نویسنده: محبوبه افچنگی-کارشناسی علوم اجتماعی
دلم لک زده واسه یکی از اون صبحای زمستون، که مامان سر سجاده نماز باشه و هنوز هوا روشن نشده زنگ خونه رو بزنن. با صدای زنگ بیدارشیم، سرمونو از زیر پتو دربیاریم، هاج و واج از اینکه کیه که کله صبح داره در میزنه گوشامونو تیز کنیم و منتظر بشیم تا مامان بره بگه: “کیه؟” بعدش یه صدای گرفته و خفه جواب بده: “باز کن.” مامان یه شوقی بیاد تو آهنگ صداشو هنوز دَرو باز نکرده بگه: “خدا وَر داره جوادو که همچین صدایی نداشته باشه، بیشتر سیگار بکش!” اسم “دایی جواد” که می شنیدیم مثل فنر از جا می پریدیم، از ذوقمون به همدیگه می گفتیم: “دایی جواده.. دایی جواده..”، می رفتیم استقبال، حال و احوال، روبوسی. رختخوابارو می زدیم کنار، جلوی بخاری براش جا باز می کردیم که خودشو گرم کنه.
دایی جواد و دایی حسن و دایی رضا زمستونا میومدن تهران واسه کارگری؛ نه که هر سهشون با هم؛ یه سال دایی جواد میومد، سال بعد دایی رضا، سال بعدش دایی جواد و دایی حسن؛ یکی باید میموند دِه کمک دست بابا بزرگ. یادم نمیاد سهتاشون با هم برای کار اومده باشن تهران. فرقی نمی کرد، هر کدوم که میومدن ذوق می کردیم و خوشحال بودیم که یکی دو ماه پیشمونن. مامان کتری میذاشت رو گاز، دور دایی حلقه میزدیم، حال بیبی و بابا بزرگ و زن دایی و هر کی از اهالی روستا که به ذهنمون میرسید می پرسیدیم… تمام این مدت حواسم پیش اون کیسه گوشه حیاط بود؛ دوست داشتم بدونم بیبی برامون چی فرستاده. کمکم بابا لباس می پوشید که بره سرکار، می گفت: “یه بالش بدین داییتون دراز بکشه.” به دایی می گفت: “هر جا رفتی شب برگرد همینجا.”
دایی که خوابش میبرد میرفتم سراغ کیسه؛ به جز کیسه دبههای ماست و یه چادرشب چِلتیکه پُرِ نون خشکم بود. همهشون بودی دِه می دادن. کیسه رو لمس می کردم، قند تو دلم آب میشد اگه گردو یا بادوم میومد زیر دستم. ولی خب همیشه هم گردو و بادوم نبود، بعضی وقتا مویز بود، یه وقتایی کَمه، اگه پروار سر بریده بودن یه تیکه گوشت و اندازه یه پیش دستی قُرمه؛ ولی ماست و نون خشک همیشه بود. از هر کدوم سه سهم، برای ما و دایی اسماعیل و دایی رحمت. گردو و کمه که تو بساط بود تکلیف شام اون شب معلوم میشد؛ مامان ده دوازدهتا گردو میشکوند با یه کف دست کمه برای شام کمهجوش میذاشت؛ نون خشکم که بود دیگه چیزی کم نداشت.
لابهلای نونا دنبال تیکههای ترد و نازک میگشتم که تیلیت (ترید) کنم؛ خوب یادمه یه بار یه تیکه نون اومد تو دستم، دیدم انگاری رد سه تا انگشت روشه، حدس زدم که رد انگشتای بیبیه موقعی که داشته خمیرو رو بالشتک پهن میکرده؛ ذوق زده شدم و انگار که چیز مهمی کشف کرده باشم دستمو دراز کردم و تیکه نونو به همه نشون دادم: “مجید ببین، جای انگشتای بیبیه… بابا ببین رد انگشتای بیبیو….”. اونا هم ذوق کردن و خندیدن، بابا گفت بوسش کن، منم از رو بچگی رد انگشتای بیبیرو روی نون بوس کردم.
بابا ته کاسهشو نون می کشید و واسه تشکر از مامان می گفت: “عجب کمه جوشی بود!” می گفت: “دست حاج خانوم درد نکنه، خدا به حاج ابراهیم سلامتی بده (بیبی و بابا بزرگو می گفت). ” بعد همونجوری که چار زانو و قوز کرده نشسته بود چشاشو تنگ می کرد و می رفت تو فکر، دستاشم مشت کرده از سر زانوهاش آویزون؛ چهرهش منقلب می شد، تمام چیزی که عمیقاً بهش فکر کرده بود تو یه سؤال با لحن محزون میاورد رو زبون و میپرسید: “کم اینا زحمت کشیدن؟” ولی سؤالش از اون سؤالایی نبود که منتظر جوابش باشه یا ما جوابی براش داشته باشیم. انگاری می خواست خیلی چیزارو به ما گوشزد کنه. از سر سفره بلند میشد خرده نونای پاچه شلوارشو می تکوند و می گفت: “الهی شکر.”
______
*کَمه: یه محصول لبنی
*قرمه: گوشت ریز شده و تفت داده شده برای ذخیره زمستون
*کمهجوش: کله جوش