آبتاب– (نویسنده: کیت شوپن – مترجم: ماندانا قدیانی)- خانم بارودا فهمید که شوهرش منتظر دوست خود، گوورنایل است تا یک یا دو هفته را در مزرعه بگذراند. طی زمستان، سرگرمی بسیار زیادی داشتند؛ بیشتر اوقاتشان بدون آرامش، سپری شده بود. اکنون، در انتظار یک دوره استراحت بی وقفه و گفتگوی دو نفره بکر با شوهرش به سر میبرد که به او خبر داد که گوورنایل قرار است یک یا دو هفته بماند.
مردی که زیاد دربارهاش شنیده، اما هرگز او را ندیده بود. دوست دانشگاهی شوهرش بود؛ اکنون روزنامهنگار بود ولی اصلاً آدمی اجتماعی یا شهری نبود که شاید به همین دلایل هرگز ملاقاتش نکرده بود، اما ناخودآگاه تصویری از او در ذهنش شکل گرفته بود. او را قد بلند، لاغر و دماغ گنده تصور کرد؛ با عینک و دستهایش در جیبهایش و از او خوشش نیامد. گوورنایل به حد کافی لاغر بود اما نه خیلی قد بلند بود و نه خیلی دماغ گنده؛ نه عینک میزد و نه دستهایش در جیبهایش بود و هنگامیکه خود را معرفی کرد، بیشتر از او خوشش آمد.
اما اینکه چرا از او خوشش آمد را هنگامیکه تا حدودی سعی داشت چنین کاری انجام دهد، نتوانست خوب برای خودش توضیح دهد. نتوانست هیچیک از آن صفات درخشان و نویدبخشی که گاستون، شوهرش اغلب به او اطمینان داده بود که دارای آن است را در آن مرد کشف کند. برعکس، پیش از شوق دوستانه آن زن برای اینکه مثل خانه خودش راحت باشد و در برابر مهماننوازی کلامی و صریح گاستون، تقریباً ساکت و شنوا نشست. رفتارش به همان اندازه که سختگیرترین زنان نیاز داشتند، با او مؤدبانه بود اما هیچ درخواست مستقیمی به رضایت او یا حتی محترم شمرده شدنش نکرد.
هنگامیکه در مزرعه سکونت گزید، به نظرش رسید که دوست دارد بر ایوان عریض زیر یکی از ستونهای بزرگ کرینتی بنشیند، با تنبلی سیگارش را بکشد و با دقت به تجربه گاستون همچون زارع نیشکر گوش دهد. با رضایت عمیق گفت: «این همان چیزی است که زندگی مینامم.» مثل هوایی که سرتاسر مزرعه نیشکر را فراگرفت، با دست نوازشگر گرمونرمِ معطر خود نوازشش کرد. همچنین، خوشحال شد از اینکه قرار است با سگهای بزرگی که به سمتش آمدند و با حالتی دوستانه خودشان را به پاهایش مالیدند، آشنا شود. اهمیتی به ماهیگیری نداد و هنگامیکه گاستون پیشنهاد انجام چنین کاری را داد، هیچ اشتیاقی به بیرون رفتن و کشتن گنجشکها از خود نشان نداد.
شخصیت گوورنایل، خانم بارودا را دچار تحیر ساخت، اما از او خوشش آمد. درواقع، آدمی بیآزار و دوست داشتنی بود. پس از چند روز وقتی نتوانست بهتر از اول درکش کند، آزردهخاطر شد. در این شرایط، معمولاً شوهر و مهمانش را باهم تنها میگذاشت و میرفت، سپس وقتی فهمید که گوورنایل هیچ استثنایی برای رفتارش قائل نمیشود؛ مصاحبت و همنشینی خود را به وی تحمیل کرد و او را در پرسه زدنهای بیهودهاش به آسیاب و قدم زدن کنار رودخانه همراهی نمود. پیوسته میکوشید تا به منبعی نفوذ کند که بیاختیار و ناخودآگاه خود را در آن فرا گرفته بود. یک روز از شوهرش پرسید: «دوستت کی قراره بره؟ به سهم خودم بگم که به شدت آدمو خسته میکند.»
«هنوز یک هفته نشده، عزیزم. نمیفهمم؛ اون که برات هیچ دردسری درست نکرده.»
«نه. اگه دردسر درست نکرده باید ازش خوشم بیاد؛ اگه مثل بقیه بود و باید تا حدی برای دلگرمی و سرگرمیش برنامهریزی میکردم.»
گاستون صورت زیبای همسرش را در میان دستهایش گرفت و با مهربانی و با لبخند به چشمان آشفتهاش نگریست. با همدیگر در اتاق مخصوص آرایش خانم بارودا مشغول بزک دوزک شدند.
گاستون به خانم بارودا گفت: «تو سرشار از شگفتی هستی، عزیزم. حتی اصلاً نمیتونم روی نحوه رفتارت تحت شرایط معین حساب کنم.» همسرش را بوسید و برای بستن کراواتش مقابل آیینه رفت. در ادامه گفت: «بفرمایید، گوورنایل بیچاره را جدی بگیر و روی سرش داد و قال کن، آخرین چیزی که میخواست یا انتظار داشت.»
زن به شدت رنجیده خاطر شد و گفت: «داد و قال، ابداً! چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟ البته که داد و قاله، ولی میدونی که گفتی باهوشه!»
«همینطوره. ولی این بیچاره با کار کردن زیاد از پاافتاده. به همین خاطر ازش خواستم بیاد اینجا استراحتی بکند.» زن با دلخوری در پاسخ گفت: «قبلاً که میگفتی آدم مبتکریه! حداقل انتظار داشتم جالب باشه. من صبح برای اندازه گرفتن پیراهن بهارهام به شهر میرم. بذار بدونم کی آقای گوورنایل میره؛ باید پیش خاله اکتاویم باشم.» آن شب رفت و تنها بر نیمکتی نشست که زیر درخت بلوط ویرجینیا در حاشیه جاده سنگفرش قرار داشت. هیچوقت نفهمیده بود که افکار یا مقاصدش اینقدر مبهم هستند. نتوانست هیچ چیزی از آنها سر در بیاورد، مگر نیاز بیچون و چرا برای ترک خانهاش در صبح.
خانم بارودا صدای گامهایی را شنید که بر شن و ماسه برداشته میشد؛ اما در تاریکی فقط توانست نزدیک شدن نقطه قرمزِ سیگار روشن را تشخیص دهد. فهمید که گوورنایل است چون شوهرش سیگار نمیکشید. امیدوار بود متوجه او نشود، اما پیراهن سفیدش باعث شد برای او نمایان شود. سیگارش را دور انداخت و روی نیمکت کنار زن نشست؛ بدون آنکه شک کند شاید به حضورش اعتراض کند. در حال دادن شال سفید توری به زن که گاهی سر و شانههایش را با آن میپوشاند، گفت: «شوهرتان گفت اینو براتون بیارم، خانم بارودا.» با زمزمهای حاکی از تشکر، شال را از او گرفت و در دامنش گذاشت. در این فصل، نگاهی معمول به تأثیر زیانبار هوای آن شب انداخت. سپس هنگامیکه نگاه خیرهاش به تاریکی رسید، تا حدی با خود زمزمه کرد:
«شب بادهای جنوب – شب چند ستاره بزرگ! شب هنوز سر تکان میدهد—»
خانم بارودا هیچ پاسخی به این خطابی که به شب شد، نداد که در واقع مخاطبش او نبود. گوورنایل اصلاً آدم سربهزیری نبود چون خجالتی نبود. متانتش ذاتی نبود، بلکه نتیجه حالات روحی او بود. آنجا حین نشستن در کنار خانم بارودا، سکوتش را شکست. راحت و صمیمانه با لحن کشدار تردیدآمیز و آهسته که شنیدنش ناخوشایند نبود، صحبت کرد. از دوران قدیم دانشکده گفت که او و گاستون خاطرات زیادی با هم داشتند، از دوران آرزوهای بسیار خوب و احمقانه و اهداف بزرگ! اکنون حداقل رضایت فلسفی از نظم موجود برایش باقی مانده بود – فقط یک آرزو با اندک رایحه گهگاهی زندگی واقعی، اجازه می یافت که وجود داشته باشد، مانند اینکه اکنون در حال نفس کشیدن بود.
ذهنش به طرزی مبهم متوجه منظور آن مرد شد. به حرفهایش فکر نمیکرد، فقط در تنهایی لحن صدایش را مینوشید. دلش میخواست دستش را دراز کند و با نوک حساس انگشتانش به صورت یا لبهای او دست بزند. میخواست بهش نزدیک شود و دم گونهاش نجوا کند -اهمیتی نمیداد که چی میشود- بطوریکه شاید اگر زن محترمی نبود، این کار را انجام داده بود.
هرچه این انگیزه نزدیک کردن خودش به او قویتر شد، در واقع بیشتر باعث دوریاش از وی گردید. همینکه توانست این کار را بدون ظاهر بیادبانه بسیار زیاد انجام دهد، از جای خود برخاست و مهمان را آنجا تنها گذاشت. پیش از آنکه به خانه برسد، گوورنایل یک سیگار روشن کرده بود و شب را پایان داد. آن شب خانم بارودا وسوسه شد که به شوهرشکه او نیز دوستش بود، از این حماقتی که دامنش را گرفته بود، بگوید. اما تسلیم وسوسه نشد. علاوه بر اینکه زنی محترم بود، بسیار منطقی هم بود و میدانست که نبردهایی در زندگی وجود دارد که انسان باید تنهایی با آنها بجنگد. وقتی صبح گاستون از خواب برخاست، همسرش از خانه رفته بود. صبح زود با قطار به شهر رفته بود و تا زمانی که گوورنایل از خانهاش رفت، برنگشت. صحبتهایی از بازگشت دوباره او طی تابستان بعدی بود، یعنی گاستون خیلی در آرزوی آن به سر میبرد؛ اما این آرزو با مخالفت شدید همسرش مواجه گشت. با اینحال، خانم بارودا پیش از پایان آن سال از طرف خودش پیشنهاد داد که گوورنایل دوباره به دیدنشان بیاید. شوهرش از پیشنهاد او شگفتزده و خوشحال شد.
«عزیزم، خوشحالم که متوجه شدی که بالاخره باید بر تنفرت از او غلبه کنی؛ واقعاً سزاوار این نبود.»
پس از زدن بوسهای طولانی و ملایم بر لبان شوهرش، با خنده به او گفت: «آه، من بر همه چی غلبه کردهام! خواهی دید. این دفعه باهاش خیلی خوب خواهم بود.»