به اعتلای کشورمان معتقدیم

دَلقک !

   نویسنده: محمّد طالبی

      آن شب هیچ کس نخندید؛ حتّی لبخند زورَکی هم نزد. از شادی کُف نزد. به وَجد نیامد. از حرکات موزون دَلقک بر روی طناب باریک بَند بازی فریاد نکِشید. هورایی از او بلند نشد. تعجّب نکرد. از شیرین کاری های او خوش اش نیامد. از پَرت شدن اش از روی طناب وحشت نکرد. سرجایش میخکوب نشد. انگشت به دهان نماند. هیچ کس قلب اش از هیجان کُنده نشد. چراغ های سِن خاموش شد. پرده ها بسته شد. تماشاچیان به نوبت از سالن خارج شدند. همه از اجرای بَد دلقک حرف می زدند. دلقک آن طرف تر، گوشه ای از پرده به دیوار تکیه داد. دَماغک اش از جا بیرون افتاده بود. اشک، رنگ سیاهی ای که دورِ چشم اش کشیده بود را تا پائین صورت اش به شِکل عمودی رنگی کرد. دندان هایش را به هم می سائید. به زور جلوی گریه اش را گرفت. گِریم خنده اش پاک شده بود. حسِ دردناکی داشت. به دستمزدی که باید بابت درآوردن مخارج زندگی اش، خنده دارترین برنامه ها را اجرا می کرد و از روی طناب در ارتفاعی بالا به سمت پائین می پرید فکر کرد. موقع پَرت شدن زانویش آسیب دیده بود و نتوانست ادامه ی برنامه را اجرا کند. ذهن اش پراکنده شده بود. وقتی مُدیر سیرک داشت با اکراه حق الزحمه او را کَف دستش می گذاشت، خواست از مشکلات مالی اش حرف بزند و بگوید که هیچ پولی برای کِرایه خانه در بساط ندارد. روزی یک وعده غذا می خورد. دایم به هزینه های ماهیانه داروی درمان پدر پیرش فکر می کند که مِثل یک تکّه چوب خُشک کُنج اتاقی افتاده که موقع باران از سقف حلبی اش آب چکّه می کند و روزهایی که قرار است با ماسکِ خنده دلقک جلوی تماشاچی ها ظاهر شود، شبِ قبل اش تا صبح با چهره ای بُغض آلود بر بالین پدرِ پیر و مریض اش دستمال پاشویه میکند… ! عُذرش را تا موقعی که زانویش دوباره روبه راه شود و بتواند از بالای طناب به سمت پائین بپرد، خواستند.
از سیرک بیرون آمد. وقتی به این فکر می کرد نُقطه چین هایی در زندگی می آید که تناسب ریاضی هم جواب نمی دهد، زندگی برایش غیرقابل تحمّل می شد. چنین مواقعی هیچ دلقکی، دلقکِ دیگر را نمی فهمد. بَند بازی برایش چیزی شبیه اوقات فراغت بود. فراغتی که کنارش هم نان در می آورد و هم وقتی که برای به دست آوردن مهارتی در زندگی برای کار کردن گذاشته بود بی نتیجه نمی ماند. مهارتی که با آگاهی به دست آورده بود. زانویش دیگر خوب نشد. آگاهی اش تبدیل به پَرسه زدن در خیابان ها برای پیدا کردن کار و فراغت تازه ای شد. کُهولت و بیماری پدرش که دست به دست هم داد، برای خاک سپاری پیرمرد مجبور شد او را در قبرستان ارزانی در حومه ی شهر دفن کند. بعد از آن، زندگی یا چیزی شبیه به آن، برایش ادامه پیدا کرد. مدّتی بعد سرکارِ جدیدی رفت. دیگر با کسی درباره دلقک بازی حرف نزد، نَه به خاطر اینکه پاهایش از کار افتاده بود. متوجّه شده بود که بَند بازی در لَوای دلقک، چند برابر پولی که از سیرک می گرفت ارزش دارد. شُغل جدیدش شِکل خسته کننده ای داشت ولی پول خوبی در می آورد. استرس پریدن از روی طناب را نداشت. آدم های زیادی بر روی صندلی های سالن منتظر تماشا کردن حرکت های موزون اش نبودند. نیازی به نقّاشی کِشیدن با ماژیک سیاه بر روی صورتش نبود. شُغل جدیدش با آگاهی داشتن بیگانه بود. نیاز خاصی به دقّت و تمرکز نداشت و از همه مهّم تر این که قبل از پیدا کردن آن شُغل، سال های فراوانی برای به دست آوردن مَهارتی در آن، وقت صرف نکرده بود و نگاه هایی وجود نداشت که او را به عنوان دلقکی که با ابراز علاقه و هیجان جلوی چشم های دیگران سعی می کند با خنداندن یا انگشت به دهان گذاشتن آن ها لقمه نانی در بیاورد ببینند. هر وقت به این فکر می کرد که بَند باز برای راه رفتن و حِفظ تعادل با چوب دستی بر روی طناب، هر چند قدم آهسته، باید بایستد و خم شود و از ارتفاع نیم نگاهی به پائین بیندازد، ذهن اش را سمت دیگری معطوف و خودش را در کِسِلی کارِ جدیدش غَرق می کرد.

Email
چاپ
آخرین اخبار