس زدید. خوشحال می شوم که همه چیز به خیر و خوشی ختم شود؛ خانم من برای شما دامادتان و برای شما دختر خانم هم شوهرتان را می آورم. این آقای محترم کاملاً با من غریبه است، اما آرزو دارم از این معامله عاقلانه لذت ببرد.»

      هنگام رفتن به من غرولند کرد و دیگر هرگز او را ندیدم . فامیل فقیر ادامه داد: تصور این فکر کاملاً اشتباه است که کریستینای عزیز و محبوب من تحت تأثیر مادرش قرار گرفت و ترغیب شد تا با مرد ثروتمندی ازدواج کند، همانطور که او سوار کالسکه می شد، گرد و خاکی از لای چرخ های آن که اغلب در این دوران تغییر کرده است روی من می ریخت . اما نه، نه. او با من ازدواج کرد. به این طریق خیلی زود ازدواج کردیم. یک منزل اجاره ای ساده گرفتم، پس انداز کردم و بخاطر او برنامه ریختم تا اینکه یک روز با جدیت فراوان با من صحبت کرد و گفت: «مایکل عزیزم، من قلبم را به تو داده ام و گفته ام که عاشقت شدم و متعهد شدم که همسرت شوم. من همان قدر به دلیل تمام تغییرات خوب و بد مال تو هستم که گویی روزیکه ازدواج کردیم چنین کلماتی بین مان رد و بدل شد. تو را خوب می شناسم و می دانم که اگر باید از هم جدا شویم و به پیوندمان خاتمه دهیم، روی کل زندگی اَت سایه می اندازد و شاید حتی حالا هم شخصیت قوی اَت برای مبارزه با دنیایی باشد که بعدها این سایه آنچه هست را تضعیف سازد!»

      گفتم: «خدایا به دادم برس، کریستیانا! تو حقیقت را می گویی.» با عشقی محجوبانه دستش را در دستم گذاشت و گفت: «مایکل! بگذار دیگر از هم دور باشیم اما می توانم بگویم که از زندگی با درآمدی که داری راضی هستم و خوب می دانم که خوشحال می شوی. از صمیم قلب این را می گویم. دیگر به تنهایی تلاش نکن، بگذار با هم تلاش کنیم. مایکل عزیزم، این درست نیست که چیزی را که به آن مشکوک نیستی ازت پنهان کنم جز آنچه کل زندگی من را مختل می سازد. مادرم بدون توجه به آنچه از دست داده ای، من را از دست دادی و تضمین پیمانم، دلش پیش ثروتمندان است و خواستگار دیگری را به جانم می اندازد. تحمل این را ندارم چون تحمل آن، خیانت به تو است . ترجیح می دهم در مبارزات تو سهیم باشم تا اینکه تماشاگر باشم. هیچ خانه ای بهتر از آنچه می توانی داشته باشی را نمی خواهم اما می دانم که اگر از همه جهت مال تو هستم، بلند پروازی می کنی و می گذاری همانطوری باشد که خودت آرزو داری!» در واقع آن روز من خوشبخت بودم و دنیای تازه ای به رویم باز شد، ما در مدت بسیار کوتاهی با هم ازدواج کردیم و من همسرم را به خانه شادمان بردم. این سرآغاز منزلی بود که از آن صحبت کردم، قصری که تا به حال با هم در آن سکونت گزیدیم و حالا مدتی از آن زمان می گذرد. تمام فرزندان مان در آن خانه متولد شدند: فرزند اول مان – اکنون ازدواج کرده است – دختر کوچولویی بود که نامش را کریستیانا گذاشتیم. پسرش خیلی شبیه فرانک است که حتی نمی دانم کدام به کدام است. تصور کنونی در مورد معاملات شریکم با من کاملاً اشتباه است: او با منِ ساده لوحِ بیچاره رفتار سردی را شروع نکرد. وقتی من و عمویم دعوای بدی داشتیم، پس از آن خودش را از کسب و کارمان بیرون کشاند و من را هم از میدان به در برد؛ بلکه برعکس با نهایت احترام و خلوص نیت با من رفتار کرد. مسائل بین ما بدین منوال طی شد: در روز جدایی من از عمویم و حتی پیش از آمدن مان به دفترخانه صندوقچه های من (که به دنبالم فرستاد اما کرایه کالسکه را نپرداخت)، به اتاق کسب و کارمان رفتم که بر روی بارانداز کوچک مان مشرف به رودخانه بود و آنجا به جان اسپاتر گفتم که چه اتفاقی افتاده بود اما او هیچ پاسخی نداد. بستگان قدیمی ثروتمند جزو حقایق آشکار بودند و عشق و احساس هم خیال واهی و افسانه بودند. پس جان بدینگونه من را خطاب قرار داد و گفت: “مایکل، ما در مدرسه با هم بودیم و در کل استعداد بهتری نسبت به تو داشتم و اعتبار بیشتری کسب نمودم.” برگشتم و گفتم: «بله جان.»

      جان گفت: «هرچند کتاب هایت را قرض گرفتم و گم شان کردم، ازت پول قرض کردم و هرگز برنگرداندم. مجبورت کردم خنجرهای خراب من را با قیمتی بالاتر از آنکه تازه برای آنها داده بودم، بخری و صاحب پنجره هایی شوی که من شکانده بودم.» گفتم: «اهمیتی ندارد جان.» جان ادامه داد: «وقتی این کسب و کار نوپا را به راه انداختی که قطعاً خیلی خوب رونق خواهد گرفت. من در جستجوی پیدا کردن کار به سراغت آمدم و کارمندت شدم.» گفتم: «هنوز هم اهمیتی ندارد جان اسپاتر عزیز من. هنوز هم همان اندازه درست است.» و فهمیدم که رئیس خوبی برای کسب و کار داشتم و واقعاً به درد این کار می خوردم. تو دوست نداشتی من را در این مقام نگاه داری و خیلی زود عدالت را به جا آوردی تا شریکت شوم. گفتم: «باز هم آن شرایط کوچولویی که یادآوری کردی، اهمیتی ندارد جان اسپاتر چون من به شایستگی های تو و نقاط ضعف خودم حساس بودم و هستم.» جان طبق عادتی که در مدرسه داشت بازویش را از میان بازویم بیرون آورد، زمانیکه دو کشتی از بیرون پنجره های دفتر خانه مان – که شکل پنجره های عقب کشتی بودند – به آرامی با جزر و مد به سمت رودخانه رفتند چون بعد من و جان با همدیگر و با اطمینان و اعتماد، به سفر دریایی زندگی خویش رفتیم؛ گفت: «خب، دیگر دوست خوب من، بگذار تحت این شرایط دوستانه درک درستی میان مان باشد. تو خیلی ساده لوح هستی مایکل و دشمن هیچ کس جز خودت نیستی. اگر من بودم با یک شانه بالا انداختن و تکان سر و آه کشیدن، از میان رابطه مان آن شخصیت خرابم را رو می کردم و از اعتمادی که به من داشتی سوء استفاده می کردم.» گفتم: «اما تو هرگز از من سوء استفاده نکردی جان.» گفت: «هرگز! اما یک مسئله ای را بیان می کنم و اگر با نگاه داشتن این بخش از امور مشترک مان در تاریکی و این بخش دیگر در روشنایی و دوباره بخش دیگر در بامداد و غیره از این اعتماد سوء استفاده می کردم، باید هر روز نقاط قوت خود را تقویت می نمودم و نقاط ضعف تو را هم تضعیف می ساختم تا اینکه در آخر خودم را در مسیر بزرگ خوشبختی می یافتم و تو در کمال نومیدی مایل ها از این مسیر باز می ماندی.» گفتم: «دقیقاً همینطور است.» جان اسپاتر گفت: «برای پیش گیری از این یا حداقل شانس آن، باید گشایش کاملی میان ما باشد. هیچ چیزی نباید مخفی بماند و ما باید فقط یک دلبستگی داشته باشیم.» به او اطمینان دادم و گفتم: «جان اسپاتر عزیز، دقیقاً منظور من هم این است.» جان که چهره اَش در تب و تاب دوستی می سوخت، ادامه داد: «و وقتی خیلی ساده لوح هستی، باید اجازه دهی تا با هر چیزی مانع این شوم که عیب و نقص از سرشت تو سوء استفاده نماید. نباید از من انتظار داشته باشی با آن شوخی کنم.» حرفش را قطع کردم و گفتم: جان اسپاتر عزیز من، از تو انتظار ندارم با آن شوخ طبعی نمایی اما می خواهم اصلاحش کنم.»

      جان گفت: «من هم همینطور.» فریاد زنان گفتم: «دقیقاً همینطور است! هر دوی مان با هم، هم عقیده هستیم و با افتخار به دنبال آن می رویم، کاملاً به همدیگر اعتماد می کنیم و یک دلبستگی نسبت به هم داریم. شراکت مان موفق است و از آن راضی هستیم.» جان اسپاتر برگشت و گفت: «از آن مطمئن هستم!» مهربانانه با هم دست دادیم. او را به قصرم بردم و روز شادی را گذراندیم. شراکت مان به خوبی پیش رفت، شریک و دوستم هر آنچه می خواستم را تأمین می کرد، بطوریکه از پیش می دانستم همچین کاری انجام می دهد و با بهبود کسب و کار و خودم، حسابی از ترقی کوچک زندگی که با آن به او کمک کرده بودم، قدردانی نمودم. (فامیل فقیر در حالیکه به آرامی دست هایش را می مالید، نگاهی به آتش انداخت و گفت): “من خیلی ثروتمند نیستم چون هرگز نخواستم، اما به حد کافی دارم و بالاتر از تمام خواسته ها و نگرانی های متوسط هستم. قصر من با شکوه نیست، اما بسیار راحت است و هوای دلباز و گرمی دارد و کاملاً تصویری از یک خانه است. دختر ارشدمان که خیلی شبیه مادرش است با پسر ارشد جان اسپاتر ازدواج کرد. دو خانواده ما در سایر پیوندهای عشق و دوستی با هم وصلت نزدیک نمودند. امشب خیلی به من خوش می گذرد وقتی همه مان دور هم جمع می شویم – که بارها اتفاق می افتد – و وقتی جان و من از زمان های قدیم صحبت می کنیم و یک دلبستگی که همیشه بین ما بوده است. واقعاً نمی دانم در قصر من چه تنهایی وجود دارد. بعضی از فرزندان یا نوه هایم همیشه این ور و آن ور هستند و شنیدن صداهای بچه گانه نوه هایم برایم لذت بخش است – آه چقدر لذت بخش است! همسر فداکار و محبوب من، همیشه وفادار، دوست داشتنی، کمک کننده، پشتیبان و تسلی دهنده، نعمت گران بهای خانه اَم است که تمام نعمت ها از وی سرچشمه می گیرد. در عوض ما یک خانواده اهل موسیقی هستیم و هنگامیکه کریستیانا من را با حالتی خسته یا ملول می بیند، آهسته به طرف پیانو می رود و آهنگ هوای ملایم که اوایل نامزدی می خواند را زمزمه می کند. چقدر من مرد ضعیفی هستم که تحمل شنیدن آن را از جای دیگری ندارم. زمانیکه با فرانک کوچولو در تئاتر بودیم، آن را اجرا کردند و کودک با تعجب گفت: «پسر عمو مایکل، این قطره اشک های گرم که روی دست من ریخته است مال چه کسی هستند!»

      قصر من این گونه است و خصوصیات واقعی زندگی من در همین جا حفظ می شود. اغلب فرانک کوچولو را به آنجا می برم، از نوه هایم استقبال می کند و با همدیگر بازی می کنند. در این موقع سال – موقع سال نو و عید کریسمس – به ندرت از قصرم بیرون می آیم چون از قرار معلوم هم نشینی های فصلی من را آنجا نگاه می دارد و ظاهراً قوانین فصلی به من می آموزد که بهتر است آنجا باشم. صدای جدی و مهربانی از میان جمع گفت: «و قصر ….»

      فامیل فقیر در حالیکه هنوز به آتش می نگریست، سرش را تکان داد و گفت: «بله، قصر من پا در هوا است. میزبان محترم مان، جان، درست به این وضعیت اشاره دارد که قصر من پا در هوا است! خب، داستانم تمام شد، آیا اینقدر خوب در مورد آن داوری خواهید کرد؟»

Email
چاپ
آخرین اخبار