به اعتلای کشورمان معتقدیم

سیاه گُرگ !

   نویسنده : محمّد طالبی

تو بازارچه بُرو و بیایی داشت.
کسی اطّلاعی از اصل و نَصب اش نداشت؟
چهره ی ظاهِر الصَلاح و مُوجّه اش قَند تو دِل همه آب می کرد. اسم اش حیدر بود. بازاری ها آقا حیدر صدایش می زدند. صبح ها از اوّل بازارچه سَر و کلّه اش پیدا می شد. با همان هیبَت همیشگی و ریشِ و سِبیل کَک مَکی که پائین اش را همیشه با دست تاب می داد. مغازه اش تا پاسی از شب باز بود. هر وقت سرش خلوت می شد چشم به حَلبی های روغن مایع و کیسه های برنج و شانه های تُخم مرغ داخلِ حُجره اش می انداخت و به فِکر فرو می رفت. در این حالت همیشه حرکت ناخودآگاه انگشتان اش روی ریش اش می جُنبید و انتهای کَک مَکی ها را تاب می داد. بازاری و مُشتری به قیافه ی عُبوس و کَریح و یک نواخت اش در حُجره و بازار عادت کرده بود. از آن تیپ کَسَبه ای بود که کسی جرأت نمی کرد جلو رو و پُشت سرش حرفی بزند. آدم دور و اطراف اش زیاد بود. از در و دیوار مِثل مور و مَلخ خَبر چین هایی داشت که برای یک قِران دو زار اخبار بازارچه را به گوش اش می رساندند و قبل از گِران یا ارزان شدن اجناس و کالای مورد نیاز مردم او را مُطّلع می کردند. پولی کَف دست آن عدّه می گذاشت و سَر پُل خَر بگیری قیمت ها را بالا می کِشید و اتکاء می کرد و خون مردم را توشیشه می ریخت.
با همه ی این اوصاف از احترامِ پُشت شیشه ای بینِ جماعت برخوردار بود. گِدا و شِکم سیر به چند دلیل که سَر و تَه همه علّت ها به حفظ موقعیت شان در بازارچه برمی گشت جلوی او ظاهر سازی می کردند. از مکانِ جِنس های اتکاء شده ی انباری اش کسی خبر نداشت. توی هیر و بیر بازار هر وقت شَصت اش از چیزی تیر می خورد دسته کلیدهایش را بر می داشت و برای پنهان کردن یا فروختن اجناس اش به هزار دوز و کَلک متوسّل می شد. بیشتر اوقات حرکات اش آرام و بی قید بود. موقع حرف زدن با دیگران به آن ها نگاه نمی کرد. نگاه اش را به جایی می دوخت که کسی سر در نمی آورد. لحن صدایش انعکاس چیزی توهّم برانگیز بود که کسی در بازار درک نمی کرد. پُشت دَخل و ترازو قوطی سیاه حُلبی ای بود که سال دوازده ماه داخل اش انجیر خُشک و توت فرنگی نِگه می داشت و بیست و چهار ساعت شبانه روز عادت به خوردن این جور تنقّلات داشت. در تمام سال هایی که جُزو کَسبه ی بازارچه بود به کسی نِسیه نداده بود. بعضی موقع ها پیش می آمد که به درخواست نِسیه بگیرها دهان کَجی می کرد.
اهل خنده کردن نبود. پنجاه سال عَبوس زندگی کرده بود. بازاری بانفوذی بود که چند دهنه مغازه دیگر آن طرف بازارچه اجاره داده بود.
بعضی از کسانی که در بازارچه مغازه هایش را اجاره کرده بودند را به خاطر بالا پائین کردن اجاره بهاء مجبور به بلند شدن کرده بود.
سَر قُفلی هفت هشت تا مغازه در اختیارش بود امّا بلند کردن یا قرارداد بَستن با مُستاجرها را به نوچِه ها و پاپَتیه های مَواجیب بگیرش مُحوّل کرده بود. اختیار بَساط بعضی دستفروش های دور و اطراف مغازه اش هم دست او بود. به هر کسی که سرِ چیزی به توافق می رسید اجازه ی بساط کردن می داد یا اینکه کاسه کوزه ی دست فروش بدبخت را به بهانه هایی که همیشه لایِ آستین اش داشت جمع می کرد و به بدبخت بیچاره دیگری اجازه بَساط می داد. بازارچه گِدا هم داشت. گداهای یک عُمر فُحش خورده و که زندگی شان تُف سَر بالا بود. گِداهای پایِ ثابتی که هیچ کدام نزد بازاری ها به اندازه حیدر مورد توجّه نبودند. جلوی مغازه اش می ایستادند و کاسه ی چه کنم چه کنم جلوی هرکس و ناکسی دراز می کردند. 
حیدر از توی مغازه زیر چشمی کاسِه گدایی آن ها را می پائید. سَر چیزهایی که هیچ وقت کسی نمی فهمید با آن ها ساخت و پاخت می کرد و اجازه می داد جلوی حُجره اش بایستند. مردمی که در کاسه گدایی بدبخت بیچاره هایی که نوبتی جلوی حُجره اش می ایستادند سکّه ای می انداختند، با دیدن حیدر که مِثل همیشه با قیافه بُق کرده و اَخمو پشت دَخل نشسته بود، کُلاه های یکی در میان سوراخ شده شان را از سر برمی داشتند و موقع عبور کردن از گذر مغازه اش سلام و علیک غلیظ و آب نکِشیده ای با او می کردند و اَجر کار خیرش را از دعاهای همان بدبخت بیچاره ها می خواستند… !
هر کدام از آن ها بعد از گدایی، پا به حُجره اش می گذاشتند و نِصف پولی که به برکت قُرب و مَنزلت حیدر در جلوی مغازه اش به دست آورده بودند را بر روی ترازوی پیشخوانش می گذاشتند و با دعا و احترام از زیر بازارچه بیرون می رفتند.

Email
چاپ
آخرین اخبار