مصاحبه با دکتر سعید رجائی خراسانی / نوار ۳ و ۴
آبتاب– روایت مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی (تحصیلات در رشته فلسفه – سفیر جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل -نماینده دورههای دوم و سوم مجلس شورای اسلامی)، با آقای ضیاء صدقی در نیویورک به تاریخ ۸ ژانویه ۱۹۸۵ را مرور می کنیم. نوار شماره: ۳ ادامه مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی […]
آبتاب– روایت مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی (تحصیلات در رشته فلسفه – سفیر جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل -نماینده دورههای دوم و سوم مجلس شورای اسلامی)، با آقای ضیاء صدقی در نیویورک به تاریخ ۸ ژانویه ۱۹۸۵ را مرور می کنیم.
نوار شماره: ۳
ادامه مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی در روز ۱۸ دی ۱۳۶۳ برابر با ۸ ژانویه ۱۹۸۵ در شهر نیویورک ایالت نیویورک.
س- آقای دکتر رجائی امروز میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که بپردازیم به رابطۀ شما، منظورم از «شما» همان انجمنهای اسلامی است که در مسیر انقلاب فعالیت میکردند در آذربایجان، با روحانیون آذربایجان.
ج- بسمالله الرحمن الرحیم. انجمنهای اسلامی که در دانشگاه تبریز به اصطلاح تشکیل شده بود، اینها با بسیاری از شخصیتهای برجستۀ روحانیت آذربایجان ارتباط داشتند. بزرگترین این روحانیون مرحوم آیتالله قاضی بود که من یادم هست که دو سه دفعه که به مناسبتهای خاصی ما خدمت ایشان رسیدیم ایشان مرتب تأکید میکردند که هر مشکلی دارید از نظر مالی یا از نظر کتاب، از نظر ادبیات سیاسی، به هر حال، پول بچهها کم بود دانشجویان و در حدود بورسی که مثلاً دولت به آنها میداد خرج میکردند و میدانید که یک عدهای هم بورسشان قطع میشد به دلایل سیاسی و اینها مجبور بودند آنها را هم تغذیه بکنند ما هم حقوقهایمان محدود بود و آیت الله قاضی یک، خدا رحمتش کند، چک سفید در حقیقت شفاهی به ما داد که آقا هر کار دارید به من بگویید. بگویید دانشجوهایتان بیایند هر چه میخواهند بگیرند. این یک کانالی بود که به وسیلۀ برخی از دانشجویان انجمن با جناب ایشان برقرار شده بود و کمکهای لازم را میکردند و راهنماییهای لازم را هم میکردند. مرحوم آیت الله قاضی با وجودی که سنشان خیلی بالا بود موهای سفید، صورت سفید ولی مرد بسیار باجربزه و باجرأتی بود، مرد استثنائی بود. ایشان در تظاهرات و در حرکات سیاسی تند و در به اصطلاح جمع کردن مردم جسارت و دل و جرأت بسیار بسیار عجیبی داشت، مخصوصاً در قبال بقیۀ روحانیون آذربایجان که بهطور کلی از یک به اصطلاح محافظهکاری به اصطلاح پختهای برخوردار باشند. ایشان علیرغم پختگی و تجربۀ سیاسی و سن و سالشان مرد بسیار بسیار متحرکی بودند. اما موقعیت ایشان در آذربایجان طوری بود که خیلی نمیتوانستند نیروها را جمع کنند. یعنی لازم بود که جرقه به وسیلۀ یک نفس تازه، به وسیلۀ یک صدای تازه، در آذربایجان زده بشود. دیدهاید که مثل مثلاً در دانشگاه یک معلم تازهای که از یک جایی میآید سخنرانی بکند مردم بیشتر به او گوش میدهند ولو اینکه از همان معلمهای خودمان هم خیلی باسوادتر نباشد. این صدای نو معمولاً یک گیرایی دارد دیگر و چند نفر از انقلابیونی که در بازار و در خارج از دانشگاه بودند و با ما هم سلام و علیکی داشتند با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اگر یک نیروی تازهای بیاید وارد آذربایجان بشود، خیلی مهم است و با قم و با دفتر امام به اصطلاح امام در پاریس اینور و آنور هماهنگیهای لازم در یک شبکۀ بسیار پیچیدهای انجام گرفت و مرحوم آیت الله مدنی تشریف آوردند تبریز. آمدن ایشان به آذربایجان واقعاً یک نعمت بود برای اینکه برخی از آیات قرآنی که به اصطلاح مدلولهای بسیار حاد و زندۀ انقلابی داشت از ایشان شنیده میشد. آیت الله قاضی معمولاً منبر نمیرفت و زیاد اهل سخنرانی و وعظ و تبلیغات به این ترتیب نبودند و بیشتر مساجد به وسیلۀ دانشگاهیهای مسلمان اداره میشد، سخنرانی میکردند و اینها البته یادم هست که این آقای محسن قرائتی هم یک سفر تشریف آوردند آنجا، دو سه روزی بودند که یک آتشی به پا کردند و رفتند. ولی معمولاً بیشتر کسانی که میخواستند سخنران دعوت بکنند از بین دانشگاهیان دعوت میکردند. از بین روشنفکرها دعوت میکردند. روحانیون را بیشتر در مراسم سنتی دعوت میکردند و هنوز پیوند بین مسائل مذهبی به معنای کلاسیک خودش و بین مسائل سیاسی خیلی جان نگرفته بود در تفسیرهای منبر، خیلی رو نشده بود. من یادم هست که آیت الله مدنی اولین سخنرانی بسیار حادی که کردند در تفسیر عبارت «خذو حذرکم» بود یعنی سپرتان را، دفاعتان را بردارید و بعد ایشان تفسیر میکردند «خذو حذرکم» امروز یعنی چه؟ امروز چه مدلولهایی دارد و امروز چه چیزهایی را باید برداریم در مقابل دشمن که دستورالعمل «خذو حذرکم» را رعایت کرده باشم. این نوع تفسیرها و این نوع برخوردها از ایشان زیاد شنیده میشد. حضور ایشان در تبریز نیمه محرمانه بود. یادم هست که در یک خانهای زندگی میکردند، من هم دو سه دفعه آنجا خدمتشان رسیدم و مؤانست خیلی محکمی بین بنده و جناب ایشان به وجود آمد که بعد هم منتهی به همکاریهای بعدی ما در بعد از انقلاب شد. بعد یکی دو تا سخنرانی که ایشان کردند دولت آمد و ایشان را از آنجا اخراج کرد. ایشان را برداشتند. منتها ایشان مجتهد برجستهای بودند در سطح مراجع بودند و آدم خیلی باکمال و بزرگی بودند. نمیشد با ایشان زیاد بازی کرد، یعنی میبایست دست به عصا راه بروند. در نتیجه ایشان را تبعید کردند به اصطلاح به همدان که موطن ایشان بود. رفتن ایشان به همدان باعث شد که یک خلاء به وجود بیاید ولی ایشان در همدان کارهای انقلابی و آموزشی خودشان را، اسلامی خودشان را ادامه دادند و خیلی مفید واقع شد و گاهگداری ما هم با ایشان بهطور غیرمستقیم یک ارتباطهایی میداشتیم. بعد شخص دیگری که در بین روحانیون بود و خیلی به ما کمک میکرد الان هم زنده هستند، آیت الله شَرَبیانی بودند. آیت الله شربیانی معروف بودند که ایشان از طرفداران آقای شریعتمداری هستند، ولی وقتی ما با خودشان صحبت میکردیم مدعی بودند که نه ایشان یک خط مستقلی دارند و به همه گوش میدهند و خط خودشان را انتخاب میکنند و به اصطلاح ترجیح میدادند که خط مستقل به عنوان صاحب یک خط مستقل معرفی بشوند تا به عنوان طرفدار خاص آقای شریعتمداری و وابسته به جناح ایشان، چون در هر حال ایشان مجتهد بودند. مجتهد اصولاً یک آتوریتی و یک قدرت تشخیص مستقل و دلش میخواست این را جا بیاندازد. ولی ایشان مسجدشان را در اختیار ما گذاشتند و به هر حال هر کار ما داشتیم از عهدۀ ایشان ساخته بود مضایقه میکردند با یک مقدار مختصر توصیههایی که به احتیاط و اینها میکردند، ولی امکانات مسجد در اختیار ما، کلید مسجد ایشان در اختیار ما بود و ما هر وقت دلمان میخواست میرفتیم به سخنرانی دعوت میکردیم و مردم را جمع میکردیم. این کمک بسیار بسیار بزرگی بود. چون خیلی از کارها را فقط در مسجد میتوانست انجام داد در آن روزگار. آقای آیت الله انگجی هم سری به مسائل سیاسی داشتند، ولی ایشان بیشتر از به اصطلاح ملیون از نهضتیها و بیشتر با آنها، با جبهه ارتباط داشتند.
س- مصدقیها.
ج- بله. مصدقیها ارتباط داشتند و نقش سیاسیشان در آن روزگاران خیلی فعال نبود و بیشتر بعد از اینکه لحظات سقوط رژیم و اینها پیش آمد، یکی دو دفعه برخی از به اصطلاح همفکران خودشان را به اصطلاح جمع کردند ولی خوب موضع سیاسی داشتند. تأیید میکردند اعلامیهای میدادند به امام نامه مینوشتند اینطور چیزها.
روی همرفته باید عرض کنم که روحانیت آذربایجان یک روحانیت خیلی آگاه و سیاسی بود. از سطوح پایینتر از مجتهدین آقای بنابی بود که آدم به دردخوری بود و الان هم هستند. ایشان یک مدرسۀ علمیه داشتند. در این مدرسه از دانشجویان و از دانشآموزان دبیرستان و از دانشجویان دانشگاه طلبه میگرفتند و اینها هم درسهای طلبگی را میخواندند و هم درسهای روزانهشان را و خیلی سنگر محکم و خوبی داشتند و به لحاظ حفظ سنگر یک مدتی هم نوعی از به اصطلاح محافظهکاری بر کارهایشان حکمفرما بود، ولی در هر حال جزو افراد خوشسخن و مؤثر بودند. ایشان همان کسی بودند که آن طرح کذائی را به ما دادند که اگر میخواهیم راهپیمایی از داخل دانشگاه بکشانیم به خیابانها بهتر این است که ما تشییع جنازهمان… ایشان گفتند ما تشییع جنازهمان را میکنیم. شما هر کار دلتان میخواهد تظاهرات راه بیاندازید، تبدیلش بکنید به تظاهرات. آدم مبتکری هستند ایشان و خیلی آدم قرصی. روی همرفته روحانیت آذربایجان یک روحانیت آگاه و سیاسی بود با شدت و ضعفی که بر حسب مورد میشود به برخی از افراد نسبت داد و اگر به خاطر این به اصطلاح این مشارکت فعال و پیگیری مسائل سیاسی به وسیلۀ روحانیون نبود باید بگوییم که جریان انقلاب خیلی کندتر پیش میرفت و دیرتر پیش میرفت و من نمیدانم چطور میشد، چون تاریخ یک بار اتفاق میافتد ولی آنچه که شد این بود که این آقایان خیلی تعیینکننده بودند. هر وقت یک تظاهرات سنگین چند صد هزار نفری راه میافتاد من یادم هست که آیت الله قاضی پیرمرد جلو جلو جمعیت حرکت میکرد و صفوف جمعیت طوری بود که بعضی اوقات مثلاً چندین کیلومتر تو خیابانها مالامال از جمعیت بود. چندین خم خیابان را ما رد میشدیم و هنوز به اصطلاح صف به خم اول نرسیده بود و این آقایان نقش بسیار بسیار فعالی داشتند. آن وقت روحانیون آنجا به دو قسمت هم تقسیم شده بودند. اگر بخواهیم دو شاخه اصلی برایشان انتخاب کنیم. یک عدهای بودند که بیشتر شعارهای انقلابیشان را به موازات تصویر آیت الله شریعتمداری ارائه میدادند. عدهای بودند که بیشتر تصویر امام خمینی را با خود حمل میکردند و شعارهای به اصطلاح امروزیها خط امام را بیشتر دنبال میکردند. اگر بخواهم مشخص کنم حتماً آیت الله قاضی و در قسمت حاد مسئله آیت الله مدنی بدون تردید از کسانی بودند که در تقویت و توسعۀ مکتب فکری و سیاسی امام خمینی بسیار بسیار نقش داشتند و افراد دیگری هم بودند از ردههای پایینتر که اینها معتقد بودند که باید عدالت حفظ بشود و هر کس حقش را بگیرد و در نتیجه حق آقای شریعتمداری هم باید حفظ بشود و در نتیجه یک شعاری که به نفع ایشان میدادند یک یا دو تا شعار هم به نفع آقای شریعتمداری میدادند و سعی میکردند که یک نوعی دودستگی که خیلی هم آن روزها دردسرآفرین نبود در آنجا رعایت میکردند. یعنی متعهد بودند به هر حال به آقای شریعتمداری خمس و زکات میفرستادند، دیونشان را میفرستادند، آنها به ایشان کمک میکردند تشکیلات آقای شریعتمداری در آنجا بود، دیگر بحث ندارد اینها هم برای ایشان کار میکردند.
س- روابط شما با نجف در آن موقع چگونه بود آقا؟
ج- البته من با نجف هیچ رابطهای نداشتم، بله. وقتی که هم امام تشریف بردند پاریس من به پاریس هم نرفتم. من فکر میکردم که در خود آذربایجان ما میبایستی بمانیم و یک کارهایی انجام بدهیم که به اصطلاح امام راضیترند.
س- انجمنهای اسلامی در آن موقع با نجف هیچ تماسی نداشتند؟
ج- انجمنهای اسلامی هنوز منظورتان قبل از رفتن امام به پاریس است؟
س- بله.
ج- بله. در آن موقع من شخصاً نداشتم، ولی انجمنهای اسلامی داشتند و به غیر از انجمنهای اسلامی ببینید ما یک تعدادی روحانیون جوان و متحرک داشتیم که اینها بین نجف و ایران یک شبکۀ ارتباطی برقرار کرده بودند. امام سخنرانیهایی، مطلبی، پیامی که میدادند اینها به ایران منتقل میشد و بعد به وسیلۀ انجمنها و به وسیلۀ روحانیونی که خیلیهایشان هم به زحمت میافتادند، به زندان میافتادند اینور و آنور …
س- آن روحانیون منظورتان بیشتر طلاب مدرسه فیضیه بودند؟
ج- طلاب جوان، طلاب مدرسه فیضیه، بله. اینها آمد و رفتهایی داشتند و در سطوح مختلف بودند…
س- ساواک مانع رفت و آمد اینها به نجف نمیشدند؟
ج- ساواک، چرا نمیشد؟ ولی شبکه خیلی پیچیده باشد ساواک نمیتواند آن را اداره کند. مثلاً یک چیزهای خیلی سادهای که در سطح دانشجویان صرفاً مطرح بود در جلسۀ پیش عرض کردم ما هیچ چیز کتبی نداشتیم بعداً هم که مدارک ساواک به دست خود ما افتاد وقتی رژیم سقوط کرد چیزهایی که از ما و از دانشجویانمان گرفته بودند خیلی کم بود. فقط مثلاً در مورد من گفته بودند ایشان پول زیاد بین بچهها پخش میکند، ولی منبع درآمدش روشن نیست. و به هر حال آنها دیده بودند که ما به یک عدهای پول میدهیم. بنابراین شبکهای که مردم، به خصوص مردم متعهد و مسلمان که با ارزشهای اسلامی میخواهند حرکت بکنند، یک ارزش است دیگر، میخواهد پا بگیرد و هر چه شرایط خفقان سنگینتر باشد این شبکه پیچیدهتر میشود و برای آدمهای بیدست و پا و بیشعوری مثل مأمورین ساواک که معمولاً از بااستعدادترین و فهیمترین افراد جامعه نبودند که آنجا به اصطلاح مأمور میشدند برای اینها خیلی آسان نبود که شبکۀ پیچیدهای که طلاب جوان و دانشجویان و اینور و آنور داشتند، اینها را به دست بیاورند.
س- آقای دکتر رجائی، در آن آخرین شورش خونینی که در تبریز شد، در قبل از انقلاب، که منجر شد به استیضاح دولت در مجلس که نمایندگان مجلس آن روز عدهای از آنها که به آنها پاسخ داده شده بود که عدهای از فلسطینیها بدون اجازه وارد ایران شده بودند و بلوا را… شما آیا آن روز…؟
ج- من در آن روز در آذربایجان بودم. در تمام دوران انقلاب از اولین کشتاری که در دانشگاه تبریز شد تا سقوط رژیم و بعدش روی کار آمدن دولت آقای مهندس بازرگان و بقیۀ آقایان، من یکسره در تبریز بودم و اگر از تبریز رفته باشم فقط به مرند مثلاً برای سخنرانی رفتم یا آذرشهر برای سخنرانی رفتم و برگشتم. تمام اینها را من در آذربایجان بودم. با کمال تأسف ایام دقیقاً به خصوص ذکر تاریخش برایم روشن نیست، ولی در آن کشتار من در آنجا حضور داشتم، بله. مردم تظاهرات بسیار سنگینی را راه انداخته بودند. این تظاهرات معمولاً به طرف اماکن قدرت پیش میرفت، به طرف مجسمۀ شهرداری پیش میرفت، به طرف استانداریی پیش میرفت. جاهایی که میخواستند بروند.
س- سازماندهندگان این تظاهرات چه کسانی بودند؟
ج- سازماندهندگان این تظاهرات…
س- منظور من این است که آیا روحانیون بودند؟ دانشجویان بودند؟
ج- من گمان میکنم روحانیون و دانشجویان. برای اینکه دانشجویان ما… میدانید هرچه این دامنۀ همکاری و تظاهرات بیشتر میشد، شبکهها محکمتر و در عین حال مشخصتر میشد. تقسیم کار در بین دانشجویان شده بود و وقتی که ما مثلاً دم بازار قرار بود جمع بشویم عدۀ زیادی از دانشجویان شعارهایی که قبلاً تعیین شده بود یا از مثلاً نجف رسیده بود یا از پاریس رسیده بود یا از تهران رسیده بود، اینها را تکثیر کرده بودند. پلاکاردهای منظم نوشته، پرچمهای قشنگ به دست مردم و دانشجویان صفوف مُقطعی را از مردم درست میکردند به ستون سه یا به ستون چهار و هر سیصد، چهارصد، پانصد نفری یک صف. خیلی منظم اینها را شکل میدادند و تظاهرات راه میانداختند. آن وقت دولت مجبور بود که جلوی این کارها را بگیرد و خیلی سعی میکرد که حتی المقدور برخورد نظامی پیش نیاید تا بشود بلکه مسئله را کنترل کرد. رئیس ساواک را عوض کرده بودند. من یادم هست تیمسار مقدم شده بود رئیس ساواک…
س- بله.
ج- و آن نصیری را برداشتند و فرستادند سفیرش کردند. نمیدانم در پاکستان یا افغانستان اینجاها.
س- پاکستان.
ج- مقدم تصمیم گرفته بود که بیاید به آذربایجان و ببیند که واقعۀ آذربایجان چطور اتفاق افتاد و چگونه شد که یک دفعه جرقهای به این عظمت در آنجا شکل گرفت و این راهپیماییها چطور پیش میآمد. من شنیدم که حدود یک ماه، یک ماه و نیم هم در آنجا بوده و بعد دستش به اطلاعات به دردبخوری نرسیده بود. آن روز یک عده از دانشگاهیان شناخته شده بودند که اینها فعالند و آن روز صلاح نمیدانستند که اینها را بگیرند. روحانیون را میشناختند. آیت الله قاضی و نمیدانم آیت الله مدنی. آمد و رفت اینها خوب مشخص بود. یکی از کارهایی که دانشجویان میکردند این بود که چهرههای انقلابی بقیۀ شهرستانها را در روحانیت یا در طبقۀ روشنفکر اینها را دعوت میکردند به آذربایجان و در مساجد برای آنها سخنرانی میگذاشتند. آقای محسن قرائتی مثلاً به همین مناسبت و در این رابطه تشریف آورده بودند و دو سه روز آنجا بودند. سخنرانیهایی بسیار بسیار کوبنده کردند و خیلی ثمربخش بود. آن وقت این تظاهرات را سعی میکردند با آن حتیالمقدور با یک روشی برخورد بکنند که زد و خوردی پیش نیاید و جمعیت تظاهرات هم از صدهزار بالا رفته بود. شعارهای به اصطلاح انقلابی به حومۀ شهر و به روستاها کشیده شده بود و وقتی تظاهراتی راه میافتاد تودههای مردم با دوچرخه با موتورسیکلت، با وانت بار، با اتومبیل باری، با اتوبوس از جاهای مختلف میآمدند که در تبریز تظاهرات بکنند. این تظاهرات مرتب تقویت میشد و بیشتر میشد و ادامه پیدا میکرد.
تا اولین برخورد نظامی. یک مسئلۀ دیگری را اینجا قبل از اینکه وارد برخورد نظامی بشویم باید عرض کنم و آن نقش بانکها بود. شما خاطرتان هست که بیشتر در آذربایجان هم این برخورد با بانکها شدت و حدّت پیدا کرد. یک عده از بانکها بودند که اینها معروف بود که مثلاً بانک بازرگانی را میگفتند متعلق به بهائیها است و متعلق به خانواده شاه است. یا بانک فرض بفرمایید که صادرات را معتقد بودند که این صرفاً یک مؤسسۀ ربوی است و ربا میگیرد و دارد مردم را بیچاره میکند. سعی میکردند که به این بانکها اخطار بدهند، فشار بیاورند که اینها هستند که فعلاً رژیم را سرپا نگه داشتند. اینها حقوقها را مرتب میدهند، کمکهای مالی میکنند و هر کار باید بکنند میکنند و اگر میشد با بانکها برخورد قوی کرد آن وقت کمر رژیم خیلی به شدت میشکست. تظاهرات هنوز به اعتصابات نرسیده بود، یعنی هنوز فرهنگیها مثلاً مدرسهشان را میرفتند در آذربایجان و کم و بیش کارمندهای برخی از وزارتخانهها و برخی از شرکتها، شرکت نفت من یادم هست تو آبادانی و مسکن یکی دو تا مهندس جوان بودند. اینها راه افتاده بودند، انجمنهای اسلامیشان را فعال کرده بودند و در داخل این ارگانها و واحدهای دولتی و نیمه دولتی هم حرکات شروع شده بود. وقتی که تظاهرات راه افتاد و مردم به طرف مرکز شهر میرفتند اولین حمله به بانکها شروع شد. کلیۀ بانکهای آذربایجان در آن روز یکی پس از دیگری اموالشان را آوردند وسط خیابان کاغذ و دفتر و دستکشان هر چه بود و اینها را نفت ریختند رویش و آتش زدند. این ابتکار یک دفعه شروع شد. ارتش سعی کرد تیراندازی کند و یکی دو تا تیر زدند و یکی دو نفر را کشتند، زخمی کردند. اینها نتوانستند جلوی جمعیت را بگیرند. جمعیت شروع کرد به طرف بانکها رفتن و تکتک بانکهای بازرگانی و بانک صادرات را گرفتند و به آتش کشیدند. یادم هست که کلیۀ باجههای بانکی که در تبریز و حومه بود اینها سوخت و یک ورق اسکناس کسی برنداشت و با مناعت عجیبی مردم گونیهای اسکناس را آوردند وسط خیابان سوزاندند بدون اینکه یک به اصطلاح کمترین چشم طمعی به اینها داشته باشند. بحث این بود که اینها مؤسسه ربوی هستند. هم دارند تخریب جامعه را میکنند و هم دارند رژیم را زنده نگه میدارند. به این ترتیب، اینها باید متوقف بشوند و کمر اقتصادی این رژیم بشکند. از بخت به اصطلاح نیکویی که انقلابیون مسلمان در آن روزگار داشتند زمستان آذربایجان که از سیبری بعضی اوقات چیزی کم ندارد آن سال آنقدر گرم شده بود که ما بعضی اوقات بدون به اصطلاح ژاکت و اینها میرفتیم بیرون و تظاهرات خیلی با رفاه و آسایش انجام میگرفت و کمبودهایی از قبیل سوخت و اینطور چیزها پیش میآمد، اینها واقعاً به مردم آذربایجان فشار نمیآورد. خلاصه اینکه تمام بانکها را به آتش کشیدند، شیشهها را شکستند و شیشه شکستن بانک که قبلاً هم شروع شده بود، درهای بانک را آهنی کرده بودند اینها و فقط جایی که مانده بود بانک ملی بود. بانک ملی را به عنوان اینکه یک مؤسسه دولتی است که حقوق کارمندان را میدهد و کار غیرربوی هم انجام میدهد و خزانۀ به اصطلاح دولت اسلامی در آینده خواهد بود آن را مستثنی کردند تا اواخر انقلاب که روز بیست و پنجم یا بیست و ششم یک ماهی بود که بانک ملی را هم فشار آوردند و به اعتصاب کشاندند و آن حساب شده به اعتصاب کشیده شد برای اینکه حقوقها پرداخت نشد و ارتشیهایی به هر حال حقوقشان را میبایستی بگیرند به زحمت افتادند مشکلات زیادی برای دستگاه پیش آورد. این یک برخوردی بود. بعد از این برخورد دیگر رژیم کم کم مجبور بود که شمشیر را از رو ببندد و دانشجویان را زیاد میگرفتند در خارج از دانشگاه، عدۀ زیادی را که به آنها مشکوک بودند میگرفتند و میبردند سازمان امنیت و در محیطهای نظامی اینها را شب یادم هست که یک شب پای برهنه بچهها را برده بودند آن جا روی ریگ و خرده شیشه و اینها دوانیده بودند و خیلی شکنجه کرده بودند. عده زیادی تحویل و تحولاتی هم داشتند انجام میدادند. مأمورینشان را جابهجا میکردند. یک عدهای که میبایستی فرار بکنند مشغول فرارشان بودند و اینها. یک شب آقای دکتر سلیمی خلیق که الان هم در دانشگاه تبریز هست به ما پیغام دادند، این مربوط به وقتی است که میبایست که امام برگشته بودند، نمیدانم آن برخورد نهایی را شما وقتی میگویید که امام هنوز در پاریس بودند…
س- نخیر. نخیر ایشان هنوز در پاریس هستند.
ج- پاریس هستند. به این ترتیب، با همین آتش زدن بانکها شروع شد و توی آن یک عدهای کشته شدند. منتها در آن روز خیلی کشت و کشتار صورت نگرفت برای اینکه شهربانی آمادگی اصلاً برخورد با این مسئله را نداشت و جلوی مردم را رها کردند. بعد از آن که هر روز تظاهرات میشد تلفات روزبهروز بالا میرفت. یکی از روزهایی که ما تلفات خیلی سنگینی دادیم وقتی بود که مردم رفتند به طرف مجسمه شاه. مجسمهای داشت در نزدیکیهای بازار سر یک چهارراهی قرار بود این مجسمه را بکشند. یکی هم در وسط فلکۀ شهرداری بود. پایین کشیدن این مجسمهها خیلی برای رژیم ناگوار بود و کشتار زیادی برای مردم فراهم میکرد و به این ترتیب روزبهروز میزان تلفات هی بالا میرفت. در داخل باغ ملی یک پارکی است در خیابان اصلی شهر، آنجایی که میرود به طرف راهآهن. در آن حول و حوش برخوردهای بسیار بسیار خونینی پیش آمد. چندین بار با نیروهای انتظامی مردم میخواستند بروند تو پارک مجسمه را بکشند پایین. این مجسمه کشیدنها بود که تلفات زیادی به وجود آورد.
س- آقای دکتر رجائی حالا که راجع به آتش زدن بانکها و سینماها و اینها صحبت کردید من میخواستم از حضورتان تقاضا بکنم که شما چه اطلاعات و چه خاطرهای از جریان سینما رکس آبادان دارید؟
ج- بله، آنچه که ما شنیدیم و ظاهراً مقرون به حقیقت هم باید باشد. براساس حدس این است که عدهای از نیروهای انقلابی بدون اینکه من وابستگی آنها را به یکی از گروههای مذهبی یا غیرمذهبی بدانم الان و بتوانم تأیید بکنم ظاهراً عدهای از اینها رفته بودند تو سینما و قرار بوده که در سینما را ببندند و اینها را دستگیر بکنند و در آن ماجرا سینما آتش میگیرد و عدۀ زیادی از مردم میسوزند. من اطمینان دارم که این کار با برنامههای حساب شدۀ ساواک و در تعقیب انقلابیون انجام گرفته بوده. این چیزی است که اغلب افکار عمومی به تواتر رسیده بود به اصطلاح.
س- حتی بعد از انقلاب هم اسناد و مدارک این جریان به دست نیامد؟
ج- بعد از انقلاب من اطلاع ندارم که اسناد و مدارکی به دست آمده باشد و اطلاع هم ندارم که ماجرا به اشخاص دیگری نسبت داده شده باشد. البته من شنیدم یک دفعه که برخی از کسانی که سینما رکس را آتش زده بودند فرار کردند از مرزها و رفتند به عراق یا رفتند جای دیگری. یک چیزهایی از این قبیل شنیدم ولی کسی را من سراغ ندارم شاید یک کسی را گرفته باشند و محاکمه هم کرده باشند، ولی من خبر ندارم.
س- آقای دکتر رجائی، شما که در بطن انقلاب ایران بودید آیا اطلاعی دارید که به انقلاب ایران کشورهای خارجی هم کمکی کرده باشند؟ مثلاً عرض کنم خدمتتان سوریه، لیبی، یا سازمان آزادیبخش فلسطین.
ج- عرض میشود که من گمان میکنم که اگر کسی ادعا بکند که به انقلاب ایران دیگران کمک کردند. این صرفاً یک اتهام است برای اینکه چهرۀ انقلاب را از اصالتی که داشته بخواهند جدا کنند یا لکهدار بکنند چهرۀ انقلاب را. ببینید در آذربایجان وقتی که مثلاً من میرفتم خدمت آیت الله مدنی با هم برنامهریزی میکردیم، خدا رحمت کند جواد حسینخواه که یکی از مهرههای بسیار تعیین کننده و برنامهریزهای بسیار قوی جریانات آذربایجان با هم صحبت میکردیم یا میرفتیم خدمت آیت الله قاضی یا در جلسۀ قرائت قرآنی که دانشگاهیان داشتند و آن برنامه را برای آقای دکتر نهاوندی را برنامهریزی کردیم و خیلی هم خوب اجرا شد و در روشنگری و در جرأت و جسارت دادن به کارمندهای دولت و به بقیۀ دانشگاهها و به مردم و به بازار خیلی خیلی تعیینکننده بود. در اینجا ما بودیم. ما هیچکس حتی بعضی اوقات در خارج از تبریز هم با ما ارتباط نداشت. شما اگر یادتان باشد انقلاب اصولاً از تهران شروع نشد. انقلاب یکی دو تا تاکتیک و روش خاص داشت و آن تظاهرات وسیع مردمی بدون اسلحه بود. مردم در برخورد با نیروهای نظامی فقط خون میدادند و شهید میدادند و الا ما اسلحه نداشتیم که به جنگ آنها برویم. حتی سربازهایی که از آنجا فرار میکردند اسلحههایشان را اگر میآوردند ما زیاد اصراری نداشتیم که از این اسلحهها استفاده کنیم علیه مثلاً یک پادگان برای اینکه به هر حال، چهار تا تفنگ است، اگر در دست ما بود که اینها نمیتوانست به جنگ یک پادگان برود. چیزی که ضامن پیروزی انقلاب بود، حمایت بسیار وسیع تودهای مردم بود. این یکی. دوم اینکه اگر یادتان باشد انقلاب در شهرستانها شکل میگرفت و بعد به تهران رسید و پایگاههای سیاسی که این و آن میخواهند نام ببرند و شبکه دارند اینها در زرند کرمان جایی ندارند. اصلاً هیچ وقت یک نیروی خارجی مثل لیبی یا مثل الجزیره یا مثل فلسطین اینها به فکر این نیفتادند که بروند در رفسنجان مثلاً پایگاه درست کنند. در رفسنجان یک طلبۀ جوانی بود که تبعیدی بود و رفته بود آنجا و با مردم پیوند زده بود و وقتی که مردم رفسنجان راه افتادند تظاهرات کردند، مجسمه را کشیدند پایین دو سه نفر هم کشته شدند، همینها مردم خودشان بودند. بعداً به تهران منعکس شد و تهران آخرین سنگری بود که فتح شد نه اولین سنگر. ما هر وقت در آذربایجان مینشستیم به تجزیه و تحلیل معتقد بودیم که هنوز به تهران نرسیده. یا وقتی که به تهران رسیده هنوز در جنوب شهر است. هنوز فرض بفرمایید از خیابان مثلاً آن روز به آن میگفتند خیابان شاه رضا، الان اسمش را عوض کردند، از آن خیابان هنوز به بالا نیامده آن خیابان اصلی که از مجسمه…
س- ولیعصر؟
ج- ولیعصر نیست. خیابانی که از میدان ثریا یا شهناز سابق میرفت به نارمک مستقیم میرفت به فرودگاه. تو این خیابان یکی از مراکز ما بود. ما میگفتیم هنوز تظاهرات زیر این خیابان است. هنوز به بالای شهر نیامده و ما یادمان هست که در جنوب شهر تظاهرات شده بود و چند نفر هم کشته شده بودند. بعد در سر چهارراه پهلوی یادم هست، چهارراه پهلوی آن روز الان ولیعصر است. سر چهارراه ولیعصر یک جوانی ایستاده بود و روزنامه را میخواند و تعجّب میکرد که در تهران آن اتفاقات افتاده. یعنی تهران که شبکههای سیاسی و ارتباطات باید در آن باشد، اصلاً خوابیده بود، خوابِ خواب بود، بعد حرکت کرد. تظاهرات در رفسنجان بود، در مشهد بود، اگر یادتان باشد در بیمارستان چند نفر کشت و کشتار شد. بعد تو خیابان مردم جمع شدند و تانکی رفت روی مردم و آن جنایت اتفاق افتاد. در رفسنجان بود، در زرند بود، در شهرستانهای کوچک بود برای اینکه اتفاقاً پایگاههای مردمی روحانیّت که به وسیلۀ طلاب جوان فراهم شده بود که در تهران نبود همه اش. بنابراین اینکه اصلاً دیگران بتوانند در این انقلاب مداخلۀ فعال داشته باشند یا حتی مداخله داشته باشند، یک فرض بسیار از نظر سیاسی، کاری ما به آنچه که در واقعیت اتفاق افتاده نداریم، این افراد باید خیلی ضعیف باشد ذهنشان، برای اینکه اینها باید مثلاً چگونه فرض کنند که امام خمینی در نجف راه افتاده دارد میرود به مرز کویت و بعد مردم عصبانی هستند و بعد رفته به پاریس و تمام دنیا متوجه او است و مقلدینش هم در ایران راه افتادند. بعد یک آقایی مثلاً معمر قذافی میخواهد بیاید آنجا فرماندهی بکند. پوست از کلهاش میکندند مردم، مگر اجازه میداد. در داخل هر کس میخواست که شیخ ما بکند و تعزیه بکند، به حسابش میرسیدند، امکان نداشت این کار. اما برای اینکه یک چهرهای از واقعیت را هم که خودم دیدم گفته باشم که مسئله یکطرفه نباشد، این را باید عرض کنم. عدهای از کسانی که فکر میکردند انقلاب با چهار تا تفنگ درست میشود، این یک تحلیل غلط بود. عدهای که فکر میکردند انقلاب با چهار تا تفنگ درست میشود اینها به فلسطین هم رفته بودند، آموزش هم دیده بودند. بعداً که برگشتند من یک قبضه تفنگ به دست یکی از به اصطلاح تفنگچیهای مجاهد بود یادم نیست کی، دیدم که این تفنگش را از سازمان آزادیبخش فلسطین گرفته بود. اینها داوطلبینی بودند که خودشان میرفتد در خارج از ایران برای اینکه به اصطلاح کارهای نظامی یاد بگیرند، ولی ما باید بدانیم که اینها در ادامۀ انقلاب و در ادارۀ انقلاب چه نقشی داشتند؟ هیچ. چون ما برخورد نظامی اصلاً برایمان پیش نیامد و در اواخری که پادگانها باز شده بود و قرار بود سربازها بروند، من یادم هست که افسران جوانی که در آنجا بودند اگر ما میخواستیم اسلحه میآوردند بیرون و به ما میدادند. ولی گیرم ما داشتیم. ما اسلحه را چه کار میتوانستیم بکنیم؟ ما که اصلاً بنا بر این نبود… اگر ما شروع میکردیم به سربازها تیراندازی کردن اتفاقاً خیلی از اهداف آمریکا تأمین میشد چون آنها انگیزۀ قویتری داشتند برای کشتن مردم. وقتی ما با شعار الله اکبر میرفتیم جلو و به سربازها گل میزدیم این برخوردها را تقلیل میداد و تلطیف میکرد. بنابراین اگر یک کسی میخواست آن روز اسلحه دربیاورد به اصطلاح قهرمانبازی دربیاورد، این دقیقاً نقشی خلاف آنچه که مسیر انقلاب داشت در پیش گرفته بود. به این ترتیب من صد در صد اطمینان دارم که هیچگونه کمکی… من نمیگویم که اگر یک کسی میآمد آن روز یک امکاناتی در اختیار ما میگذاشت ما بررسی نمیکردیم ما شخصاً بررسی میکردیم.
س- مثلاً من به عنوان مثال عرض کنم خدمت شما پسر آقای آیت الله منتظری که بعد هم ارتباطش با لیبی خیلی صمیمانه بود و رفت و آمد میکرد یا مثلاً ابوشریف که آمده بود از فلسطین و بعد هم مقام عمدهای داشت.
ج- احسنت، بله. شما باید ببینید که آیا آقای ابوشریف در جریانات انقلاب در به راه انداختن مردم ابوشریف اصلاً جزء جمع و خرج بود یا نبود. یا این آیت الله مدنی بود یا این آیت الله قاضی طباطبائی بود یا این آقای کنی در تهران بود با تشکیلات بسیار سنگین خودش که مردم را راه میانداخت. کسی که دنبال ابوشریف نمیرفت آخر. ببینید ما یادمان هست وقتی با هم صحبت میکردیم مخصوصاً دانشگاهیان روشنفکر و مسلمان باید حسابگرتر از مردمانی باشند که صرفاً عاطفی و شدید عمل میکنند. اینها میگفتند: «آقا ما میخواهیم اگر کتک میخوریم از بابت اسلام بخوریم، ما بابت چیز دیگری حاضر نیستیم کتک بخوریم». چون ما که چیزیمان زیاد بد نبود به هرحال، وقتی آدمی که استاد دانشگاه است احتراماتش حفظ است میرود سرکلاسش میآید به اصطلاح هر کس در است ما دالانیم هر کس هم خر است ما پالانیم. ما دلیل نداشت به غیر از اسلام چیزی ما را قانع بکند که ما حاضر باشیم کتک بخوریم و وقتی که انگیزه، انگیزۀ اسلامی بود هر نوع کتکی را حاضر بودیم بخوریم، هر کاری حاضر بودیم بکنیم. این خیلی ابلهانه است که مردم فکر کنند که مثلاً نقش ابوشریف یا فرض بفرمایید که نقش… اگر پسر آیت الله منتظری در آن ماجرا نقش داشت، نقشش به خاطر پسر آیت الله منتظری بودن و لباس روحانیت بود نه نقش نظامی. ایشان کار نظامی خیلی خیلی مهمی اصلاً از آن رکورد نداریم که قبل از انقلاب انجام داده باشد. مثلاً یک ماجرایی که اتفاق افتاد در نزدیکی خانۀ من بود در تبریز، این خیلی جالب است که بدانید.
س- تمنا میکنم.
ج- یک افسر شهربانی بود نزدیک خانۀ ما منزلش بود و من نمیدانستم که ایشان افسر شهربانی است. گویا در کلانتری که ایشان رئیسش بود بچهها را شکنجه داده بودند و بچههای کوچک را. شکنجههای خیلی بد و بیحرمتانه داده بودند و عدهای از مجاهدین خلق در آن روز خطشان با بقیۀ مسلمانها کاملاً جدا نشده بود و همکاریهایی بین جناحهای مسلمان دانشجویی و مجاهدین بود اینها تصمیم گرفته بودند این را ترور کنند. من صبح ساعت هفت از خانه آمدم بیرون و صدای رگبار مسلسل را شنیدم و وقتی رفتم سر چهارراه تا ماشینم گرم بشود رفتم جلو دیدم که بله یک پیکانی له شده، شیشهاش از جلو خرد شده، یک نفر افتاده از در نیمه باز پیکان بیرون است و یک آدمی هم ایستاده نصف صورتش مالامال از خون است، انگار که چشمش بیرون آمده باشد و دو سه تا زن هم از خانه پریدند بیرون شروع کردند به فریاد زدن یک مقدار اعلامیه پخش شده بود. آنها گفتند که این آدم به دلیل جنایاتش اعدام انقلابی شده و فلان. اینها را ما دیدیم ولی آنجا کاملاً معلوم بود اسلحه به دست برخی از جوانها بود. حالا اینها این سلاحها را به هر حال داشتند اسلحه پیدا کردن زیاد کار مشکلی نبود. این کارها را انجام میدادند ولی اینها ایرانی بودند. اینها با انگیزههای انقلابی ایرانی داشتند این کار را میکردند. تا چه حد در خط امام بودند و تا چه حد نبودند آن یک مسئلۀ داخلی است. تا چه حد اینها میخواستند از انقلابی که امام راه انداخته حسن استفاده بکنند یا سوءاستفاده بکنند و بعد خودشان زمام امور انقلاب را به دست بگیرند، بتوانند یا نتوانند آن بحثی است که تحلیل سیاسی جداگانهای برایش داریم و اگر لازم بشود راجع به آن صحبت میکنیم. ولی اینها ایرانی بودند. پسر آیت الله منتظری هم پسر آیت الله منتظری بود و آیت الله منتظری کسی بود که عمرش را در زندان گذرانده بود و مردم از این افراد به خاطر پایگاهی که خود این مردم داشتند، حمایت میکردند. این به تحریک و به اصطلاح انتریک لیبی نبود. اگر که آن جوان رفته بود در فلسطین آموزش دیده بود و وقتی که برگشته بود تفنگی برای خودش آورده بود این به این ترتیب نبود که دست یاسر عرفات در ادارۀ به اصطلاح انقلاب دخالت داشته باشد چون یکی از آقایانی که الان در تهران هست و من به نیکی از او یاد میکنم بنام آقای سید عبدالغفار سجادی، ایشان در بیروت بوده و انجمن اسلامی ما در بیروت وقتی که راه انداخته بودیم ایشان آخوند ما بود و ایشان دنبال خط امام بوده، ایشان با فلسطینیها هم ارتباط داشته، بعضی اوقات از آنها تنقید میکرده، بعضی اوقات تأیید میکرده. بعد هم آمده ایران و مسلماً مسلمانهایی که غیرایرانی بودند در آنجا و ایشان را به خاطر اسلامشان، به خاطر خطش تأیید میکردند. ممکن است از ایشان حمایت سیاسی هم کرده باشند، خانهای هم برایش اجاره کرده باشند. ببینید همۀ اینها یک جریان اسلامی بود و آن روز هم اسلام منحصر به چهارچوب مرز جمهوری اسلامی امروز یا ایران آن روز نبوده و ما اینطوری نبود که وقتی در بیروت باشیم تمام مسلمانهایی که از ما حمایت کنند همه ایرانی باشند. اتفاقاً ایرانیهایی که از AID بورس گرفته بودند خیلی به اصطلاح آسیبپذیر بودند و آنها کمتر فعالانه در تظاهرات ما شرکت میکردند. مسلمانهای اردنی، عراقی هر کس بود شرکت میکرد. وقتی شما این را در یک چهارچوب اسلامی قرار میدهید بعد سؤالها عوض میشود و برخوردها خیلی رنگ ملی به خود نمیگیرد. ولی من اطمینان دارم که دیگران در انقلاب دخالت نداشتند، ولی ما که در تبریز کار میکردیم اگر که میتوانستیم، یادم هست یک روز یک برادری که شهید شده آمد به من گفت: «ما به یک مقدار تفنگ احتیاج داریم و یک کلتی هست و یک ده تیری هست و یک ژسهای هست، اینها را باید بخریم و پول نداریم و شما یک خرده پول به ما بده». یک طبیبی بود که کم و بیش میشد با او درد دل کرد. گفتم من برای کار انقلابی پول میخواهم داری به من بدهی؟ گفت: «بله». هزار تومان او داد. یک مقدار خودم دادم، یک مقدار از آن صندوقی که از دانشگاهیان جمع میکردیم فراهم کردیم دادیم به آقا رفتن تفنگش را خرید. اگر یکی یک تفنگی به ما مجانی میداد حتماً میگرفتیم. اما اگر میداد. ما این تفنگ را خودمان به اصطلاح اگر لازم بود به کار میبردیم در لحظۀ حساس و هیچ لزومی نداشت که ما وابستگی به یک جاهایی بپذیریم که آنها انقلاب ما را اداره بکنند. یعنی وقتی که تمام تودۀ مردم بهخصوص افراد تحصیلکرده، افراد روحانیون تحصیلکرده، افراد بازاریها، تواناییهای مختلف با هم بسیج بشود اینها بعید نیست که منابع مختلف را به قول انگلیسها consider بکنند. بررسی بکنند ببینند که صلاح هست از آن استفاده بکنند و در چه حد و تا کجا. اما این به معنی این نیست که دیگران در انقلاب نقش داشتند. نه، انصافاً نداشتند و این یک اتهام است.
س- حالا روی همرفته تمنا میخواهم از شما بکنم که این جمعبندی این صحبتهایی را که فرمودید، در واقع این را بهطور خلاصه برای ما توصیف بفرمایید که این رابطۀ، عرض کنم، لیبی، فلسطین یا سوریه اینها و کشورهای خارجی دیگر با انقلاب ایران چگونه بود؟
ج- خیلی متشکرم. ببینید. به عقیدۀ من این ادعاهایی که مطرح میکنند اینها اتهام است و اینها تمام حرفهای بیربطی است برای اینکه من که آنجا شاهد بودم وجود آیت الله مدنی، آیت الله قاضی و غیره و شخصیتهای روحانی را میدیدم و همچنین مردمی که دنبال اینها میرفتند خیلی برایم اصلاً مشکل است که بتوانم توجیه کنم که چطور میشود آن مردم را با آن تودههای صدهزار نفری را در تبریز که جلویشان آیت الله قاضی، آیت الله مدنی بودند اینها را با چهار تا فلسطینی جمع و جور کرد یا راه انداخت. این تظاهرات سنگین را، این حرکات را امکان نداشت که یک فلسطینی یا یک لیبی یا سوری بیاید این کار را بکند، این یکی. دوم اینکه چرا آقایان فرض میکنند که سوریه با این جریانات موافق بود. آن روز چون سوریه از نظر آن روز و از نظر امروز یک حزب بعثی است. یک جریان بعثی چطور میتواند یک جریان اسلامی با آن شدّت و حدّت و با آن شعارهای تند اسلامی را بیاید دامن بزند. اصلاً این فرضیات غلط است و اتهامی بیش نیست و به نظر من به هیچ عنوان قابل توجه نیست.
س- مواردی که باعث این صحبتها شد یکی مثلاً مسئلۀ سوریه را که مطرح فرمودید راجع به آقای صادق قطبزاده که معمولاً با پاسپورت سوری ایشان مسافرت میکردند و خودشان هم این مسئله را معترف بودند. یا عرض کردم مثل آقای شیخ محمد منتظری که رفت و آمد نزدیکی با لیبی داشت و اینها بلافاصله بعد از انقلاب مهمترین پستهای مملکت را اشغال کردند. به خاطر این بود که این توهم به وجود آمد که حتماً لیبی یا سوریه و دیگران با انقلاب ایران در ارتباط نزدیک بودند.
ج- ببینید انقلابیون ایران سعی میکردند پوششهای سیاسی برای حرکات خودشان در خارج از ایران درست کنند و در این به اصطلاح تلاشی که میکردند یاد گرفته بودند که پاسپورتهای مختلف را چگونه به دست بیاورند و چگونه از آنها استفاده بکنند. اینها بعضی اوقات شاید بدون اطلاع دولتی که پاسپورتشان در اختیار این و آن بود میتوانست صورت گرفته باشد که من شاید بعضی از موارد را از این قبیل سراغ داشته باشم. این است که انقلابیون ایران برای اینکه حرکت بکنند و به اصطلاح از جوی بپرند و پایشان تر نشود، از چه مکانیسمهایی استفاده میکردند این یک بحثی است و بحث اینکه سوریه و لیبی در انقلاب ایران دست داشتند بحث دیگری است. در مورد آقای صادق قطبزاده هم که خوب بعدها معلوم شد که به هرحال ایشان آنقدرها هم که ما فکر میکنیم در تمام جنبههای انقلابیگریش شاید صادق، صادق آنطور که اسمش بود، نبوده و شاید برخی از وابستگیها هم باعث شد که اینها خطهایشان را درست انتخاب نکنند. ولی بعید نیست ما ایرانیهایی داشتیم که با پاسپورتهای غیرایرانی حرکت میکردند، این درست است. ولی این به معنی، این را به هیچ عنوان نباید، الان هم هستند بعضیهایشان، از دوستان من هستند و میشناسمشان، به معنی کمک سازمانی و تشکیلاتی یک دولت به انقلاب ایران حساب شده تلقی کرد، نه. این کاری بود که شبکۀ انقلابیون ایران به اصطلاح از آن استفاده میکردند. درست مثل اینکه یک عدهای در آمریکا بودند اینکه نمیشود بگویید آمریکا به آنها کمک میکرد. یک عدهای در فرانسه بودند پس بنابراین فرانسه کمک میکرد، یک عدهای در لبنان بودند، پس لبنان کمک میکرد. یک عدهای هم که البته میدانید در روسیه بودند که خیلی سعی میکرد کمک بکند و به جایی نرسید. من که خودم شاهد این جریانات بودم. من دیدهام که مأمورین روسی در دوران انقلاب که در و پیکر مملکت شل و ول بود، تو تبریز خیلی فعال بودند.
س- به چه شکل آقای دکتر رجائی؟
ج- اجازه بدهید اسم برادری که دعوتش کرده بودند به کار، من نام نبرم.
س- تمنّا میکنم.
ج- ولی یک مهندس جوانی بود که از دوستان خیلی نزدیک من بود و جزو آن هستۀ انقلابی بود که در آذربایجان فعالیت میکرد این را دعوت کرده بودند که آقا تو بیا سفارت شوروی و ما فیلمهای خوب دارم. هر کمکی بخواهید به شما میکنیم، اگر اسلحه هم میخواهید میدهیم و این آمد با من مشورت کرد که من این کار را بکنم یا نه. من به آنها گفتم که این کار به نظر من میتواند یک فوایدی برای ما داشته باشد. مخصوصاً نفوذ کردن در آنها هم شاید مفید باشد ولی چون تو نمیتوانی بعدش بکشی جمعبندی بکنی خیلی مشکل میشد. اما اگر که با هم مشورت کردیم با آیات عظام هم من درد دل میکنیم اگر قرار شد شما بروید، بروید، ثبت میکنیم که شما نفوذی ما هستید. یک برادر دیگری رفت اصلاً با مشورت، با اطلاع به غیر از من سه نفر از این ماجرا اطلاع داشتند که یکیشان من بودم. ایشان رفت. داخل هم رفت نفوذ هم کرد و خیلی هم خوب بعداً هم برای ما مفید واقع شد. یعنی ما عوض اینکه برویم آنجا برای آنها کار بکنیم از داخل سیستم آنها و کارهایی که میکردند اطلاعات به دست آوردیم. ما توانستیم مأمورین آنها را در خیابانها شناسایی بکنیم، ما توانستیم ارتباطهایی که آنها داشتند اینور و آنور بشناسیم. اینها خیلی باارزش بود. ولی روسها واقعاً فعال بودند. مرتب آمد و رفت میکردند و سعی میکردند نیرو جمع کنند، سعی میکردند به هر نحوی که میشود، امکانات تشنج را بالا ببرند و برخورد نظامی ایجاد کنند. مثلاً یک قطاری که از آذربایجان آمد تبریز و از روسیه آمده بود و این پارچه آورده بود. یکی از واگنها را شب شکسته بودند و تویش چندین، بیش از صد قبضه تفنگ آورده بودند و وقتی صبح اینها بارها را جابهجا میکردند، دو سه قبضهاش باقی مانده بود آنجا و ما این دو سه قبضه را گرفتیم و در کمیتۀ مرکزی ضبط کردیم و بقیه را از زیر چیز واگن را شکسته بودند و آورده بودند بالا و تفنگها را برده بودند. اینها از روسیه میآمد، ولی این بعد از انقلاب بود، روسها خیلی فعال بودند و به حزب توده خیلی کمک میکردند، من خبر داشتم. مثلاً من یک کتاب چیز را ترجمه کرده بودم در حدود شش ماه به انقلاب آماده چاپ بود “War Without End” مال کلر «جنگ بیپایان» یک قسمتی از آن را هم داده بودم در خارج ترجمه کرده بودند. نهضت آزادیها بخش بخشهای مختلفش ترجمه کرده بودند. بعد این منتشر نشده بود وقتی من رفتم ایران دیدم الان موقعیت برای چاپش مناسب است. با یک دوست دیگری نشستیم تمامش کردیم با هم. وقتی ما این را دادیم به چاپ، آن نسخهای که در خارج بود، نهضت آزادی داشت ترجمه میکرد و دو قسمتش را خود من ترجمه کرده بودم آن در خارج منتشر شد. ولی آنچه که ما درآوردیم به صورت کتاب منظمتری بود. آنها مثل پلیکپی و زیراکس اینها، با خط بد درست کرده بودند. ما وقتی این را دادیم به چاپ، این در حدود هشت ماه زیر چاپ بود، کاغذ گیر نمیآمد. علتش این بود که روسها تمام کاغذها و منابع کاغذی ما را خریده بودند و ما دانشجویان تودهای داشتیم که در دانشگاه تبریز دیگر بعد از انقلاب راست و حسینی میگفتند. اینها به ما میگفتند که اینها کاغذ از اینجا دریافت میکنند هر چه بخواهند، پول هرچه بخواهند. یک مقدار زیادی از پولهایی که ضد انقلاب برده بود آنجا، تومنی یکقران میفروخت اینها همه را روسها میخریدند، برمیگرداندند تو ایران و خرج میکردند.
س- کجا آقا برده بودند؟
ج- ببینید. در دوران انقلاب آقای نهاوندی معلوم بود که پنجاه میلیون تومان پول برده، آن یکی صد میلیون برده. اینها وقتی بردند اینها تومن بود دیگر. این تومنها در خارج که قابل مصرف نبود و اینها میبایستی تبدیل کنند به ارزهای دیگر و چون جریان هم انقلابی بود، قیمت تومان خیلی ارزان شده بود. ما اطلاع داشتیم که روسها این تومنهای به اصطلاح باطله را میخریدند و بعد میآوردند در ایران و میدادند به مأمورین خودشان. ما این را خبر داشتیم. ما مثل سایه جریانات اینها را، یعنی نه به عنوان یک تشکیلات دولتی، به عنوان یک نیروهای متعهد که هر اطلاعاتی را میداند اینها را جمع کنند فوری به مرکز اطلاعاتی خودشان بدهند، جمع و جور میکردیم و دولت وقت را، هم دولت موقت را هم قبل از دولت شبکۀ خودمان را از نظر اطلاعاتی تغذیه میکردیم، بدون آنکه اصلاً سطح خدمات مطرح باشد. یعنی مثلاً یک استاد دانشگاه به سادگی یک کاری را میکرد که یک مأمور خیلی سادۀ بیسوادی ممکن است، یک مغازهداری انجام بدهد. هرگونه اطلاعاتی که به درد انقلاب میخورد و از نظر شناسایی دشمنها چه در رابطه با تودهایها، چه در رابطه با مجاهدین، چه در رابطه با مثلاً گروههای دیگری که در آذربایجان بودند یا همه اینها را جمع کرده و در اولین مرکز اطلاعاتی خودمان منتقل میکردیم و ضبط میکردیم. در نتیجه، ما میدیدیم که اینها دارند فعالیت میکنند و خیلی میخواهند به نیروهای خودشان چیز بدهند ولی الحمدلله دیدید که آخرش هم به جایی نرسید.
س- آقای دکتر رجائی، شما که این همه مدت در آذربایجان بودید آیا از فعالیتهای فرقۀ دموکرات آذربایجان هم اطلاعی داشتید؟
ج- فعالیتهای فرقه دموکرات آذربایجان برایمان یک تاریخ بود.
س- میگویم من از جنبۀ تاریخی صحبت نمیکنم.
ج- از جنبۀ فعالش؟
س- بله.
ج- نه.
س- از ۲۸ مرداد تا نقطۀ انقلاب.
ج- من فقط میدانم که حزب توده یک تعدادی جوان داشت در دانشگاه و در خارج از دانشگاه و کسانی که در سالهای ۳۲ و اینها آزاد شده بودند و اینور و آنور میپلکیدند بعضی اوقات نیمهمذهبی هم شده بودند، جلساتی داشتند، سخنرانیهایی میکردند، در جریان انقلاب هم بعضی اوقات مثلاً مجاهدین از آنها دعوت میکردند در اجتماعاتشان بیایند سخنرانی بکنند، یک همچین کارهایی بود ولی دموکرات آذربایجان یک شکل هندسی منظمی در دوران انقلاب من سراغ ندارم که به خود گرفته باشد. بیشتر دنبالههای حزب توده و آنها بود که در آنجاها حیات جهان سومی خودش را حفظ کرده بود.
س- متشکرم آقا از لطف شما که امروز این وقت را در اختیار ما گذاشتید و بقیۀ مصاحبه را میگذاریم برای یک روز دیگر. خیلی ممنونم.
ج- خدا به شما اجر بدهد.
نوار شماره: ۴
ادامۀ مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی در روز شنبه، هجده اسفند ۱۳۶۳ برابر با ۹ مارس ۱۹۸۵ در شهر نیویورک، ایالت نیویورک . مصاحبهکننده ضیاء صدقی.
س- آقای دکتر رجائی، امروز میخواهم از حضورتان تقاضا کنم که این قسمت از مصاحبه را وقف سؤالات ما دربارۀ وزارت خارجه و شکل کار وزارت خارجه اختصاص بدهیم. سؤال اول من از حضور شما این است که انتخاب و انتصاب سفرای جمهوری اسلامی به چه ترتیبی انجام میشود. مثلاً انتخاب نمایندۀ ایران در سازمان ملل. منظور این است که سلسله مراتب تصمیمگیری چگونه است؟ آیا شخص آیت الله خمینی یا رئیسجمهور و یا نخستوزیر هم در این تصمیمگیری شرکت دارند یا اینکه این نوع تصمیمات توسط شخص وزیر خارجه گرفته میشود.
ج- بسمالله الرحمن الرحیم. من خلاصه اگر بخواهم پاسخ بدهم به این سؤال، باید بگویم که این نوع تصمیمات معمولاً توسط شخص وزیر خارجه گرفته میشود. منتهی اگر خیلی دقیقتر بخواهم اظهارنظر بکنم باید راجع به انتخاب یا انتصاب خودم که در آن بیشتر از بقیه انتخابها و انتصابات تجربه و اطلاع دارم با شما صحبت کنم.
من که در دانشگاه بودم آقای مهندس موسوی وزیر امور خارجه بودند و ایشان ظاهراً با برخی از همکاران وزارت خارجهشان یا دوستانی که داشتند به فکر این بودند که افرادی را که در دانشگاه آن روز خیلی فعالیت نداشتند به دلیل اینکه دانشگاهها تقریباً نیروی کمتری احتیاج داشتند، تعطیل به اصطلاح سال انقلاب فرهنگی در دانشگاه باعث شده بود که کلاسها تعطیل باشد و نوع فعالیتهای دانشگاهی تغییر کرده بود. در نتیجه، ایشان درصدد این بودند که نیروهایی را متناسب با نیازمندیهای وزارت امور خارجه پیدا کنند ظاهراً و به من هم پیغام شد که بروم آنجا و با ایشان دیدن بکنم و وقتی که رفتم به من پیشنهاد کردند که آیا من حاضرم با وزارت خارجه همکاری بکنم یا نه؟ بعد قرار شد که به ایشان پاسخ بدهم. بعد تلویحاً مخالفت نکردم. وقتی که در مجمع عمومی احتیاج داشتند ایشان بیایند فکر کرده بودند که اگر ما بیاییم همراهشان بد نیست و تلفن کردند به کرمان که آقا فوری بلند شو بیا تهران. من آمدم و بعد آمدم در کمیتۀ سوم شرکت کردم و آن مقدمه بقیه همکاری من با وزارت خارجه شد. استنباط من این است که این تصمیم معمولاً در سطح وزارت خارجه گرفته میشود. حالا اگر در خارج از وزارت امور خارجه افراد صالحی را مثلاً پیدا کنند، خود من اگر یک کسی را فکر کنم به درد این کار خوب میخورد این را حتماً معرفی میکنم. حالا بعضی اوقات من این را به وزارت خارجه معرفی میکنم. بعضی اوقات به یک وزارتخانۀ دیگر معرفی میکنم، اما خوب است که شما بدانید ملاکها چیست، عوض اینکه در چه سطحی تصمیم گرفته میشود.
معمولاً ملاکها دو چیز است: یکیش تقوا و سلامت معنوی و فکری شخصی است که نامزد میشود و بعد صلاحیتهای حرفهای و تخصصیاش. یعنی اول روی مراحل تقوا و اعتماد و به اصطلاح ایمان طرف حساب میکنند. مثلاً آیا معمولاً آدمی است که شوخیهای مستهجن میکند؟ آیا آدمی است که مرتب نمازش را میخواند؟ آیا آدمی است که در اخلاق فردیش خیلی منضبط است؟ آیا غیبت زیاد میکند یا نمیکند؟ آیا سابقۀ سوئی دارد؟ خدای ناکرده آلودگیهای مالی، ناپاکیهایی از این قبیل دیده شده از او یا نه؟ بیعفتی. چیزهایی که به هر حال جزو معیارهای اخلاقی و اعتقادی اسلام نادرست است اینها اولین ملاکهای تصمیمگیری هستند. من در جلساتی بودم که بچهها مثلاً راجع به اینکه دو سه نفر که نامزد بودند چه کسی برای چه کاری مناسب است صحبت میکردند میگفتند که آقا این خیلی آدم باتقوایی است، این آدم نماز شبش ترک نمیشود یا این آدم اینقدر قرآن حفظ دارد. سعی میکردند روی چیزهایی که معنویت و درون افراد را میسازد روی آنها تأکید بکنند و بعد صلاحیتهای حرفهای اش را چه کسی تحصیلاتش بیشتر است، تجربۀ مدیریتش بیشتر است، آنها هم بعد مطرح میشد. اینها ملاکها است. معمولاً اینها خیلی سادهتر از این است که مثلاً از امام شروع شود و بیاید به پایین، خیلی سادهتر از این انجام میشود. بیشتر در سطح وزارت خارجه است تا آنجا که من استنباط میکنم.
س- اخذ چه نوع تصمیماتی در حدود اختیار سفیر ایران در سازمان ملل است؟ کدام تصمیمات بایستی در تهران گرفته شود؟ مقاماتی که در تهران این نوع تصمیمات را اتخاذ میکنند به ترتیب اهمیت کدام مقامات هستند: آیت الله خمینی، رئیسجمهور، نخستوزیر، رئیس مجلس، وزیر خارجه؟
ج- خیلی متشکرم. ببینید، اتخاذ تصمیم دربارۀ مسائل سیاست خارجی مملکت یک چیزی است که نمیتواند مستقل از تمام اسکلت سیاست خارجی مملکت جدا باشد. یعنی خیلی به اصطلاح از نظر تخصصی یا فنی مسئله زیاد معقول به نظر نمیرسد که مثلاً سفیری در یک جایی حق اتخاذ تصمیم در یک مسئلهای را داشته باشد، مگر اینکه آن مسئله و اتخاذ تصمیم ایشان هم اکنون با شبکۀ کلی و تنۀ اصلی سیاست خارجی مملکت سازگار باشد. بنابراین این ارتباط موضوعی که در آن تصمیم گیری میشود و نحوۀ تصمیم گیری با بقیۀ سیاست خارجی مملکت است که تعیین میکند که این سفیر یا کاردار الان میتواند در این مورد تصمیم بگیرد یا نمیتواند بگیرد. ما وقتی میخواهیم تصمیم بگیریم معمولاً باید مطمئن باشیم که در موردی که ما تصمیم میگیریم تهران هم همین اطلاعات و همین زمینه و همین به اصطلاح ارزیابی را از مسئله دارد که ما داریم. اگر این دو تا قبلاً هماهنگ شده باشد و یکی باشد، به سادگی سفرا در منطقۀ کار خودشان میتوانند تصمیم بگیرند، ولو آنکه آن تصمیم خیلی بزرگ باشد. اما اگر اینها مطمئن نباشند از هماهنگی اطلاعاتی چون مبنای تصمیمگیری اطلاعات است دیگر، از هماهنگی اطلاعاتی و هماهنگی جریانات سیاسی که به این مسئلۀ به خصوص مربوط میشود بین نمایندگی خاصی و تهران اینها نوعاً و قهراً باید مشورت کنند. این یک بایدِ علمی است نه یک بایدِ به اصطلاح اداری، یک دستور اداری نیست، این یک ضرورت علمی است. به این مناسبت، هرگاه یک سفیری مطمئن باشد که تصمیمی که دارد میگیرد براساس اطلاعات و مشورتهایی که قبلاً شده، این هماهنگ است با سیاست خارجی مملکت، بعد با تشخیص صالح خودش براساس معیارهای اسلامی و سیاسی که میداند این درست است، این تصمیمش را میگیرد. در غیر اینصورت، باید مطمئن بشود که آیا اطلاعاتی که در تهران هم دارند راجع به این مسئله همین است که ایشان دارد یا نه آنها اطلاعات متفاوتی دارند و در نتیجه پیشنهاد متفاوتی را مطرح میکنند. دوم اینکه آیا در بقیۀ مسائلی که در رابطه با این مسئله هست در تهران، مسائل به هم ارتباط دارد دیگر، در آنجا چگونه تصمیماتی گرفته شده و آیا احتمال ایشان نمیدهد که در اینجا تصمیمی بگیرد که ناسازگار باشد با تصمیمهای هماهنگ با این در تهران. این نوع به اصطلاح روابط تئوری هست که اقتضا میکند که یک سفیر در یک مسئله بتواند تصمیم بگیرد و مسئله خیلی بزرگ باشد و بعضی اوقات نتواند تصمیم بگیرد در حالی که مسئله خیلی خیلی کوچک و پیش افتاده است. معیار دوم این است: ما وقتی که تصمیم میگیریم اگر داریم برای مملکتمان و دولتمان تعهد ایجاد میکنیم باید قبلاً از امکانات دولت که میخواهد این تعهد را اجرا بکند باخبر باشیم و میزان توانایی و میزان هماهنگیها را قبلاً بدانیم. اگر ندانیم تصمیم ما حتماً غلط است. پس ملاک ارتباط با تهران این است. اما مسائل خیلی زیادی هست که در نمایندگیها به دلیل وجود همین اطلاعات و هماهنگی راحت حل و فصل میشود و تصمیمگیری میشود و مسائل دیگری هست که حتماً باید با تهران مشورت بشود. وقتی که مسئلهای با تهران مشورت میشود معمولاً در ادارۀ سیاسی مربوط اول تصمیمگیری میشود و بعد میآید به اطلاع وزیر خارجه یا معاونین وزارت خارجه میرسد. در آنجا این تصمیم اتخاذ میشود. بعضی اوقات این تصمیم ممکن است از حوصله و اطلاعات و منابعی که در آن حوزه هست نگنجد و وسیعتر باشد به کار وزارت خارجه و وزارتخانههای دیگر مربوط بشود یا در یک سطح خیلی وسیعتری از مسائل اساسی مملکت قرار بگیرد. آنوقت اقتضا بکند که مثلاً با هیئت دولت هم مشورت بشود یا با آقای رئیسجمهور هم مشورت بشود. خیلی بعید میدانم که در تصمیمهای سیاسی که در سطح وزارت خارجه نوعاً در سفارتخانهها بین روابط کشورها اینها پیش میآید لازم باشد که با حضرت امام مشورت بشود و من اطلاع ندارم که حتماً این کار بشود امام بیشتر در سیاستهای کلی مملکت مورد مشورت قرار میگیرند، نه در چیزهای کوچک و اجرایی روزمره و تا آنجایی که من اطلاع دارم جزییات و اجراییات روزمره اصولاً به دست خود وزارتخانهها باید حل و فصل بشود و امام هم اصرار دارند که این کار بشود و سعی میکنند در این جور مسائل حتی در مواردی که خیلی راحت میتوانند کمک فکری هم بکنند خیلی مشارکت این روزها نمیکنند برای اینکه هر وزارتخانهای مستقل است، خودش کارش را بکند دیگر و به امام مراجعه نکند. مراجعه به امام در این مسائل خیلی کم است. بعد مراجعه به رئیسجمهور است و وزرای مربوطه در هیئت دولت ولی معمولاً باید بگوییم که خیلی از مسائل در خود وزارت امور خارجه حل میشود.
س- آقای دکتر رجائی، به این سؤالی که الان میخواهم حضورتان مطرح کنم شما مطمئناً به دقت میتوانید که پاسخ بدهید و این مربوط میشود به کار شخص شما. آیا گزارشات سفیر ایران در سازمان ملل منحصراً برای وزارت خارجه ارسال میشود یا رونوشت آن یا گزارش جداگانهای برای سایر مقامات رسمی یا غیررسمی نیز ارسال میشود؟
ج- عرض میشود که ما کلیۀ گزارشاتمان را به وزارت خارجه میفرستیم. بعضی اوقات به دلیل اهمیت آن گزارش رونوشتی برای مثلاً نخستوزیری یا برای دفتر رئیسجمهوری هم میفرستیم ولی کار ما مستقیماً با وزارت امور خارجه است. در مسافرتهایی که من به تهران میکنم و با مثلاً آقای رئیسجمهور یا نخستوزیر هم مشورت میکنیم در مسائل سیاست خارجی بهخصوص در مسائل بینالمللی در آنجا و در بسیاری موارد من یک گزارشی از آخرین تحولات جامعۀ بینالملل من با خودم میبرم که این نسخهای از این به دفتر ریاست جمهوری داده میشود و بعد سوابقی در وزارت خارجه گذاشته میشود. ولی در حالت کلی، ما معمولاً گزارشهایمان را به وزارت امور خارجه میدهیم.
س- یعنی با هیچ مقام غیر رسمی شما…
ج- لازم نمیدانیم، نه.
س- گزارشی، چیزی.
ج- ابداً، نه. کلیۀ اینها مستقیماً با امور وزارت خارجه است. بعضی اوقات برای اطلاع، من اطلاع دارم که مسائلی که ما مطرح میکنیم آقای وزیر امور خارجه معمولاً به اطلاع رئیسجمهور حتماً میرساند و بعضی اوقات میگویند که من در فلان روز که مشورت کردم نظر ایشان این بود. حالا ما هم اینطوری فکر میکنیم، شما چه اطلاعات تازهای میتوانید به ما بدهید؟ چه کمکی میتوانی بکنی اینها. این نوع به اصطلاح گفت و شنودها بین من و ایشان و بقیه مقامات مملکتی خیلی متعارف است.
س- بین آنهایی که مقامات رسمی هستند.
ج- بله. ولی نه ما به کس دیگری اصولاً گزارشی نه، به مقام غیر رسمی چه معنی دارد که گزارش بدهیم به آنها، چرا؟
س- چه کسانی در مسائل مربوط به مسائل سازمان ملل اظهارنظر مؤثر میکنند؟ منظور مقامات غیررسمی یا خارج از سلسلۀ مراتب است؟
ج- اظهارنظرهایی هم که میشود اظهارنظر غیررسمی است، اظهارنظرهای تعلیمی و آموزشی است. خطی و مثلاً تبلیغی است، رساندن پیام است به اصطلاح. اظهارنظر سیاسی به معنی تصمیم سیاسی برای مملکت من سراغ ندارم باشد. ما میدانیم که مثلاً فرض بفرمایید در نماز جمعه اگر آقای رئیسجمهور یک مسئلهای را مطرح میکند ایشان مقام رسمی هستند، ایشان دارند اظهارنظر میکنند، ولی اگر آقای هاشمی رفسنجانی اظهارنظر میکند ایشان جزو دولت نیستند، ایشان جزو قوه مقننه هستند، جزو قوه مجریه نیستند. مسائلی که ایشان مطرح میکنند اینطوری نیست که علیالامیال و به دلیل اینکه میخواهند سخنرانی بکنند مطرح بکنند. ایشان قبلاً با هماهنگیهای لازم یا یک انسجامی در سیاست خارجی مملکت و به این ارگانها وجود دارد و بعد در مسائل خاصی که لازم است حتماً تأکید بشود اهمیت خاصی که سکوی به اصطلاح نماز جمعه دارد اقتضا میکند که ایشان در آنجا یک مسئلهای را حتماً یادآوری بکنند. یک حسابی هست بدین ترتیب یک نظم اخلاقی بسیار خاصی. اینطوری نیست که هر کسی در سیاست خارجی مملکت یک صحبتی بکند. اما فرض کنیم که یک امام جمعهای یا یک سخنرانی در یک مجلسی در یک شهرستانی بلند شود یک مسائلی را راجع به سیاست مملکت بگوید. بگوید خب این نظر خود ایشان هست و ربطی به کار اینکه من فردا میخواهم به کسی رأی بدهم ندارد.
س- منظور من این است که کسی نیست که در این سلسله مراتب قوه مجریه و مقننه و قضائیه باشد و اظهارنظر بکند که آن اظهارنظر روی تصمیمگیری شخص شما در سازمان ملل مؤثر باشد؟
ج- خیر. خیر. ببینید ما تصمیمگیریهایمان براساس Recommandationها و پیشنهادات و راهنماییهای وزارت امور خارجه است. در وزارت امور خارجه بیشتر معاونت امور بینالمللی و اقتصادی است که در به اصطلاح کارهای ما همکاری کردند و کمک فکری و مشورتی را پیشنهاد میدهند. ایشان در به اصطلاح داخل وزارت خارجه با بقیۀ معاونین و با خود آقای وزیر هماهنگ میکنند و صحبت میکنند. آقای وزیر که در هیئت دولت حضور دارند مسائل خاص به اصطلاح آخرین تحولات سیاسی مملکت را با هیئت دولت مطرح میکنند. در هیئت دولت آقای نخستوزیر هستند. بعضی اوقات اقتضا میکند که فوری حتّی از آقای خامنهای دعوت بکنند برای اینکه به هر حال، مسئولیت مشترک است از ایشان کمک فکری بگیرند یا مشورت بکنند. بعضی اوقات مسائل را مجبور هستند به ایشان مراجعه بکنند برای اینکه مربوط به چند وزارتخانه شده و بهتر این است که زیر نظر خاص ایشان انجام بگیرد. این فقط این است تا آنجایی که من اطلاع دارم و گمان میکنم روش خیلی سالم و به اصطلاح روان و آرامی است.
س- آقای دکتر رجائی، شما قبل از اینکه در مصاحبههای تلویزیونی شرکت بکنید و مطالبی را آنجا مطرح بکنید آیا از تهران هم کسب تکلیف میکنید؟ آیا مطالبی که در این مصاحبهها مطرح میشود قبلاً با تهران مطرح و کسب اجازه شده است؟
ج- عرض شد که ما در مطالبی که در اینها میگوییم معمولاً با تهران مشورت نمیکنیم. دربارۀ این هم که مصاحبه بکنیم یا نه، معمولاً با تهران مشورت نمیکنیم. علتش این است که نیاز جوّ سیاسی اینجا به یک مصاحبه فوری به وجود میآید و در یک لحظۀ بهخصوص اگر شما یک مطلبی را مطرح نکنید فوت میشود. شده بعضی اوقات که ما مثلاً یک حرکت بهخصوصی در سازمان ملل انجام گرفته مجبور بودیم یک ساعت بعدش برویم مصاحبه بکنیم و این عملی نیست که ما با تهران مشورت بکنیم. چیزی که اهمیت دارد هماهنگی از نظر ارزشهای سیاسی و معنوی است که بین نمایندگیها و بین تهران وجود دارد. در مورد محتوای مصاحبه، بعضی اوقات ما نه تنها مشورت میکنیم، بلکه اصلاً ناگزیریم از تهران کمک اطلاعاتی بگیریم. مثلاً میگوییم که آقا من میخواهم راجع به فلان مسئله اظهارنظر بکنم. یک همچین رویدادی پیش آمده ما حتماً باید در اینجا موضع بگیریم من جواب فلان را نمیدانم. لطفاً بگویید ادارۀ فلان فوری یک تلگراف به من بزند و به این سؤالات جواب بدهد. این غیرقابل اجتناب است. بنابراین، ما در یک مواردی هست که حتماً اصلاً احتیاج داریم که از تهران سؤال بکنیم و اطلاعات بهخصوصی را در اینجا ارائه بدهیم. بعضی اوقات هم هست تهران احساس میکند که یک تحولاتی را دارد پیش میآید و احساس میکند که اگر ما یک موضعی بگیریم و یک به اصطلاح، یا مثلاً یک افشاگری خاص بشود و یا یک مسائل سیاسی خاصی رو بشود قبلاً موضع ما روشن بشود آنها پیشنهاد میکنند حتماً ما مصاحبه بکنیم و بعداً این مسائل خاصی که فکر میکنند حتماً باید در مصاحبه گنجانده بشود پیشنهاد میکنند، اما ما ممکن است بگوییم که نه الان این مسئله به دلیل اینکه یک روزی اینطوری شد و الان شما خبر ندارید و این مسئله اینطوری دارد پیش میرود شاید این نکتهای که شما گفتید لازم نباشد. ما یک جور دیگر میگوییم. ولی همان هدف را و همان به اصطلاح نیاز سیاسی که آنجا احساس شده اینجا با ایراد مصاحبه و اینها برطرف میشود. یک تعداد از مصاحبهها هم اینجا فرض بفرمایید که مؤسسات مختلفی میآیند و میگویند که آقا ما میخواهیم نظر دولت جمهوری را راجع به این مسئله بدانیم این موضع اصولی ما است و خوب ما اینجا هستیم که موظفیم مواضع اصولیمان را به مردم بگوییم. در اینگونه موارد تهران این اعتماد را به ما دارد و ما لزومی ندارد که کسب تکلیف بکنیم. ولی مسائلی که تعهد ایجاد میکند برای دولت مثلاً حتماً ما کسب تکلیف میکنیم حتماً، بله.
نکتهای را که من باید اینجا اضافه کنم این است که اختیارات نمایندگیها براساس تواناییهای آن نمایندگیها معمولاً تعریف میشود. یک چهارچوبۀ خاصی که تمام نمایندگیها را یک اختیارات مشابه بدهد و اینها در مسائل تصمیمگیری یا در فرض بفرمایید ایراد مصاحبهها یا در محتوای مصاحبهها همه بهطور مساوی آزادی عمل داشته باشند وجود ندارد برای اینکه نمایندگیهای مختلف زمینههای متفاوت از فعالیت دارند و تواناییها و نیروهای انسانی متفاوت. در نتیجه، آنچه که من تا الان عرض کردم بیشتر به ازای نمایندگی جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل در شرایط فعلیاش صادق است و من مطمئن نیستم که در یک نمایندگی دیگری همین میزان آزادی عمل در آنجاها وجود داشته باشد. ما برادرانی داریم که اینها احتمالاً مجبور باشند اطلاعات بیشتری از تهران کسب بکنند و مشورت روزانه و به اصطلاح ممتدی را با به اصطلاح وزارت امور خارجه داشته باشند. این یک چیزی است که بهطور طبیعی پیش میآید یعنی هر نمایندگی بر حسب نوع همکاری که توانسته است خودش ارائه بدهد و بر حسب تواناییهایی که وزارت امور خارجه در آن نمایندگی سراغ داشته طبعاً میزان و میدان عملکرد نمایندگی را بازتر و به اصطلاح آزادتر گذاشته در نمایندگیهایی که کمتر این تجربه به اصطلاح نشان داده باشد و کمتر توانسته باشند در یک محیط آزاد تصمیمهای درست بگیرند. اینها طبیعتاً بیشتر از آنها انتظار هست که مشورت بکنند با تهران و چه بسا جزییات مصاحبههایشان هم از تهران به حق به آنها ابلاغ بشود و مواردی شده که برخی از این همکاران با همدیگر هم مشورت میکنند. آخرین اطلاعاتی که در فلان نمایندگی پیش آمده لطفاً برای ما بفرستید میخواهیم در اینجا اظهارنظر بکنیم و برعکس از این نمایندگی ما هم به جاهای دیگر. این به عنوان یک مدل کلی برای تمام نمایندگیها اگر تلقی نشود، مطمئنتر است.
س- آقای دکتر رجائی، میخواهم از حضورتان تقاضا بکنم که یک مقداری راجع به جریانی که در تبریز بعد از انقلاب اتفاق افتاد و به اصطلاح در هواخواهی از آیت الله شریعتمداری در تبریز شورشی شد که گویا تحت رهبری آن حزب جمهوری خلق مسلمان ایران بود. شما از این موضوع چه اطلاعاتی دارید؟
ج- اجازه بدهید من یک مقدمه کوتاهی خدمتتان عرض کنم و یاد روزگاران بسیار خوشی که در تبریز داشتم با یک تک بیتی از مولوی آغاز کنم که میگوید:
سـاربـانا بار بگشا ز اشتران شهر تبریز است و کوی دلبران
شهر تبریز بهخصوص و استان آذربایجان بهطور کلی، یکی از مناطق بسیار مهم مملکت ما است و مرادم علاوه بر بقیۀ جنبههای منطقهای، آگاهی سیاسی و رشد سیاسی این منطقه است. از لحاظ سیاسی نقش آذربایجان بهخصوص در این انقلاب بسیار تعیینکننده بود. مردم تبریز خصوصاً توجه بسیار دقیق به مسائل سیاسی داشتند و دارند. تبریز شهری است که اولین دارالفنون در آنجا باز شد. تبریز شهری است که اولین چاپخانه در آنجا باز شد.
س- بله. فرمودید این حرفها را در قسمت اول مصاحبه.
ج- اما بعد از اینکه انقلاب پیش آمد، اگر یادتان باشد آیت الله شریعتمداری هم در مسائل انقلاب به نحوی مشارکت داشتند. من یادم هست که ایشان در مصاحبههایی که میفرمودند معمولاً به ازای خودشان از مردم تبریز تشکر میکردند و لحنهای تشکر و حمایتشان به این ترتیب بود که از ایشان حمایت شده و این بیشتر استنباط میشد ایشان مبارزات و مجاهدات مردم تبریز را به حساب شخص خودشان میگذارند. استنباط ما که در منطقه بودیم این بود که مردم بیشتر به خاطر اسلام این کار را میکنند و البته به آقای شریعتمداری به لحاظ اینکه اهل آذربایجان و اهل تبریز بودند هم یک به اصطلاح علایقی وجود داشت، ولی اینها آنقدر مهم نبود که جریانات انقلاب را به صورت مسئلۀ شخصی ایشان و علائق شخصی ایشان دربیاورد. ولی در مصاحبههایشان بعضی اوقات ایشان تشکر میکردند از مردم که مردم از ایشان حمایت کردند و اینها. این یک نکته است. دوم اینکه من یادم هست که آقازادۀ ایشان آقا سیدحسن شریعتمداری تشریف آورده بودند به تبریز و با یک عدهای از اساتید دانشگاه صحبت کرده بودند و قرار بود که از ما هم دعوت کنند در آن جلسه، ولی به مناسبت اینکه من گرفتاری داشتم آنجا حضور نداشتم، همکاران دانشگاهی ما در آنجا بودند و آقای سیدحسن شریعتمداری پیشنهاد کرده بودند که ما باید جناح خودمان را در اینجا مشخص بکنیم تا وقتی که خمینی برگشت ما به اصطلاح سهم خودمان را در انقلاب تعریف کنیم و بگیریم. این چیزی بود که در بین طبقۀ روشنفکر تبریز خیلی نگرانی ایجاد کرد. من یادم هست که برخی از همکاران بسیار خوب ما اینها قبل از این ماجراها مقلّد آیت الله شریعتمداری بودند ولی بعد از شنیدن سخنانی از این قبیل و ملاحظۀ گرایشهایی از این قبیل، اینها از تقلید آیت الله شریعتمداری برگشتند و من یادم هست که تعدادی از رسالههایی که از آذربایجان پست شد به دفتر آیت الله شریعتمداری، در وسط منزل ایشان یک کوهی از رسالۀ علمیه به وجود آورده بود و مردم به خاطر برخی از جریانات سیاسی کمکم دلسرد شده بودند از مرجعیت ایشان. این دو نکته است.
سوم این است که وقتی که حزب جمهوری خلق مسلمان به وجود آمد، ما احساس کردیم که این حزب یک لانهای شده برای یک سلسله حرکات ناسالم و من و یکی دیگر از همکاران دانشگاهیم رفتیم به خدمت حضرت آیت الله شربیانی که الان هم در قید حیات هستند و آدم خیلی محترمی هستند در تبریز. ما به ایشان عرض کردیم که آقا شما اگر ممکن است از طرف ما که بیطرف هستیم و شما هم سوابق ما را میشناسید، ما ده، پانزده سال در این شهر بودیم و یک برادر مسلمانی بودیم که به اصطلاح هیچ سوء رفتاری شاید از ما دیده نشده باشد و جز حسن نیت چیز دیگری نداریم. به روحانیت خیلی احترام میگذاریم و ما دوست نمیداریم که روحانیت اسلام دستاویز اغراض و اهداف سیاسی اینها، حزب قرار بگیرد و ما پیشبینیمان این است که این حزب جمهوری خلق مسلمان آذربایجان را به آتش خواهد کشید، چرا؟ برای اینکه عناصر ناپاکی مثل دکتر میرزایی رئیس دانشگاه کرمان، مثل یکی دو نفر آدمهای ناصالحی که در تبریز بودند با دادن اسامی مشخص. اینها رفتند در این حزب لانه کردند. اینها نرفتند آنجا که به انقلاب خدمت کند یا نماز شب بخوانند. اینها رفتند آنجا یک فرصتی را گیر بیاورند برای ایجاد تفرقه و لذا من از شما خواهش میکنم شما به حضرت آیت الله شریعتمداری از طرف ما از طرف من نام ببرید و پیغام کنید که آقا ما اعلام خطر میکنیم و به شما اطمینان میدهیم که این حزب، این منطقه را به آتش خواهد کشید. ایشان گفتند: «بله، چشم، نه، نه انشاءالله طوری نمیشود. من که موضعی ندارم، من از هر دو حزب حمایت میکنم». من گفتم من نیامدم که از این حزب حمایت کنم. من آمدم آیندهای که برای این حزب میبینم برای شما بگویم و بگویم که چه کسانی دارند این حزب را در آن نفوذ میکنند و این را به چه پایگاهی تبدیل میکنند و این منطقه را به آتش خواهند کشید. این را ما به عرض آیت الله شربیانی رساندیم و قرار شد که ایشان به آیت الله شریعتمداری بگویند. حالا اگر گفتند یا نه آن دیگر با خود ایشان بود هر چه صلاح میدانستند. این سه نکته.
چهارمین نکته این است: جمهوری اسلامی رسیده بود به یک لحظۀ واقعاً خمودگی و افسردگی در حال احتضار بود بعد از یک مدتی که به دست آقای بازرگان و سیاست اداری ایشان افتاده بود. جسته و گریخته مداخلۀ سفارت آمریکا در گوشه و کنار مملکت برای مردم نگرانیهایی ایجاد کرده بود و حالا چه حد از خواص به اصطلاح نیروهای انقلابی این ماجرا را درست دنبال میکردند و تا چه تودۀ مردم از این خبر داشتند یا نه؟ این را من نمیتوام در موردش اظهارنظر کنم. ولی سرانگشت آمریکا در بسیاری از جریاناتی که در داخل مملکت علیه انقلاب راه میافتاد قابل ملاحظه بود. ما بلافاصله بعد از انقلاب، مسئلۀ ترکمن صحرا را بیهیچ دلیل داشتیم، ما اگر که فرض بفرمایید در آنجا مالک بوده یا منطقۀ کشاورزی بوده، یا مستضعف بوده، خوب در کرمان هم بوده، در همه جا. این ایران یک به اصطلاح بافت یکدستی داشت از نظر توزیع ثروت، از نظر روابط تولید، از نظر اصطلاحات مارکسیستی یا کاپیتالیستی یا هر چه شما اسمش را بگذارید یک جامعه بود با یک نوع انسجام به اصطلاح تولیدی و مالی و اقتصادی و سیاسی و فکری و ایدئولوژی. چطور میشود که در ترکمن صحرا ناگهان یک جنگ خانمانسوز بین یک عدهای از نیروها که آنها هم خودشان را انقلابی و پیشرو میدانستند و عدۀ دیگری از نیروهای انقلابی که دولت انقلاب را تشکیل میدادند این شروع شده بود و هی دولت از آنها میخواست که آقا تفنگها را کنار بگذارند، بگذارند دولت کارش را بکند و آنها هم (؟) گرفته بودند که خیر میخواهند مصادره کنند، بشکنند، ببندند، دولت را قبول ندارند، حکومت تشکیل بدهند. بعد بلافاصله شما اگر یادتان باشد کشتار وحشتناک نقده به وجود آمد. بعد از آن در نقده عدۀ زیادی از برادران مسلمان ما شهید شدند و در آذربایجان غربی تشنج اوج گرفت و بعد مسئلۀ به اصطلاح عزالدین حسینی و کردستان و یک عدهای از نیروهای کومله و کمونیستهایی که در دانشگاه تبریز بودند و ما اینها را به اسم میشناختیم. دانشجویان ما بودند، بلند شدند رفتند در آنجا شروع کردند توطئه کردن، نیروهای جهاد سازندگی که از خود دانشگاه تبریز ما درست کرده بودیم، اینها رفته بودند به قسمتهای کردستان که مدرسه بسازند، لولهکشی بکنند، خدمات رفاهی بدهند، بهداشت بدهند که به هرحال، این قسمت از کشور ما محروم بوده، حالا انقلاب شده، برویم به آنها خدمت کنیم دیگر.
من یادم هست که این بچههای ما را توی سنگرها آمدند سرهای اینها را با حلبی بریدند و تجربههای بسیار جانکاه و دردناکی برای ما به وجود آمد. علتش هم این بود که عدهای از این نیروهای به اصطلاح چپنما رفتند آنجا و همان کاری را کردند که دقیقاً آمریکا میخواست علیه انقلاب انجام بگیرد و بعد وقتی که اینها هیچکدام به هر حال، به موفقیت نهایی نینجامید و انقلاب از همۀ اینها جان سالم به در برد سرانجام جنگ ایران و عراق شروع شد دیگر. ببینید، یک رکود بهخصوصی در سطح دولت به وجود آمده بود که آن به این دلیل بود که آقای مهندس بازرگان مرتب به مردم میگفت: «آقا صبر کنید تا من بیایم». مردم جلوتر از او حرکت میکردند و ایشان نمیتوانست توانایی این را نداشت که پا به پای ارزشهای انقلاب پیش برود. ما در شرایطی بودیم در آن روز که اگر ایشان اعلام میکردند که آقا شش ماه روزه بگیرید همه مردم روزه میگرفتند. وقتی که مردم آمادگی دارند برای ایثار، برای حرکات انقلابی تاریخساز، شما در آن لحظه به مردم بگویید که آقا شما دست روی دست بگذارید و صبر کنید تا من بگویم چه کار کنید، تا من میخواهم فردا تصمیم بگیرم این نوع کندی و دنباله کشیدن از مردم باعث شده بود که یک نوع یأسی بر افکار تودههای مسلمان و متعهد و انقلابی به وجود بیاید. سازمانهای کوچولویی که ما خودمان در دانشگاه تبریز راه انداخته بودیم من یادم هست که بچهها گفتن که آقا اینها به درد نمیخورند، ما ول میکنیم میرویم، ما میرویم تو دهات شروع میکنیم لولهکشی کردن، شروع میکنیم کار کردن، خدمات دادن، اینها هست که انقلاب را حفظ میکند. ما اگر بخواهیم اینجا بنشینیم گوش به حرف آقای بازرگان بدهیم درست نیست. منتهی ما علیه آقای بازرگان هم صحبت نمیکردیم. برای اینکه ایشان ابلاغ از امام داشتند. ما هرچه ایشان میگفتند تا آنجا که امکان داشت عمل میکردیم و هرجا هم که فکر میکردیم که به هرحال نمیشود، نباید خیلی کوتاهی کرد، یک سلسله برنامههای بسیار خوب و سازندهای را خود مردم، خود دانشجویان، خود به اصطلاح تودههای انقلابی در بازار در استانداریی و اینور آنور شروع میکردند و میرفتند اجرا میکردند. من یادم هست که در سه چهار ماه اول انقلاب هنوز که خیلی از ارگانهای مثل جهاد سازندگی و اینها فعال نشده بودند. بسیاری از دهات اطراف آذربایجان به وسیلۀ دانشجویان ما لولهکشی شد و کار شد. هنوز هم آنها همچنان در آن ارگانها مشغول کار هستند.
آقای مهندس بازرگان دولتی داشتند که دنبال، خیلی دنبالتر از جامعه میخواست حرکت بکند و این خواهی نخواهی این نیازمندیهای عاطفی و انقلابی مردم را تأمین نمیکرد. من یادم هست که وقتی بیمارستانها خون میخواستند در تبریز که حتماً در تهران هم همینطور بوده، در مشهد هم همینطور بوده، مردم همه بسیج میشدند. ما یادمان هست که مردم در تبریز هر چه شب غذا پخته بودند ظرفهایشان را عیناً درآوردند فرستادند برای بیمارستانها، برای اینکه گفته بودند تو بیمارستان آشپزخانهها مثلاً کم دارند. خوب، این آمادگی مردم خیلی نیرو بود. خیلی امکانات لایزالی بود در اختیار آقای مهندس بازرگان. حق این نبود که به این نیروها پیشنهاد بکنند که آقا صبر کن، بگیر بخواب تا من میخواهم فکر کنم و فردا مثلاً نامه را امضاء کنم و آن هم در کلیشه کاملاً سنتی دولت گذشته. به هرحال، ایشان میراث آن دولت را در دست داشتند و میخواستند دنبالۀ آن را بدهند و کمکم رفرمیستی هم تویش یک کارهایی بکنند که متأسفانه به آنجا رسید که رسید.
این سردی از یکطرف، دیدن آثار انگشت آمریکا در کارها از طرف دیگر، منتهی شد به ماجرای جاسوسخانه یعنی اشغال سفارت آمریکا. وقتی که سفارت آمریکا اشغال شد من یادم هست که هفتاد و چند نفر خبرنگار از خارج آمده بودند به ایران که از آن صحنهها فیلم بگیرند، گزارش تهیه بکنند و آن وقت گزارش تهیه بکنند. ماجرای سفارت آمریکا در تهران بدون تردید بزرگترین ماجرای سیاسی است که برای آمریکا در طول تاریخش به وجود آمده و اخباری که در آنجا منتشر میشد و از آنجا صادر میشد و به دنیا میرفت و صحنهها و اسناد و سخنرانیها و هیجانها واقعاً عالی بود. حالا یک نفر میتواند بگوید آقا از اینها داشت بهرهبرداری سیاسی هم میشد. من راجع به این نمیخواهم اظهارنظر بکنم چون تا حدودی این حرف خودش هم میتواند مورد به اصطلاح سوءاستفاده و بهرهبرداری سیاسی قرار بگیرد. مهم این است که وقتی که این ماجرا در تهران اتفاق افتاد و مردم هم از این ماجرا حمایت کردند و امام هم حمایت کردند و وقتی که خبرنگارهای خارجی آمده بودند آنجا به ناگهان ما دیدیم که در روی صفحه تلویزیون یک آقای شریعتمداریای را که با حضرت آیت الله شریعتمداری آن زمان فرق داشت این را به عنوان آقای شریعتمداری نشان دادند به مردم و گفتند که آیتالله شریعتمداری این نظر را دادند و بعد از طرف دیگر بلافاصله عدهای در تبریز هم به راه افتادند چرا به رهبر ما اهانت شده و شخص دیگری که اصلاً یک آخوند معمولی است به جای عکس آیت الله شریعتمداری روی تلویزیون نشان داده شده وای وااسلاما و وارهبرا.
ببینید، این صحنهای بود که درست همزمان با اشغال لانۀ جاسوسی در تهران به وجود آمد و بلافاصله یعنی با یک چشم به هم زدن چیزی ظرف ۲۴ ساعت کمیتههای ایرانی که یک آخوندی بودند به اصطلاح کمیتهچیهای آقای شریعتمداری و حکم آبادی در تبریز، محله حکمآباد و چند تا دیگر که ما میدانستیم چگونه تشکیل شد. اینها راه افتادند و رفتند استانداریی را گرفتند و رادیو و تلویزیون را گرفتند و مخابرات را هم گرفتند. خوب، اسم این را شما چه میگذارید؟ بعد کلیۀ خبرنگارهایی که تشریف آورده بودند به تهران که بیایند آمریکا را افشا بکنند، اینها بلند شدند آمدند تو تبریز شروع کردند علیه انقلاب گزارش تهیه کردن و به دنیا دادن. شما این هماهنگی را چگونه تفسیر میکنید؟ اسمش را چه میگذارید؟ و آیا نه این است که حزب جمهوری خلق مسلمان همان آتشی که ما یک روزی پیشبینی میکردیم به موقع در آذربایجان آنچنان برافروخت که اصلاً تمام این ماجرای جاسوسخانه و افشاگریهایی که میبایست در آن رابطه بشود آنها همه را تحتالشعاع خودش قرار داد. بعد از اینکه رادیو و تلویزیون اشغال شد و استانداری اشغال شد استانداری آذربایجان تحت تعقیب شخصیتهای حزب جمهوری خلق مسلمان قرار گرفت و اینها میگشتند که استاندار را پیدا بکنند و اعدام کنند. بقیۀ کسانی هم که با استانداریی همکاری میکردند یکی از اینها برادری بود بهنام جواد حسینخواه و بقیۀ آقایان. اینها هم رفتند و یک جایی پناه بردند. رادیو و تلویزیون به دست آنها بود. ما هم در دانشگاه بودیم و خیلی نگران و از نیروهایی که در استانداریی و در جاهای دیگر داشتیم کاملاً جدا و منفرد. این آقایان هم قسمت عمدۀ شهر را به دست داشتند. پادگانهای نظامی و ژاندارمری که در دست دولت و در دست انقلاب بود، اینها فرماندههانش را ما میشناختیم. خوشبختانه کمیتههای پادگان به وسیلۀ دانشگاهیان تشکیل شده بود، رئیس کمیته آقای کرهانی بود که سفیر ما است الان در الجزایر. معاون کمیته من بودم با عدۀ زیادی از آقایان مهندسین اطباء فلان تو کمیته کار میکردیم و ما با این کارمان پادگانها را خوب حفظ کردیم برای دولت اسلامی و برای مردم و نگذاشتیم در آنجا اراذل و اوباش بیایند و به هم بریزند و غارت کنند و سلاحها را ببرند و پتوها را و ماشینها را. پادگان حفظ شد. بعد نمایندۀ دولت آمد دادیم دستشان تفنگمان را هم بوسیدیم دادیم دستشان، گفتیم مال شماست. الان هم ما اینجا هستیم که اگر یک نفر خواست یک شعار بیربطی بدهد ما از شما حمایت میکنیم. شما هم به کارتان ادامه بدهید. خوب این آقایان نظامیها که تشریف آورده بودند اینها ما را میشناختند، ما هم آنها را میشناختیم به آنها احترام میگذاشتیم. رفتیم ببینیم چه خبر است. دیدیم که اینها اعلام همبستگی کردند با این جریان اخیر. به ما هم گفتند که از تهران به ما دستور داده شده که ما اعلام همبستگی بکنیم چون اگر اعلام همبستگی نکنیم و این مردم بخواهند بیایند بریزند تو پادگانها ما که نمیتوانیم مردم را رو بکشیم. در نتیجه، پادگانها به غارت میرود. ببینید، یک چاقوی دو دمی بود دیگر، میشد صادقانه باشد و میشد خدای ناکرده به آنها هم همین حرف را بزنند بگویند ما با شما اعلام همبستگی کردیم. ما هستیم و ممکن است آنها بیایند و بریزند. خوب ما یک کمی نگران بودیم دیگر. تلفنهای ما کنترل بود. مخابرات دست آنها بود و نصف بیشتر شهر بهخصوص قسمتهای نیروی هوایی و اطراف راهآهن و محلۀ حکمآباد اینها به دست کمیتههای آقای شریعتمداری بود. هر کس از این طرف شهر یعنی از نیروهای خط امام به آن طرف میرفت احتمالاً دستگیر میشد، شکنجه میشد، زندان میشد و اوضاع کاملاً ناآرام بود. در داخل نیروی هوایی همین به اصطلاح شبکه به وجود آمده بود و اینها فرماندۀ نیروی هوایی پایگاه هوایی تبریز را که یک افسر بسیار مؤمن و کارآمد و انقلابی بود این را گرفته بودند، زندان کرده بودند تا… به هم ریخته بود شهر. قرار هم بر این بود که آقای مهندس بازرگان یک هیئتی بفرستند به تبریز و با نمایندۀ آیت الله شریعتمداری در آنجا وارد مذاکره بشوند. این مسئله بیش از هر چیزی ما را نگران کرده بود. من که تو دانشگاه بودم و به دلیل دسترسی به تلفنهای دانشگاه و ارتباطات مستقیمی که با تهران داشتیم، بهتر میتوانستیم با برخی از مردم آنجا تماس بگیرم. سعی کردم به برخی از مقامات توضیح بدهم که این خطی که الان دنبال شده که آقای بازرگان میخواهند تشریف بیاورند به تبریز و با نمایندۀ آیت الله شریعتمداری مذاکره بکنند این از صورت ظاهرش شبیه به همان چیزی است که یک روزی اتفاق افتاد و آقای طالقانی، خدا رحمتش کند و نمایندۀ دولت تشریف بردند و با نمایندۀ دموکراتها مذاکره کردند و بعد دیدیم ضدالدین حسینی یا عزالدین حسینی و جناحش در آنجا خیلی حیثیت پیدا کردند و رسمیتی پیدا کردند و ما نگران این هستیم که یک عزالدین حسینی دیگر هم در آذربایجان به وجود بیاید و ما از مقامات تقاضا میکردیم که حتیالمقدور سعی کنید که آقای مهندس بازرگان تشریف نیاورند. یکی از مقامات نیرومند، یکی از پایگاههای سیاسی نیرومند در آن روز خود لانه جاسوسی بود برای اینکه بچههای خط امام آنجا بودند و صدایشان خیلی گویا بود و برخی از دولتمردان هم از آقایان حساب میبردند. ما آمدیم به بچهها هم که بعضی اوقات زنگی به آنها میزدیم تلفن کردیم که آقا یک همچین برنامهای است. اینجا یک عدهای ریختند رادیو و تلویزیون و استانداریی و جاهای مختلف را گرفتند، ولی طوری نمیشد. اینها را ما خودمان آزاد میکنیم. اینها اقتضا نمیکند که آقای رئیس دولت تشریف بیاورند اینجا و با این، فرض بفرمایید، فلان آخوند کمیته بنشینند مذاکره بکنند. شما از هر امکانات به اصطلاح سیاسی که دارید و از نفوذتان طوری استفاده کنید که جلوی مسافرت آقای مهندس بازرگان به اینجا را بگیرید و این درست نیست. خوشبختانه این تلفنها با تلفنهای دیگری یا مصلحتاندیشی خود آقای مهندس بازرگان، هر چه بود، به کار افتاد و نتیجه این شد که ایشان در روز موعود که قرار بود بیایند تبریز، مریض شدند و نیامدند و من هم با آن دوستانی که تماس میگرفتیم، میگفتیم که آقا از ما بپرسید کِی باید تشریف بیاورید تبریز، بعد آنها میگفتند به عقیده شما کی باید بیاییم؟ گفتم شما وقتی باید بیایید که استانداری و رادیو و تلویزیون و مخابرات در دست دولت باشد. هر وقت ما این کار را کردیم، آن وقت ما به شما میگوییم تشریف بیاورید، مذاکره هم بکنید، حرفهایتان را هم درست… ولی شما وقتی نیایید اینجا که در این شرایط به اصطلاح پایگاه سیاسی درست بکنید برای ضد انقلاب. این را خوشبختانه آقایان پذیرفتند. حالا بین ما، یعنی نیروهای خط امام از یک طرف و رادیو و تلویزیون و آن نیروهایی که در استانداری بودند چه چیزها گذشته خیلی مفصل است. حاصل کلام این است که ما تلفنی با این همکارانمان نمیتوانستیم تماس بگیریم، همکاران استانداری و جاهایی که به اصطلاح رفته بودند زیرزمین فعلاً و تلفنمان هم معمولاً تحت کنترل بود. یادم هست که من برای اینکه یک ارتباطاتی را برپا بکنم و یک کارهایی بکنم ببینم کیها کجا هستند، مجبور بودم خودم راه بیفتم با ماشین بروم در برخی از خانهها و به یک خانمی یک یادداشتی بدهم که این برود به یک جای دیگری و به مثلاً مهندس غروی استاندار برساند که آقا فلانی نظرش این است یا فلان کس در فلان جا.
بعد شبی به ما پیغام دادند که آقا یک نفر میخواهد تو را ببیند و ما رفتیم پیش آن نفری که میخواست ما را ببیند. ما را سوار اتومبیل کردند و اتومبیلمان جای دیگر عوض شد. رفتیم در یک محلۀ گمنامی و دیدیم بله، خیلی از دوستانی که ما دربهدر دنبالشان میگشتیم اینجا هستند و سالمند و دارند به کارشان هم ادامه میدهند و برنامهای بود که چگونه یک طرح نظامی را پیاده بکنیم و کمیتههای آقای شریعتمداری و بهخصوص آنهایی که اشغال کرده بودند رادیو و تلویزیون را و جاهای مختلف را آنها را خلع سلاح بکنیم و مردم را از شرّ اینها راحت بکنیم. بحثهای مفصلی شد و عملیاتی هم اجرا شد که نمیدانم الان جزییاتش اینجا لزومی دارد ذکر شود یا نه. چیزی که اهمیت دارد این است که سرانجام دو بار مثل دو تا جنگ تمام عیار نیروهای به اصطلاح خط امام یعنی سپاه و کمیتهها حمله کردند به پایگاهی که در حزب جمهوری خلق مسلمان تشکیل شده بود. در اولین حمله ما یک تعدادی از برادرانمان شهید شدند، عدهای زخمی شدند و وقتی که ما به نزدیکیهای حزب رسیده بودیم، اذان صبح را گفتند و بعد از گفتن اذان مردم میریختند تو خیابان و دیگر مشکل بود ادامۀ عملیات نظامی. ما عقبنشینی کردیم و چون دور حزب جمهوری خلق مسلمان یک حصاری به فاصلۀ تقریباً پانصد متر به وجود آمده بود که اگر ما از آن حصار رد میشدیم، از پشت هم به ما تیراندازی میشد، یعنی دو تا جبهه بود، یکی خود حزب بود یک جبههای در فاصلۀ تقریباً پانصد متری حزب. ما هم مجبور شدیم که یک طرح نظامی درست بکنیم که بعد از اینکه از اینجا گذشتیم دو تا نیروی نظامی داشته باشیم. یک نیروی نظامی که پشت به حزب جمهوری خلق مسلمان در یک دایرهای بایستد و اگر از پشت به ما حمله کردند در مقابل آنها مقاومت بکند. یک نیرویی هم به طرف حزب جمهوری پیش برود و آن شب رفتیم و مرکز حزب با یک مقدار کشت و کشتار تصرف شد و غائله پایان پذیرفت. رادیو و تلویزیون هم به دست نیروهای انقلاب افتاد و استانداری هم آزاد شد. خوشبختانه در ماجرای آزاد شدن رادیو و تلویزیون بهخصوص به این ترتیب عمل شد که ما در دانشگاه یک نماز وحدت داشتیم و بعد از این نماز راه افتادیم به طرف رادیو و تلویزیون که مشرف بر دانشگاه بود. بعد رادیو و تلویزیون را ما گرفتیم و نیروهای آنها را هم دستگیر کردیم. فرستادیمشان دستگیرشدگان را به کمیته و رادیو به دست ما افتاد. ناگهان شب میشد و مردمی که شعار داده بودند و آمده بودند و اشغال کرده بودند، گرفته بودند از دست حزب جمهوری خلق مسلمان. اینها میرفتند تو خانهشان میخوابیدند، بعد چریکهای حزب جمهوری خلق مسلمان راه میافتادند میرفتند. دو دفعه رادیو و تلویزیون را از ما میگرفتند. ما هم خوب دلمان نمیخواست در آنجا به روی همدیگر اسلحه بکشیم. ما تحویل میدادیم، میرفتیم. فردا دو دفعه یک نماز وحدتی تشکیل میدادیم، نیروها را برمیداشتیم و از اینها پس میگرفتیم. اینها روز بعدش دو دفعه از ما میگرفتند. این داد و ستد بین ما و آنها برقرار بود. در گیر و دار این داد و ستدها، ما موفق شدیم که رادیو و تلویزیون را از کار بیاندازیم. یعنی تمام آنتن را، یک آنتنی بود در نزدیکی نیروی هوایی، یک آنتنی بود در نزدیکی میاندوآب، نه میاندوآب نه، راه بعد از مراغه آنجا یک آنتنی بود. ما این آنتنها را توانستیم از کار بیاندازیم و در نتیجه رادیو و تلویزیون آذربایجان فقط در سطح اف.ام کار میکرد در همان محدودۀ خود شهر محلی که کار میکرد.
نکتۀ دومی که جالب است، شخصیتهایی است که در آن ماجرا آمدند و از رادیو و تلویزیون آذربایجان پیام دادند، این خیلی روشنگر است که ماجرای حزب جمهوری خلق مسلمان و نقشی که در آن لحظه داشت ایفا میکرد چه بود و چگونه بود و چطور همه این الم شنگههایی که راه انداخته بودند تحتالشعاع قرار داده بود جریانات تهران و جاسوسخانه را و اینها.
س- پیام آقای نزیه را همانجا خواندند؟
ج- بله. آقای نزیه پیام دادند. آقای مقدم مراغهای به نظرم پیام دادند. آقایان حزب دموکرات پیام دادند.
س- حزب دموکرات کردستان؟
ج- حزب دموکرات کردستان بله. آقایان حزب تودهایها پیام دادند. عدۀ زیادی از آقایان مرتب بهخصوص چپها اینها پیامهایی داشتند و میدادند و تشجیع میکردند مردم را به اینکه به زودی دموکراسی در سراسر ایران برقرار خواهد شد و این خفقان از بین میرود و در بقیۀ نقاط ایران هم همین ماجرا دنبال خواهد شد و کاملاً معلوم بود. ما وقتی که رادیو و تلویزیون را از کار انداخته بودیم یک عدهای به ما گفتند که آقا اگر این ماجرا زود تمام نشود، قرار است که یک گروه مجهز فنی با کلیۀ وسایل از آمریکا تشریف بیاورند اینجا به توصیۀ آیت الله شریعتمداری و این رادیو و تلویزیون را راه بیاندازند. خوب، این حمایت بیدریغی که آمریکا در آن لحظه از این حرکت میکرد و خدمتی که این حرکت به آمریکا کرده بود در مقابل ماجرای جاسوسخانه خوب یک نگرانیهایی در ما به وجود آورده بود و مسلم میداشت که این حزب و برنامههای این حزب و گرایشهای خاصی و صحبتهایی که راجع به حمایت آمریکا از آیت الله شریعتمداری میشد اینها واقعاً در همۀ ما ایجاد نگرانی کرده بودند و اتفاقاً خود اینها باعث شد که عدۀ بسیار وسیعی از مردم آذربایجان قطع امید بکنند و ماهیت جریانات سیاسی که دوروبر آیت الله شریعتمداری بود، اینها را بهتر بشناسند.
این بود یک اجمالی از یک داستان بسیار مفصلی که در آذربایجان اتفاق افتاد. بعد از اینکه استانداری به حالت عادی برگشت و رادیو و تلویزیون و اینها را هم تقریباً ما گرفتیم و همه چیز آرام شد، ولی حزب آنها همچنان فعال بود، هنوز ما چیز اصلی حزب را ما نگرفته بودیم. آن دو تا جبههای که گفتیم آنها هنوز پیاده نشده بود، آن وقت وقتش بود که دولت مرکزی میتوانست بیاید و ببینیم که طرفداران آقای شریعتمداری حرف حسابشان چیست. از افرادی که تشریف آوردند آنجا یکی خدا سلامتشان بدارد آیت الله مهدوی کنی بودند و یکی آقای بنیصدر بود و یکی آقای، عرض بشود که، یکی دو تا از آقایان روحانیون بودند که اسامیشان یادم نیست. بله، این آقایان تشریف آوردند. آقای رئیس مجلس چه کسی بودند، اولین مجلس که آییننامه داخلی مجلس را نوشتند؟
س- کدام مجلس؟
ج- در زمان آقای بازرگان، اولین انتخاباتی که شد.
س- من الان به یاد ندارم.
ج- پسرشان مدیرعامل سازمان انرژی اتمی بود.
س- در کدام مجلس شما میگویید؟
ج- در اولین مجلس بعد از انقلاب، اولین مجلس وقتی تشکیل شده عدهای از آقایان رفتند مجلس و از معمرین و سیاستمداران سنتی ایران مال جبهه ملی یا نهضت آزادی هم بود آقای سحابی…
س- آقای دکتر سحابی.
ج- آقای دکتر سحابی. آقای دکتر سحابی بودند که تشریف آوردند تبریز، بله. ما این آقایان را زیارت کردیم. ما هم از دانشگاه آمده بودیم ببینیم چه خبر است آرام آرام. در آن روزگار، این نکته مربوط به آقای بنیصدر است و جالب است شنیدنش. آقای بنیصدر با مردم تماس میگرفتند، صحبت میکردند و من وقتی رفتم استانداری رفتیم به ایشان یک کمی سلام و علیک کردیم و ما هم آنجا نشستیم گفتیم حالا مینشینیم. گفتیم شما میخواهید چه کار کنید؟ گفتند که عدهای از دانشگاهیها الان میخواهند بیایند به دیدن ببینیم حرفشان چیست. آقایان دانشگاهیها که تشریف آوردند آقای بنیصدر یک مقدار سؤالاتی از آنها کردند که آقا خواستههای شما چیست؟ به عقیدۀ شما برای این شهر چه کار باید بشود؟ و نظراتتان چیست؟ مشکلات شهر چیست؟ آن بیچارهها هم با کمال صداقت و اخلاص معلمانه هر چه میدانستند به آقای بنیصدر گفتند. آنها رفتند ولی من آنجا نشسته بودم. بعد آقایان فرهنگیها تشریف آوردند. آقای بنی صدر عین این سؤالات را دادند به آقایان فرهنگیها. فرهنگیها هم مسائلشان را گفتند، پیشنهاداتشان را گفتند، طرحهایشان را دادند، مشکلات شهر را گفتند و خواستههایشان را مطرح کردند و پیشنهادات انقلابی که داشتند کوتاه مدت، درازمدت، اینها را مطرح کردند و خداحافظی کردند و رفتند. بعد عدهای از بازاریها تشریف آوردند به دیدن آقای بنیصدر. آنها هم همینطور سؤال شد از آنها که آقا به عقیدۀ شما وضع چطور است؟ مشکلات چیست؟
س- همان سؤالات
ج- همان سؤالات. حرفهای شما چیست. ما خوب وقتی که سؤالها به بازاریها رسید دیگر فهمیدیم آقای بنیصدر دارند چه کار میکنند. بلند شدیم رفتیم. رفتیم تو آن اتاق مهندس غروی نشسته بود گفتم که شما متوجه هستید ایشان دارد چه کار میکند؟ گفتند: «بله، ایشان دارند رئیس جمهور میشوند». گفتم خوب، خوب عجب جالب است، هر کسی در فکر خودش است. مردم اینجا دارند کار میکنند، اختلافات را برطرف میکنند، ماجرا را میخوابانند، انقلاب را به پیش میبرند، ایشان از تهران بلند شده آمده دنبال این کارها. گفت: «خوب، دیگر هست هر کسی دارد کار خودش را میکند، انقلاب است دیگر». ایشان بعد از اینکه این سؤالات را به دست آوردند و اطلاعات کافی را از مردم گرفتند آن وقت بلند شدند رفتند یک سخنرانی کردند در استادیوم ورزشی. در این سخنرانی ایشان معلوم بود که چه باید بگویند، خواستههای مردم چیست، سؤالات مردم چیست، راهحلهایی که به مردم پیشنهاد میکنند چیست. ایشان با این مکانیزمها آن روز داشتند رئیسجمهور میشدند و ما اینها را میدیدیم و میشنیدیم و فکر میکردیم که جبهه باز کردن و علیه این و آن صحبت کردن، کار درستی نیست و بیشتر باید متوجه این بود که نظام جمهوری اسلامی آرام پیش برود، تشنج در آن کم پیش بیاید و رهبری هست و روحانیت هست و بهتر این است که ما بگذاریم کارها بهطور طبیعی پیش برود و کسی چیزی نگفت ولی این مکانیزمی بود که آقای بنیصدر خیلی زیرکانه دنبال میکرد برای ریاستجمهوری خودشان.
س- بله. من برمیگردم به این موضوع آقای بنیصدر.
ج- بفرمایید.
س- ولی قبل از این میخواهم که از حضورتان تقاضا بکنم که دربارۀ این مسائلی که شما صحبت کردید اسم خیلیها و خیلی مسائل پیش آمد. از جمله موضوع آقای مهندس بازرگان و نخستوزیری موقت ایشان. همینطور که، نمیدانم اطلاع دارید یا نه در کتابی که ایشان منتشر کردند بنام «دولت موقت از تولد تا رحلت» در صفحه ۲۶ و ۲۸ این کتاب، مطالبی نوشتند راجع به انتصاب ایشان به نخستوزیری که در دبیرستان رفاه سه روز بعد از ورود آیت الله خمینی به ایران اتفاق افتاد و عرض کنم که در آنجا نوشتند که جلسۀ شورای انقلاب تشکیل شد و به هرحال گویا اینطور که ایشان نوشتند، آقای مطهری ایشان را پیشنهاد کردند و بعد، من اینجا میخوانم از ایشان نقل قول میکنم. نوشتند: «در هر حال، نظر عموم روی من رفت و اگر کسی موافقت نداشت حرفی نزد. آیت الله خمینی تبسّم و اظهار خوشوقتی کرد و گفتند به این ترتیب خیالم از دو طرف راحت شد، ظاهراً منظور ایشان از دو طرف یکی ملیون و روشنفکرها بود و یکی علما و روحانیون» و بعد ایشان در صفحه ۲۸ اضافه کردند: «دوستان و من هم غافل از این بودیم که بعداً چه معامله خواهند کرد و مرا بهطور موقت برای جلب اعتماد مردم ایران و خارج و اعتبار انقلاب به عنوان نردبان قدرت در آنجا میگذارند و راه و برنامههای خودشان را گام به گام دنبال خواهند کرد. مرحوم طالقانی توصیه کرده بود نپذیرم و فرموده بود این آقایان وفا و صفا نخواهند داشت، ولی دوستان و خود من در چنان اوضاع و احوال وظیفۀ شرعی و ملی خودمان را میدانستیم که شانه از زیر بار مسئولیت خالی نکنیم».
شما که شاهد و ناظر این جریانات بودید آیا واقعاً یک چنین شکافی در جریان انقلاب در جبهۀ کسانی که در انقلاب شرکت داشتند وجود داشت که از یک طرف ملیون و روشنفکرها بودند و از طرف دیگر علما و روحانیون که بهطور کلی چون علما و روحانیون سابقۀ حکومت و به اصطلاح عرض کنم مدیریت و این چیزها نداشتند فقط میخواستند که همینطور که آقای بازرگان نوشتند از ایشان و امثال ایشان به عنوان نردبانی برای رسیدن به قدرت استفاده کنند؟
ج- عرض میشود که این تعبیر آقای مهندس بازرگان شاید تعبیر خوبی نباشد. دوم اینکه اگر از ایشان کسی به عنوان نردبان استفاده کرده از نردبان بسیار پوسیدهای استفاده کرده. حقیقت امر این است که آقای مهندس بازرگان قبل از اینکه امام تشریف بیاورند به ایران، بلند شدند رفتند پاریس، این را همه یادشان هست. وقتی که ایشان تشریف بردند پاریس، میخواستند خدمت امام شرف یاب بشوند، امام ایشان را نپذیرفتند و ایشان دو سه روز پشت در ماندند. علتش هم این بود: مهندس مهدی بازرگان دارد میآید به دیدن من نه هیچ حزبی و نه هیچ دستهای. امام اصرار داشتند در آن روزگار که هیچ حزب دیگری در انقلاب، هیچ حزب بهخصوصی در انقلاب فرصتطلبی نکند و زمام امور را به دست بگیرد و ایشان را به عنوان آقای مهندس مهدی بازرگان با کمال صمیمیت حاضر بودند بپذیرند، ولی به عنوان نهضت آزادی یا جبهه ملی اصلاً نمیپذیرفتند و ایشان در پاریس توقف فرمودند تا خودشان قول دادند که به عنوان مهندس مهدی بازرگان میخواهند بروند به دیدن امام نه به عنوان دیگری و بعد ایشان پذیرفته شدند. این یکی. دوم اینکه وقتی هم که ابلاغ نخست وزیری به ایشان داده شد در آنجا پیشنهاد نشد که ایشان به عنوان رهبر جبهه ملی یا به عنوان نهضت آزادی دولت تشکیل بدهند. آنجا هم به عنوان مهندس مهدی بازرگان از ایشان خواسته بود. ایشان اگر آن توصیۀ امام را که در پاریس بود و همان در دنباله آن در نخستوزیری هم ادامه داشت، اگر این را به یاد مبارکشان سپرده بودند، دچار مشکلات نمیشدند. ایشان بودند که سعید سنجابی را برداشتند فرستادند به عنوان وزیر امور خارجه، ایشان بودند که آقای مهندس مراغهای را برداشتند فرستادند به آذربایجان، ایشان بودند که بیشتر از آدمهایی که ضدانقلابند و الان فراری اند برداشتند کردند تو آستین انقلاب، وزیر دفاع جناب ایشان آقای مدنی بود که آمد ارتش را عملاً منحل کرد و خدمت سربازی را کرد هشت ماه نمیدانم نه ماه و یا یک سال و بعد آنهایی هم که سه ماه به خدمت یک سالشان مانده بود ول کردند رفتند پادگانها را خالی کردند. شما بیایید بروید الان این بچههایی که در فرودگاه هستند و هنوز هستند بپرسید میگویند ما هی داد میزدیم که آقا آمریکاییها دارند آتوآشغال برمیدارند میبرند از مملکت، کی اینها را دارد اجازه میدهد، اینها هرچه بود که بردند، گفته بودند که به شما مربوط نیست، اینها مال خودشان است. در زمانی که ایشان بود اف-۱۶های ما را رفتند پس دادند و دادند به دست دشمن. چطور است که خودشان الان معتقدند که این ارتش و آن امکانات ارتشی که بوده اینها چیزهای خوبی بوده، میبایستی حفظ بشود، ولی چطور شد که اینها قراردادهای اف-۱۶ را پس دادند، مفت و مجانی در اختیار آمریکا گذاشتند. اینها را باید ایشان به خاطر بیاورند. اگر مردم آن روز هیچی نگفتند، به خاطر احترام به فرمایش امام بود، نه به خاطر آقای مهندس بازرگان. آقای مهندس بازرگان کلاهشان پشم خیلی زیادی نداشت. دوستان آقای مهندس بازرگان، آقای نزیه بود. آقای مهندس مراغهای بود، آقای مدنی بود، آقای سعید سنجابی بود و بقیه آقایان که تکلیفشان الان روشن است. خوب، این بیانصافی است که ایشان فکر میکردند که یک مهرۀ خیلی به اصطلاح نازنین و گرانقدری را برداشتند میخواستند از آن به عنوان نردبان استفاده کنند. این یک نکته.
نکتۀ دوم، شما خاطر مبارکتان هست که وقتی که امام ابلاغ دادند به آقای مهندس بازرگان مگر بلند نشدند رفتند قم که خانهشان بنشینند؟ مگر توی خانهای که ایشان بودند یک کوچهای بود اگر یادتان باشد که مردم میرفتند جلوی خانه امام تظاهرات بکنند. پنج نفر که میرفتند آنجا کوچه بند میآمد و یک دفعه بچههای ما از تبریز رفته بودند خدمت امام شرفیاب بشوند در حالی که اینها تو خانه نشسته بودند بچههای قم آمده بودند دم در، واقعاً بچههای دبستانی، دبیرستانی فریاد میزدند که ما دلمان میخواهد خدمت امام برسیم با یک شعاری. بعد امام آمده بودند رو پشتبام به اینها دست تکان میدادند و اظهار تفقدی میکردند و دعایی میکردند و میرفتند امام کاری نداشتند. امام واقعاً دولت را در اختیار و قدرت را در اختیار آقای مهندس بازرگان گذاشتند. منتهی آقای مهندس بازرگان نمیتوانست اداره کند، آقا این زور که نیست. یک توانایی را اگر کسی ندارد نمیشود به او تنقیه کرد. اگر امام خمینی استعفا هم میکردند از انقلاب، از مملکت میرفتند، باز مردم امام خمینی را به عنوان رهبر انقلاب میشناسند و به عنوان کسی که قدرت تصمیمگیری و رهبری دارد و به عنوان کسی که مردم به او اعتماد دارند و آقای مهندس بازرگان هر وقت پایش را کج میگذاشت، اینور و آنور مردم بدو میرفتند پیش امام. وقتی مردم به امام مراجعه میکردند، آقای مهندس بازرگان فکر میکرد که دارد در کارش مداخله میشود. خوب، آقای مهندس بازرگان میبایستی برود پیش امام عوض اینکه مردم بروند. میبایست آقای مهندس بازرگان شعارها و شعورهای انقلابی داشته باشد.
منبع: تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد به کوشش دکتر حبیب الله لاجوردی
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید