نویسنده: بانو صدیقه انجم شعاع
ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته بود. اما جنگ هنوز ادامه داشت. رژیم بعث عراق، حملات جدیدی را در سراسر مرزهای جنوب آغاز کرده بود و می خواست از فرصت باقی مانده تا آتش بس رسمی استفاده کرده و در موقعیتهای جدید مستقر شود. اما این رؤیایی بیش نبود. سنگر نشینان جبهه حق اگر چه جام زهری را که امام نوش کرده بود، در کامشان حس می کردند، اما خسته از رزم نبودند.
در همان روزها ما هر لحظه منتظر خبر های جدید بودیم. منظور از ما خودم به اتفاق چند تن از خواهران و بچه هایمان بودیم که به عنوان خانواده رزمنده در یک شهرک مسکونی حوالی اهواز، نزدیکیهای مقر لشکر ۴۱ ثارا … زندگی میکردیم . لشکر آماده باش صد در صد خورده بود و عزیزانش در سراسر مرزهای جنوب سعی بر سد کردن راه دشمن داشتند. خبر می رسید که عراق با تجهیزات کامل اقدام به باز پس گیری مناطقی کرده که قبلاً توسط رزمندگان اسلام فتح شده بود. آنها حتی به جاده اهواز خرمشهر هم رسیده بودند. هنوز خبر تلخ باز پس گیری فاو را در اوائل سال ۶۷، توسط نیروهای ارتش بعث از یاد نمی برم.
در آن روزهای پراضطراب، ما در آن شهر غریب، در حالی که از همسرانمان خبر نداشتیم تنها اتکایمان به خدای متعال بود. صدای توپخانه از دوردستها به گوش می رسید. از سوی مسئولین لشکر به کلیه خانواده های رزمندگان مستقر در اهواز خبر داده شده بود که یکی از برادران راننده به همراه یک دستگاه اتوبوس هر لحظه آماده است تا در صورت هر پیشامد غیر منتظره ای، خانواده ها را با سرعت از شهر اهواز خارج کند. با اینکه به غیرت رزمندگان دلاور ایمان داشتیم، اما رذالت و کینه دشمن آنقدر گسترده بود که هر آن، انتظار اتفاقی غیر قابل پیش بینی را می کشیدیم .
آن روز از صبح همه چیز عادی به نظر میرسید. برای امنیت بیشتر، چند خانواده با هم در یک خانواده زندگی میکردیم . بچهها مشغول بازی بودند . مادرها هر کدامشان به یکی از کارهای خانه رسیدگی میکردند. طبق یک برنامه از قبل تنظیم شده، هر روز در ساعتی معین، دسته جمعی زیارت عاشورا می خواندیم. در حقیقت خودمان را به سلاحی معنوی مجهز کرده بودیم. البته، همسران رزمنده مان بر اساس صلاحدید خودشان، اسلحه در اختیار ما گذاشته بودند و با آموزشهایی که دیده بودیم، می توانستیم در مواقع لزوم از خودمان دفاع کنیم.
نزدیک ظهر بود. در آشپزخانه مشغول تهیه ناهار بودم. ناگهان صدایی شبیه انفجار شدید گلوله توپ از راه دور، به گوشم خورد. « کاپ »! بر اساس تجربه ای که از زندگی چند ساله در مناطق جنگی بدست آورده بودم، میتوانستم صدای حاصل از انفجار گلوله ها را از هم تشخیص بدهم. هنوز داشتم به صدای انفجار اولیه فکر میکردم که دومین صدا هم شنیده شد: « کاپ »
کار پختن غذا را نیمه تمام رها کردم و سراسیمه به سوی هال دویدم. بقیه خواهرها هم این صداها را شنیده بودند. ترس آرام آرام به سراغمان آمد. نگاههای نگران و پرسشگر در هم گره خورد: « یعنی چه خبر شده است؟ »
صدای گرفته ای از حلقومم بیرون آمد: « حتماً دیشب عراقیها پیشروی کرده اند. تا به حال صدای توپخانه را اینقدر نزدیک نشنیده بودم .» حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار گلوله بعدی که احتمالاً چند کیلومتری بیشتر با ما فاصله نداشت، تکانمان داد. « کاپ»
خطر جدی بود. بمانند مادران بی پناهی را بودیم که بیخبر از آینده، بچه هایمان را در آغوش گرفته و در ذهن آشفتهمان به یک اتفاق یا یک حادثه میاندیشیدیم. سعی کردم خونسرد باشم. میبایست به خواهرها دلداری بدهم. سن و سالم بیشتر از آنها نبود. ولی در این گونه مواقع سعی میکردم با گفتن حرفهای خوب و امیدوار کننده، ترس و اضطراب را از جمع خانمها و بچه هایی که در یک محل بودیم، دور کنم و در بسیاری از مواقع موفق هم بودم.
در آن لحظه چیزی که بیشتر از همه ذهن ما را مشغول کرده بود، احساس خطر از پیشروی نیروهای عراقی تا داخل شهر و اسارت بود. به هر حال ما چند زن و تعدادی بچه خردسال بودیم و نگرانی و ترسمان هم کاملاً طبیعی بود. این در حالی بود که مردم آن منطقه طی چند روز اخیر اقدام به خالی کردن منازلشان کرده و به محله های دیگر شهر رفته دیگر کاری نمیشد کرد. با صدای سه انفجار پیاپی، شاید اتفاقی از راه میرسید که ما از آن بیخبر بودیم. به خواهرها گفتم: « کاری از دستمان جز دعا و توسل بر نمیآید. بیاید دور هم بنشینیم و زیارت عاشورا بخوانیم. »
به منظور آوردن کتاب دعا به اتاق رفتم. ناگهان با مشاهده صحنهای در جا میخکوب شدم . آنچه در پیش رویم میدیدم جالب و تا حدی خنده دار بود. زینب شش ساله که تا آن لحظه کسی متوجه غیبتش در میان جمع نشده بود، به پشت؛ روی زمین دراز کشیده بود و با کف پا با فاصلههای منظم به کارتن بزرگی میکوبید که از آن به عنوان میز زیر تلویزیون استفاده میکردیم. مدتی قبل مقداری لباس و وسائل اضافه را درون یک کارتن نسبتاً بزرگ ریخته و رویش را پارچه کشیده بودم و میز زیر تلویزیون به حساب میآمد.
زینب با پا به این کارتن میکوبید. صدایی که از این حرکت تولید میشد، تداعی شلیک گلوله توپخانه از راه دور بود. ما که در آن روزها به هر صدایی حساس بودیم، چند دقیقه ای حسابی ترسیدیم. نمیدانستم چکار کنم. بخندم، گریه کنم یا زینب را دعوا کنم. اما نه! رفتم و دیگر خواهرها را صدا زدم: « بیایید تماشا کنید، توپخانه عراق اینجاست! » راستی راستی صدایش خیلی شبیه صدای اصابت گلوله توپ و انفجار حاصل از آن بود. خواهرها متعجب به اتاق آمدند. زینب از جا برخاست و هاج و واج ما را نگاه میکرد، بی آنکه بداند در عالم بازیهای کودکانه اش چند لحظه دنیای بزرگترها را از ترس و اضطراب و نگرانی انباشته کرده بود.