نویسنده: رضا براهنی
تو چه دوست داشتنی هستی ای زن!
علی الخصوص، زمانی که در فاصله ی دو شکنجه به خوابم می آیی.
قلبم البته تندتر میزند، اما نمی دانم
آیا بهدلیلِ این رؤیای سبز شکوفان است؟
یا به دلیلِ شکنجه ای که در انتظار شانه های لرزان؟
همیشه از خود میپرسم:
چرا لحظاتی را که با تو نبودم با تو نبودم؟
و در فاصله ی دو شکنجه
این پرسش پیوسته در برابرم مثل نگاه مرموزی می ایستد:
آیا زمانی خواهد رسید
که من باز به اختیار خود در کنار تو باشم
یا در کنار تو نباشم؟
آن گاه چگونه ممکن است فکر کنم که نخواهم که حتی لحظهای در کنار تو نباشم؟