به اعتلای کشورمان معتقدیم

ناهار روز اول عید

    نویسنده: بانو صدیقه انجم شعاع

 

    روی زمین وسط آشپزخانه نشسته ام. پیاز پوست می کَنم. می خواهم «آبگرمو» درست کنم. یک غذای کرمانی. روز اول عید است. «زهرا» و «طاهره» سیب زمینی ها را پوست کنده اند، دارند خرد می کنند. زهرا نو عروس است. طاهره هم بچه ندارد. با داشتن دو تا بچه ی دو ساله و چهار ساله، حکم خواهر بزرگتر را برایشان دارم. سه تا خانواده کوچک توی یک واحد از آپارتمانی سه طبقه. با هم زندگی می کنیم. طبقه آخر. خیلی صمیمی! بقیه واحد ها هم همینطورند. خانواده رزمنده! شوهرها یا منطقه هستند یا تو قرارگاه. چند تایی شان دو سه روز یک بار شبها می آیند. بعضی هایشان هم هفتگی. همین قدر هم که می دیدیمشان غنیمت است. بالاخره از شهرمان بهتر بود که ماه به ماه هم پیدایشان نمی شد. بلند می شوم، یک قاشق روغن می ریزم روی پیازها و می گذارم سر گاز. زهرا می گوید: « عَوِضِ سبزی پلو با ماهی ، روز اول عید باید آبگرمو بخوریم. طاهره جواب می دهد: « نه اینکه حالوُ هر سال کرمون سبزی پلو با ماهی می خوردی! ـ «ها بله که می خوردیم. خونواده ما از همو قدیم اَعیون بودن.»،  می خندم. صدای جلز و ولز پیازها بلند شده. بویَش پیچیده توی آشپزخانه. نمک، ترخون و شنبلیه خشک هم اضافه می کنم. «زهرا» شیشه رب گوجه را از یخچال بیرون می آورد.

  ـ « رب زیاد بریز توشون. آبگرمو باید خوش رنگ باشه»

  -طاهره سیب زمینی ها را می شوید.

  ـ « دخترِ اَعیون، ایجوُ منطقه جنگیه، اسراف نمی با بکنیم. »، دو تا قاشق رب می ریزم و بهم می زنم. می گویم: طوری نی. اِمرو عیده نمی خوا صرفه جویی بکنیم. راس میگه «زهرا»، آبگرمو باید خوش رنگ باشه. زهرا از حرفی که می زنم، خوشش می آید. دو تا پارچ آب می ریزم تو قابلمه. آبش باید زیاد باشد. آخر جمعیت مان زیاد است. با بچه ها شانزده هفده نفر می شویم. برای ناهار ظهر همه اهل ساختمان را وعده گرفته ام. «آبگرمو» پیشنهاد خودشان بود. در قابلمه را می گذارم تا جوش بیاید. سیب زمینی ها را آخر سر اضافه می کنم . «زهرا» آه می کشد و می گوید:

   ـ «الان همه رفتن سر مزار بابا بزرگی. بعد میرن خونه دایی مراد. ننجونی تو خونه اونا زندگی می کنه. اگر بِدونِن ظهر تو خونه دایی مراد چه خبر میشه. همه هستن. ننجونم هیفده تُ نِوِه داره.»، معلوم هست دلتنگ خانواده اش شده است. همه دلتنگ هستیم. به خصوص حالا که روز اول عید است. همانطور که حرفهای «زهرا» را گوش می کنم، راه می افتم به سمت اتاق تا سری به بچه ها بزنم. بی سر و صدایی شان مشکوک می زند. «زهرا» و «طاهره» هم دنبالم راه می افتند. زهرا می دود، پسر دو ساله ام را بغل می زند و محکم می بوسد. بچه جیغش در می آید و جای بوسه زهرا را پاک می کند. همه می خندیم .

    از پشت پنجره بیرون را نگاه می کنم. خیابان خلوت است. از پنج شش ماشینی که رد می شوند سه تایشان نظامی هستند. توی زمین خالی روبروی ساختمان، گل فروشی بساط گل و گلدان پهن کرده است. گل های «بنفشه» ، «رز» ، «سنبل» و «گلهای آپارتمانی» . فکری به ذهنم می رسد.

  –  زهرا خانم ! طاهره خانم ! بیایِن ای روز اول عیدی برا خودمون جشن بگیریم.

  -زهرا گفت: راس میگی به خدا! مثلاً اِمرو روزِ عیده. نه دیدی نه بازدیدی. نه سری نه صدایی!

  -طاهره ادامه می دهد: نه تِلویزیونی که لااقل سرگرم بشیم …

  ـ خیلِ خُب آیه یأس مَخونِن . الان یه سفره قشنگ پهن می کنیم، وِسِطِ ای اتاق. به خانما همسایه هم می گیم هر چی خوردنی دارن وَردارَن بیارَن. عکسَم می گیریم. دختر چهار ساله ام می پرد هوا.

  ـ هورا !

  زهرا فرزی می دود و از اتاق خودشان یک سفره گل آبی قشنگ می آورد و وسط اتاق پهن می کند.

   ـ « ای سفره رو جِهازِمه. هنو یه بارَم اَزِش استفاده نِکِردم.»، در یک چشم به زدنی سفره پر می شود از خوراکی های رنگارنگ. «کمپوت گیلاس»، «شیرینی نان پنجره ای»، «کماچ سهن»، «تخمه آفتابگردان» و «پسته». بچه ها دور تا دور سفره می نشینند. بدون اجازه به همه خوراکی ها ناخنک می زنند. «زهرا» از همه عکس می گیرد. تکی و دسته جمعی. لباس نو نداریم که بپوشیم. این را «طاهره» می گوید. در حالی که لباسهای پسرم را عوض می کنم جوابش را می دهم. ـ « با ای حقوقایی که شوهرای ما می گیرَن، مِگر می تونیم لباس نو بخریم. ماهی دو هزار تومن تو شهر غریب.»، تا برای عکس انداختن نوبت به من و بچه هایم برسد، به آشپزخانه می روم و به ناهار ظهر سر می زنم. سیب زمینی ها را داخل قابلمه در حال جوش آبگرمو می ریزم. شعله گاز را کم می کنم و با یک سینی استکان پر از چای  برمی گردم.

  ـ « چه بوی آبگرمویی خونه رِ وَردُشته! یاد مادِرامون افتادیم.» نفهمیدم کی بود که این حرف را زد، اما همه تأیید می کنند.  به همه چای تعارف می کنم و می نشینم. یکی از بچه ها می پرسد: کی ناهار می خوریم، گُشنِه ایم.»

  ـ « اول نماز، بعد ناهار». این را «طاهره» می گوید و با انگشت اشاره رادیو را نشان می دهد.

  ـ حالوُ بدو رادیو رِا روشن کن تا وقت نماز اذون بگه.»، صدای رادیو با شلوغی بچه ها قاطی می شود. نیم ساعتی زمان تا وقت نماز باقی ست. خانمها به جمع کردن سفره می پردازند که در آن دیگر از خوردنی ها اثر و آثاری نیست.

  ـ « آژیر خطر، بچّا یه دَقِه ساکت بِشِن. »

    مادر فرهاد به رادیو نزدیک تر است. این را می گوید و بچه اش را که از همه شلوغ تر است، صدا می کند. همه گوش می کنند: « شنوندگان عزیز توجه فرمایید. علامتی که هم اکنون می شنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز می باشد و معنی و مفهوم آن این است که حمله ی هوایی صورت می گیرد. به پناهگاه بروید … »

   اعلام وضعیت قرمز برایمان عادی شده است. «خانم کمالی» که شوهرش روحانی است و ۴۸ ساعت بیشتر نیست که به اهواز آمد ، می پرسد: پِناهگاه کُجویه؟     «زهرا» با انگشت، سقف بالای سرمان را نشان می دهد: «پشتِ بوم!» و بلند می شود و می دود طرف راه پله ها. بقیه خانمها هم تندی چادر و مقنعه می پوشند و می روند بیرون. بچه ها هم به دنبالشان. چایی ها نخورده می مانند وسط اتاق! پشت بام رفتن و دیدن هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر، شده تفریح مان. «خانم کمالی» مردد است، بیاید یا نیاید. دستش را می گیرم و می کشم سمت پله ها.

  ـ « نِترس، عراقیا کاری به خونه های مردم نِدارَن . تأسیسات نفتی دور و بِرِ شهرِ میزنَن.»

    بنده خدا «خانم کمالی» باورش نمی شود. با این حال همراه من راه می افتد طرف پشت بام. پشت بام خانه ها غوغا است. همه آمده اند بالا. مردها دستها را سایه بان چشم هایشان کرده بودند و خط پرواز هواپیماها را تعقیب می کردند. ضد هوایی ها یک نفس گلوله می زدند. انگار عراقی ها آمده بودند خوشگذرانی، توی آسمان «اهواز» جولان می دادند و روی مناطق اطراف شهر بمب می ریختند. تا هر جا که چشم کار می کرد، آتش و دود بود که به هوا بلند می شد.     بچه ها روی پشت بام شروع کردند، بدو بدو کردن. یاد گرفته بودند که از حمله هوایی نترسند. عین خیالشان نبود. «طاهره» می گوید: « بِرَم چایی بیارم، تو ای هوا می چَسبِه! » کسی جوابش را نمی دهد. همه حواسها به آسمان است. هواپیماها قد یک کف دست دیده می شوند که از این سو به آن سوی آسمان شهر می پرند.

    یکهو یک هواپیما شروع می کند به ارتفاع کم کردن. درست بالای سر ما. همانطور که  پایین می آمد، بزرگ و بزرگ تر می شد. همزمان ده تا راکت رها کرد. داشتم می شمردم. راکت ها به سرعت به ما نزدیک می شدند. انگار هدفشان ساختمان ما بود. ترس می افتد به جانم. داد می زنم: «بریم پایین، الان موشکا می خوره به ساختمون ما. » مردم از پشت بام ها ی دیگر رفته اند. «زهرا» شوخی اش گرفته است، می گوید: « فکر کنم بمب زیاد اُوُردَن می خوان بریزن رو مردم.» هیچکس نمی خندد. خطر جدی است. بچه ها را بغل می زنیم و می دویم طرف راه پله ها. در دل اشهدم را می خوانم. هنوز به طبقه دوم نرسیده ایم که ساختمان به شدت می لرزد. مثل زلزله! انفجاری مهیب، همان نزدیکی ها؛ پاهایم پیش نمی رود. سر جایم می نشینم. لب پله. خانم ها هم ایستاده و نشسته می مانند. بچه هایم را سفت در آغوش می فشارم. صدای تاپ تاپ قلبشان را می شنوم. خودم هم همینجور شده ام. شروع می کنم به خواندن دعا. مثل بقیه! یکی دو تا از بچه ها زدند زیر گریه. انگار تازه فهمیده بودند، چی شده! خدا به ما لطف داشت. خطر از بیخ گوشمان رد شده بود. «طاهره» می گوید: «بُلَن شِن بریم زیر راه پله ها، اوُجوُ اَمن تِرِه.»

    انگار کسی نشنید. نای بلند شدن ندارم. ایستاده ها هم سر جایشان می نشینند. بد جوری احساس تنهایی می کنیم. چشمها این را نشان می دهد. نگاهها آغشته به ترس است.  یک ساعت گذشت یا بیشتر، حالیم نشد. صدای زنگ خانه به گوشم خورد. همه شنیدند. «طاهره» می گوید: «به نِظرم از خونه ما بود،  مَ می رَم جِواب میدَم.  و از پله ها بالا می رود. زود برمی گردد. می پرسم: «کی بود ؟»

  ـ « یه آغایی از قرارگاه اومده بود، ببینه ما سالِمیم یا نه، ولی نگفت کیه .! گفت راکِتا خوردن دو تا خیابون پایین تر. ترمینال مسافربری. جلو راه آهن. »، «زهرا» می گوید: « دِگِه هِچی ، رفت ؟ فِکر نِکِرد شاید ما فقط زبونامون سالِم باشه، ولی پا نُدُشته باشیم.»، در میان سکوت و آرامش حاکم بر جمع ، حرف زهرا همه را به خنده می اندازد. شادی دوباره برمی گردد. یاد ناهار میوفتم. بوی «آبگرمو» همه ساختمان را برداشته است.

  کرمانی ها به اشکنه می گویند: « آبگرمو»

 

 

Email
چاپ