مصاحبه با دکتر سعید رجائی خراسانی / نوار ۱ و ۲
آبتاب– روایت مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی (تحصیلات در رشته فلسفه – سفیر جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل -نماینده دورههای دوم و سوم مجلس شورای اسلامی)، با آقای ضیاء صدقی در نیویورک به تاریخ ۲۱ دسامبر ۱۹۸۴ را مرور می کنیم. نوار شماره: ۱ مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی در […]
آبتاب– روایت مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی (تحصیلات در رشته فلسفه – سفیر جمهوری اسلامی ایران در سازمان ملل -نماینده دورههای دوم و سوم مجلس شورای اسلامی)، با آقای ضیاء صدقی در نیویورک به تاریخ ۲۱ دسامبر ۱۹۸۴ را مرور می کنیم.
نوار شماره: ۱
مصاحبه با آقای دکتر سعید رجائی خراسانی در روز ۳۰ آذر ۱۳۶۳ برابر با ۲۱ دسامبر ۱۹۸۴ در شهر نیویورک- ایالت نیویورک
س- آقای دکتر رجائی، امروز میخواهم از حضورتان تقاضا کنم در شروع مصاحبه، شما یک شرحی به تفصیل راجع به سوابق پدرتان، مادرتان و طرز تربیتتان و در کجا تحصیلات ابتدائی و متوسطه و تحصیلات عالیتان را انجام دادید و همچنین از اولین فعالیت سیاسیتان تا به امروز که در این مقام هستید، برای ما توضیح بفرمایید.
س- بسمالله الرحمن الرحیم. من سعید رجائی خراسانی در سال ۱۳۱۵ در کرمان متولد شدم و تحصیلات ابتدائی و متوسطهام را در همان شهر تمام کردم. بعد از اینکه از شعبۀ ادبی فارغالتحصیل شدم، رفتم به دانشگاه تهران و مستقیماً در کنکور دانشکده معقول و منقول آن روز که بعد اسمش به دانشکدۀ ادبیات عوض شد، شرکت کردم.
س- دانشکده الهیات.
ج- دانشکده الهیات عوض شد، بله. شرکت کردم به دلیل علاقۀ خاصی که به فلسفه و معارف اسلامی پیدا کرده بودم و لیسانسم را در رشتۀ معقول در سال ۳۹ گرفتم و ظاهراً در کورهای آنجا ما یک چشمی داشتیم و ما رتبۀ اول شده بودیم و لذا بدون کنکور من را در دورۀ دکترای آن رشته پذیرفتند و خیلی هم احترام گذاشتند، تجلیل کردند. منتهی به خاطر یک سلسله مشکلات مالی که خیلی دلم نمیخواست از آن به بعد، بعد از گرفتن لیسانس کَلِّ بر خانوادهام باشم، مجبور بودم که یا لااقل احساس کردم که بهتر است من ادامه تحصیل ندهم و ترک تحصیل کردم و خودم را به نظام وظیفه معرفی کردم و بعد با یک معافی پزشکی که به من دادند، رفتم در خدمت آموزش و پرورش کرمان درآمدم. در اسفند ۳۹.
س- چطور شد شما معافی پزشکی گرفتید آقا؟
ج- برای اینکه خیلی ضعیف بودم، خیلی جسم و جانم ضعیف بود. هیچ بیماری یا علت خاصی نداشت، جز اینکه قیافهام ریز و خیلی ضعیف بود. بعد در کرمان دبیر بودم تا سال ۴۲. در طول این مدت دانشجویان رتبه اولی که در تهران پی کار بودند موفق شدند که برای خودشان از آن بورسهایی که وزارت آموزش و پرورش، وزارت فرهنگ به اصطلاح آن زمان، میداد بگیرند و برای ادامه تحصیل تشریف ببرند خارج و به من و چند نفر از همکاران هم نامهای نوشتند که، یعنی از طرف وزارت آموزش و پرورش آن روز، اگر ما حاضر باشیم حاضرند ما را به بیروت بفرستند و من هم قبول کردم. برای اینکه به هرحال، تنها چیزی بود که به خاطر رتبه اول شدن به ما داده بودند. رفتم بیروت و یک بورس چهارسال تقریباً بیحساب من آنجا داشتم. یعنی ۴ سال آنجا من میتوانستم هر کاری که میخواهم بکنم و چون در دانشگاه آمریکایی بیروت درجۀ دکترا را نمیدادند و چون میبایست در رشتهای متناسب با سوابق تحصیلیم ادامۀ تحصیل بدهم و فرهنگی هم شده بودم قرار شد که در رشتۀ تعلیم و تربیت کار بکنم و من در فلسفه، تعلیم و تربیت تمرکز دادم و تصمیم هم گرفتم که تمام این مدت ۴ سال را با گرفتن درسهای اضافی در رشتههای مورد علاقهام و درسهای مورد علاقهام صرف کنم آنجا و همین کار را هم کردم و وقتی که من دانشگاه آمریکایی بیروت را تمام کردم یک فوقلیسانس داشتم با حدود شصت و خردهای کردیت.
س- فوقلیسانس شما هم در فلسفه بود؟
ج- فوقلیسانسم در فلسفه تعلیم و تربیت بود. در آنجا من این فرصت را پیدا کردم که یک مقداری فلسفه علوم که درسهایی مثل general science یا منطق ریاضی، آمار، روانشناسی و درسهایی که در دوره لیسانس معمولاً فراهم نبود در دانشگاه تهران اینها را بگیرم و فکر میکنم دورۀ خیلی خوبی بود و انگلیسی هم خوب یاد گرفتیم آنجا. بعد برگشتیم به دانشگاه تبریز و برای نخستین بار وارد کادر آموزشی گروه فلسفۀ دانشگاه تبریز شدم.
س- چه سالی بود آقای رجائی؟
ج- در اواخر سال ۴۷ بود. بعد البته یک مدتی طول کشید تا من از آموزش و پرورش منتقل شدم به آنجا، ولی عملاً سال ۴۷ در دانشگاه تبریز بودم و خدمت من در دانشگاه تبریز ادامه پیدا کرد تا اواخر سال ۵۸ یعنی یک سال بعد از انقلاب.
س- چه موضوعاتی را آنجا تدریس میفرمودید؟
ج- در آنجا من بیشتر درسهای مختلف در دپارتمان فلسفه، منطق، تاریخ فلسفه، فلسفه اسلامی، سیستمهای فلسفی، ارزششناسی، یکی دو تا کورس در فلسفۀ علوم. برای یک مدتی دپارتمان جامعهشناسی و فلسفه از هم جدا نشده بودند. برخی از درسهای علوم اجتماعی به خصوص یک درسی داشتند که حتماً میبایستی به زبان انگلیسی باشد و بیشتر همکاران ما زبان خارجی که خوانده بودند فرانسه بود، این درس را من درس میدادم و در همین دوره بود که یک فرصت مطالعاتی به من دادند بعد از ۵ سال تدریس و من رفتم به انگلیس و تز دکترایم را در آنجا در دانشگاه Durham نوشتم.
س- در ۱۳۵۲ پس شما تشریف بردید؟
ج- در ۱۳۵۲ بله. رفتم به دانشگاه Durham انگلیس و تز را تمام کردم و در ظرف سه سال. ۵۵ برگشتم مجدداً به دانشگاه تبریز و به کارم ادامه دادم.
س- تزتان را راجع به چی نوشتید؟
ج- من رشتۀ مورد علاقه ام بیشتر بحث المعرفه بود و با تمرکز به فلسفۀ ملاصدرا. بنابراین من چیزی تحت عنوان مثلاً فلسفۀ ملاصدرا و مدلول های معرفتی آن، بحث المعرفتی آن تمام کردم. بعد برگشتم به دانشگاه تبریز تا یک سال بعد از انقلاب. در این مدت، یک مدتی در دپارتمان امور پژوهشی دانشگاه کار میکردم. روابط بین المللی و امور پژوهشی را اداره میکردم علاوه بر تدریس و بعد هم یک مدت هفت، هشت ماه معاون دانشگاه بودم و بعد از دانشگاه تبریز مأمور شدم بروم به دانشگاه کرمان به عنوان سرپرست دانشگاه کرمان و رئیس دانشگاه کرمان رفتم آنجا که یک مقدار بازسازی دانشگاه کرمان را به عهده داشتم و بعد از اینکه دانشگاه ها بسته شد و تقریباً کار عمدهای در دانشگاهها نبود جز آنکه در ستاد انقلاب فرهنگی میشد که وزارت امور خارجه از من دعوت کرد که به اینها ملحق بشوم و آمدم یکسره به سازمان ملل. اما از وضع خانوادگی ام و پدر و مادرم. پدر من آقای محمود رجائی خراسانی، اهل خراسان است و در بجستان خراسان به دنیا آمد و پس از تحصیلات مقدماتی در علوم قدیمه میرود به مشهد و در مدرسۀ سلیمان خان مشهد تحصیلاتشان را ادامه میدهند تا هنگامی که عدهای از طلاب خراسان میآیند به تهران برای ملحق شدن به کارهای دولتی- آموزشی، از جمله اینها مرحوم ادیب بجنوردی بود، مرحوم فروزانفر بود، بعد فاضل بود. عدهای که آمدند، پدر من هم از جملۀ همین طلاب بود که بعد از فروزانفر و ادیب بجنوردی و اینها میآید به تهران و در خدمت وزارت فرهنگ آن روز درمیآید و تدریس میکرده در دبیرستانها و بعد داور یک کلاسی باز کرده بود و میخواست برای تقویت وزارت دادگستری از بین این طلاب عدهای را انتخاب بکند و یک دورۀ آموزشی بدهد و اینها را در سمتهای قضائی یا برای ثبت اسناد که نوبنیاد بود به کار بگیرد. پدر من در آن کلاسها شرکت میکند و بعد با یک پست قضائی میرود به کرمان. مدتی در این پست بود و بعد ظاهراً به دلیل اینکه اخلاقاً از این کار خیلی راضی نبوده استعفا میکند و جواز وکالت میگیرد و بعد وکالت دادگستری را هم رها میکند و به دنبال کار آبا و اجدادیش میرود که کشاورزی بود و در یک دهی نزدیک زرند کرمان چهار حبه از این ده خریده بود با مختصر پساندازی که داشت و کار کشاورزی را در آنجا شروع میکند. وقتی او کشاورزی را شروع کرد من در کلاس ششم ابتدایی بودم و یادم هست که برای نخستین بار ما خانهمان تقسیم شده بود و پدرم در ده میبایست باشد و کار بکند. با امکانات خیلی محدودی که داشت و ما در شهر بودیم و تعطیلات تابستان ما را میبردند به ده و ما آنجا به کمک بابا علف میکندیم، نمیدانم به گوسفندی میرسیدیم و کارهایی که معمولاً در سن و سال ما از ما ساخته بود، میکردیم و به اصطلاح در کشاورزی به پدرمان کمک میکردیم. یک مقدار درخت پسته زده بود. من یادم هست که ما هم در غرس این درختها و به خصوص در تعطیل تابستان در پیوند زدن این درختها ما خیلی فعال بودیم. هم من و هم برادرم و شاید بیشتر درختهای پستهای که الان مثمر هست و ثمر میدهد اینها را ما خودمان پیوند زدیم. به هرحال، تابستان هم این کار را میکردیم.
س- شما چند تا برادر و خواهر دارید آقای رجائی؟
ج- پنج تا خواهر و برادر هستیم.
س- شما بزرگترین اولاد خانواده هستید؟
ج- من بزرگترین اولادم. برادر دیگری دارم که الان دارد مشغول board جراحی قلب است در بوستون. انشاءالله تمام میکند و میرود ایران. سه تا خواهر هم دارم که اینها یکیشان در کرمان است، یکیشان الان در تهران است و دیگریش هم مقیم خراسان بود و اخیراً آمده به کرمان و ازدواج کردند و زندگیشان را اداره میکنند. هوای خانوادگی بیشتر فرهنگی و کشاورزی بود. چون پدرم به خصوص به معارف اسلامی، به عرفان، حافظ مثلاً مولوی خیلی علاقهمند است، ادبیات عرب خیلی دوست میدارد و خیلی خوشحال است که به اصطلاح قسمتهای مهم ادبیات عرب را هنوز هم حفظ است و معارف اسلامی را معمولاً خیلی تشویق میکرد در خانواده و تقریباً یک خانوادۀ متوسط از نظر اقتصادی و معتقد به حلال و حرام مثلاً کشاورزی بکنیم نانش حلالتر است، اینطور چیزها. با یک سلسله مبانی فرهنگی که بیشتر از خانوادههای سنتی و از تحصیلات علوم قدیمه نشأت میگرفت، یک این جور خانوادهای را باید تصور بفرمایید در آنجا بزرگ شدم.
س- آقای دکتر رجائی، من میخواهم که از شما تقاضا بکنم که راجع به اولین برداشتهای سیاسی و فعالیتهای سیاسیتان در ایران برای ما صحبت بفرمایید. میخواهم که از دوران ملی شدن صنعت نفت شروع کنم. چون در آن موقع شما، در سال ۱۳۳۰، میبایستی در حدود چهارده، پانزده سالتان بوده باشد.
ج- دقیقاً همین طور است.
س- بنابراین میدانستید که در اطرافتان چه میگذرد. از آنجا شروع کنیم ببینیم که برداشت شما از آن زمان چه بوده و چه طرز تلقی از آن دوران داشتید و چه خاطراتی دارید و اولین فعالیت سیاسی شما از چه تاریخی شروع شد؟
ج- در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تقریباً همۀ مردم یک بیداری سیاسی دریافت کردند. برای نخستین بار بود که مسئلۀ سیاسی که مربوط به منافع مردم و مردم میشد خیلی فراگیر به ما هم رسید، به زرند کرمان هم رسید. من یادم هست که اخبار رادیو را با اشتیاق زیادی دنبال میکردیم. منتها دو تا صفحه داشت این ماجرا. یا این صفحه دو تا جنبه داشت. دو تا رو داشت. در یک رویش، ماجرای ملی شدن صنعت نفت و قهرمان شدن مرحوم دکتر مصدق بود. ماجرای دومش وقایعی بود که وقتی که دکتر مصدق از نظر اقتصادی تحت فشار بود در ایران به وجود آمد و کارهایی که حزب توده کرد و یک مقدار رنجش عمومی در مردم عمومی به وجود آمده بود و من یادم هست که از این قسمت از برنامه ما اصلاً خوشحال نبودیم و ما دلمان نمی خواست که تودهای ها بر سرنوشت مملکت حاکم بشوند. برداشت من از مسئله آن روز بیشتر عاطفی بود تا تحلیلی و مثلاً یادم هست که تو خیابان یک عدهای از اینها که خیلی با هم دست بازی داشتند و اینها فحش میدادند و بعضی اوقات هم با رفتارهای مذهبی برخورد نامتناسبی داشتند این برای ما رنجش خاطر فراهم میکرد خیلی عمیق و ما معتقد بودیم که سرنوشت و اخلاقیات ما به دست افرادی افتاده که خیلی انضباط و نزاکت اخلاقی ندارند و جمعاً از این حرکت جدیدی که به وجود آمده بود خیلی خوشحال نبودیم. یک کار دیگری هم شده بود که نگرانی ایجاد کرده بود، لااقل در شهر کوچک ما در کرمان.
در فشار اقتصادی زمان مصدق دولت مجبور شده بود که زندانیها را آزاد بکند و ناامنی زیاد شده بود. ما هر شب میشنیدیم که یک خانهای را دزد زده و یک نفر را مثلاً با چاقو سر بریدند و اینها. این هم یک وحشت عمومی ایجاد کرده بود. نمیخواهم اظهارنظر بکنم که آنچه که شایع کرده بودند درست بود یا نبود. میخواهم فقط بگویم که وحشت عمومی در مردم ایجاد کرده بودند و ایجاد ناامنی خودش از مکانیسمهایی بود که، الان من اینطوری میفهمم، جامعه را برای برگشت رژیم از نظر روانی مساعد میکرد و این تنها چیزی بود که از آن دوره به یادم هست. به استثناء وقایعی که اتفاق افتاد و شاه رفت و از لندن برگرداندندش و بعد دکتر مصدق را آن طوری…
س- ۲۸ مرداد پیش آمد.
ج- بله. ۲۸ مرداد پیش آمد و اینهاست. بعد در آن دوره من از نظر سیاسی نباید بگویم فعال بودم. اینها بیشتر خاطراتی است که از وقایع سیاسی زمان دارم من، نه اینکه فعالیت سیاسی داشته باشم. بعد وقتی که من رفتم دانشگاه تهران، دانشکده معقول و منقول در قسمت پل چوبی بود و از بقیۀ اسکلت دانشگاه جدا بود. در نتیجه وقایعی که در کل دانشگاه میگذشت کمتر به ما برخورد میکرد، این یک عامل بود. دومین عاملش این بود که محیط دانشکده معقول و منقول یک محیط بسیار پرجاذبهای بود و انسان بیشتر ترجیح میداد که به محتوای دانشکده بپردازد تا به برخی از وقایعی که در سطح دانشگاه میگذرد. مثلاً با بودن افرادی مثل مرحوم مطهری، مثل مرحوم الهی قمشهای، مثل مرحوم آیتی در دانشگاه برای ما یک لحظه استفاده از محضر اینها مغتنم بود و ما مجال اینکه ببینیم در دانشسرای عالی آقای دکتر تسلیمی مثلاً اعتصاب راه انداخته به چه دلیل است اینها زیاد نداشتیم. لااقل من شخصاً نداشتم. مسئلۀ دیگری که آن روز برای من خیلی اهمیت داشت این بود که من فکر میکردم که ورود به حیات سیاسی باید با یک پختگی و با یک تجربهای باشد و من ترجیح میدادم که ناظر جریانات سیاسی باشم و مطالعه کنم و قضاوت کنم، عوض اینکه درگیر باشم و فکر میکنم که زود بود که من شتابزده به اصطلاح هیجان سیاسی پیدا بکنم و در حقیقت اولین موضع سیاسی که من اتخاذ کردم در سال ۱۳۳۹ بود. وقتی بود که آیتالله بروجردی به رحمت خدا رفته بود و مسئله این بود که بعد از ایشان از چه کسی من میبایست تقلید بکنم و من پس از یک مختصر بررسیهایی و مشاورتهایی که با اهل فن انجام دادم، تصمیم گرفتم که مقلد امام خمینی باشم. انتخاب آیتالله خمینی آن روز که بعد امامت امت را به عهده دارند و امروز به نام امام خمینی شناخته شده هستند در دنیا به این مناسبت بود که ایشان موضع سیاسی داشتند و برخوردهای فلسفی و عرفانی بسیار عمیق با مسائل و من فکر میکردم که ایشان به اصطلاح من را و نیازمندیهای روحی و فکری و سیاسی من را بهتر راضی میکنند و در نتیجه، من مقلّد ایشان شدم و در همان سالهای چهل به بعد دیگر جریانات سیاسی هم در قم و بعد در تهران اوج میگرفت و برخورد روحانیت با رژیم شاه پیش آمد و مسئلۀ دستگیری امام و عدهای از روحانیون و بعد تبعید ایشان به ترکیه و به عراق. دیگر از آنجا اینها جزو زندگی من شد. آنجا من تعهد داشتم نسبت به این مسائل و ناظر نبودم و قبل از آن نباید ادعا بکنم که من موضع سیاسی فعالی داشته باشم.
س- میشود گفت که فعالیت سیاسی شما اصولاً از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ شروع شد؟
ج- این خیلی درست است. در کودتای ۲۸ مرداد و بعد من اشتیاق به مسائل داشتم ولی فعالیت سیاسی نداشتم. سعی میکردم خودم را درگیر نکنم. البته در جریانات انقلاب سفید و اینها یک انزجار عمومی که همۀ مردم داشتن ما هم داشتیم، همه داشتند. یا مثلاً انزجاری که مردم علیه حزب رستاخیز داشتند همه داشتند. این را شاید نمیشود به عنوان فعالیت سیاسی تلقی کرد.
س- دقیقاً.
ج- آنجا که انسان موضعی بگیرد و وارد بشود و حرکت بکند با اینکه عکسالعمل نشان بدهد، فرق دارد و من گمان میکنم پس از انتقال، پس از به اصطلاح تعیین تکلیفم از لحاظ تقلید و پیوستن به امام خمینی صرفاً به عنوان یک مقلد حیات سیاسی من شروع شد.
در دوران حزب رستاخیز خیلی جالب است. من در انگلیس بودم و من تنها کسی بودم که آن به اصطلاح فرمهای مخصوص عضویت حزب رستاخیز را امضاء نکرده بودم و خیلی از این بابت خوشحال بودم و وقتی برگشته بودم ایران، همیشه از تمام صحنههایی که ممکن بود من را با این سؤال مواجه بکند که «آقا شما عضو حزب هستید یا نه؟» فرار میکردم. یکی از خوشحالیهایم این بود که من هنوز عضو نشدم. تا آخرش هم نشدم. گرچه آنهایی هم که شده بودند، خیلیهایشان با حساب شده بودند، مصلحتی رفته بودند که از درون متلاشی بکنند. بعضیهایشان اصلاً اعتنایی نداشتند. تحمیلی یک امضایی از مردم گرفتند، از همه گرفته بودند و من نمیتوانم بگویم که من عضو نشده بودم به عنوان یک عمل مبارزاتی خیلی مهم حساب کنم. شانس من این بود که من در انگیس بودم و خوشبختانه توانسته بودم از امضاء کردن آن فرمهای بیربط اجتناب کنم.
س- حالا که راجع به شروع فعالیت سیاسی شما از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ صحبت شد، لطفاً میتوانید که بفرمایید برای ما که در آن روز فعالیت شما چگونه بود و چه خاطراتی دارید از آن موقع؟
ج- سخنرانی امام قویاً مورد علاقۀ همه کسانی بود که مقلّد ایشان بودند و خط سیاسی ایشان را دنبال میکردند. به سخنرانی امام باید بپیوندیم چند مسئلۀ دیگر را. ماجراهای انقلاب سفید را، ماجراهایی که بین به اصطلاح حکومت وقت ایران و اسرائیل و آمریکاییها و کاپیتالاسیون و غیره و ذلک میگذشت. همۀ اینها در اذهان عمومی بود. وقتی که امام آن حرکت را شروع کردند همه مردم من میتوانم بگویم که، لااقل تا آنجایی که ما میشناختیم، عدۀ زیادی از مردم لااقل، خوشحال بودند ولی عدهای متعهد و وابسته بودند به این حرکت. من خودم را جزو افراد وابسته و متعهد به این حرکت میدانستم، واقعه را دنبال میکردم و خیلی دلم میخواست که در قم باشم یا در تهران باشم، اگر تظاهراتی هست شرکت بکنم.
س- کجا بودید آقا شما؟
ج- من آن روز کرمان بودم، در دبیرستانهای کرمان بودم. خاطر مبارکتان هست که…
س- آنجا هم خبری بود آقا؟
ج- آنجا خبر خیلی کم بود. کرمان اصولاً از نظر سیاسی شاید خیلی فعال نبود آن روز، ولی اخبار را مرتب دنبال میکردم و دلبستگیهای سیاسی در مردم بود. من یادم هست که خیلی نگران بودم از اینکه مردم میبایست بروند به لوایح ششگانه رأی بدهند اگر یادتان باشد؟
س- بله، بله.
ج- و من آن روز در دبیرستان شاپور آن روز که امروز حتماً اسمش عوض شده ناظم دبیرستان بودم و میبایست بچهها را به صف کنند و ببرند و من به عنوان ناظم مدرسه ظاهراً وظیفهام این شده بود که حتماً اینها را ببرم. من به مسئولین آموزش و پرورش پیشنهاد کردم چون من ناظم مدرسه هستم این را اصلاً به من واگذار کنند. من هر جور که صلاح میدانم اجرا میکنم و پای مسئولیتش هم میایستم. به من گفتند که شما چه کار میکنید؟ توضیح بده که چگونه این کار را انجام میدهی؟ گفتم خیلی آسان است. بچهها را در مدرسه جمع میکنم و به آنها میگویم که یک همچین دستورالعملی آمده که باید بروند رأی بدهند و چون آزادی و دموکراسی بر مملکت حاکم است، آقایانی که میخواهند تشریف ببرند رأی بدهند ببرند ضمناً بچههایی که از کلاس نه به پایین هستند، در سنّ قانونی نیستند و حق ندارند تشریف ببرند رأی بدهند. چون این رأیها را مخدوش میکند. بقیه اگر علاقهمند هستند رأی بدهند، تشریف ببرند و این بهترین برخورد درستی است که در شرایط آن روز ما باید به این مسئله میکردیم. منتهی مسئولین آموزش و پرورش خیلی خوشحال نبودند از این کار، خیلی طبیعی است آنها تحت فشار بیشتری بودند و ضمناً جرأت و جسارت این را هم که با مسئله به این آزادی برخورد بکنند نداشتند و ترجیح دادند که برای خودشان دردسر درست نکنند. ضمناً خدا پدر مادرشان را بیامرزد برای من هم دردسر درست نکردند. یعنی گزارش نکردند که فلان است، اینطور است. فقط شاید لطفی هم به من کردند که من را درگیر آن ماجرا نکردند و گفتند نه آقا به تو مربوط نیست. خودمان میکنیم. در آن جریانات همه موضع داشتند، ما هم موضع داشتیم. ما معتقد بودیم که خط، خط امام خمینی است و باید از ایشان تبعیت بکنیم و باید به اصطلاح مواضع سیاسی ایشان حفظ بشود و آنچه که رژیم داشت در مملکت به عنوان اصلاحات و انقلاب سفید میکرد، غلط بود، لوایح ششگانه به مصلحت مملکت نبود، همه تظاهرات سیاسی و عوامفریبی بود و این مواضعی بود که داشتیم و در بحثهای بینالاثنین و در کریدورهای دبیرستان با معلمها و با دانش آموزان معمولاً این کار را هر وقت فرصتی پیش میآمد، انجام میدادیم و به علاوه، من خودم را مقلّد امام خمینی میدانستم. بنابراین من به تمام وجود درگیر و متعهد بودم به مسیر ایشان.
س- آقای دکتر رجائی، شما سال ۱۳۴۷ تدریستان را در دانشگاه تبریز شروع کردید.
ج- بله.
س- شما فعالیتهای سیاسیتان از سال ۱۳۴۷ تا سال ۱۳۵۶ که جنبش انقلابی ایران شروع شد، چه فعالیتهای سیاسی داشتید؟
ج- آن دورۀ خدمت من از ورود به دانشگاه تبریز تا خروج از دانشگاه تبریز و رفتن به دانشگاه کرمان را باید به دو قسمت تقسیم بکنیم. یکی، یک دورهای بود که من رفته بودم برای فرصت مطالعاتی و تزم را در انگلیس مینوشتم. آن نوع فعالیتهای سیاسیاش فرق میکرد و آن دورهای که در دانشگاه تبریز بودم دورۀ دیگری بود که نوعاً فعالیتهایش متفاوت بود.
س- ممکن است هر دو را برای ما توضیح بفرمایید.
ج- در دانشگاه تبریز، تماس با دانشجویان انقلابی، اتخاذ مواضع سیاسی درست با سکوتها، با به کار بردن اصطلاحات مناسب در کلاس، من نمیدانم شنوندگان من در آینده این تصور را خواهند داشت که خفقانی که در محیط ایران آن روز بوده چه بوده؟ آیا خبر دارند که مثلاً چند نفر از دانشجویان ما را به جرم اینکه یک کتابی، حتّی از کتابهای مهندس بازرگان داشتند اینها را زندان کردند.
س- ما فرض را بر این میگذاریم که آنهایی که میآیند پنجاه سال بعد از این جریان مطمئناً اطلاع ندارند. بنابراین از شما تقاضا میکنم که اینها را با جزییات توضیح بفرمایید.
ج- بنابراین اینها را هم باید بگوییم. وقتی ما وارد دانشگاه تبریز شدیم، یادم هست که دولت تصمیم گرفته بود که قدرتها را که میشکست، اکنون قدرتهای درون دانشگاهی را بشکنند. بنابراین تصمیم گرفتند کرسی استادی را ملغی کنند، فقط آزاد بگذارند و مقررات استخدام را هم بشکنند و افراد زیادی از جوانهای بانشاط را وارد دانشگاه بکنند و بین این جوانها و سیستم سنتی دانشگاه یک نوع رقابت و دودستگی ایجاد بکنند و اینها را به جان هم بیاندازند و بعد به دانشجویان هم بورس بدهند و پول بدهند و دانشجویان را علیه مدیریت دانشگاه به عناوین مختلف تحریک بکنند و یک آش شله قلمکاری درست بکنند که فقط خودشان میدانستند دارند چه کار میکنند. این کار را رژیم در دانشگاه تبریز شروع کرده بود که من وارد شدم آنجا و معمولاً به من میگفتند سر کلاس رفتن خیلی مشکل است. من نمیدانستم که چرا مشکل است. فقط میدیدم که همه با احتیاط با کلاس برخورد میکنند و خوب این احتیاطها و به اصطلاح مواضع سیاسی، موقعیتها و اصطلاحات سیاسی که از طرف رژیم پیشنهاد میشد اینها معمولاً دست و بال کادر آموزشی را میبست. بنابراین، مردم آنجا خطّ خودشان را انتخاب میکردند. برخی سعی میکردند مماشات بکنند، برخی سعی میکردند که مخالفت بکنند و خودشان را درگیر نکنند و برخی سعی میکردند که داد و بیداد هم بکنند و احتمالاً برای خودشان هم دردسر هم درست بکنند. در این به اصطلاح طیف وسیع فعالیتهای سیاسی انسان قرار میگرفت. ما روشی را انتخاب کرده بودیم که شامل چند عنصر میتوانیم بگوییم میشد. یکی همکاری با دانشجویان انقلابی و هم خط شدن و جهت دادن و مبادلۀ فکری برقرار کردن با آنها. دوم انصراف کامل و عدم شرکت در مراسم تشریفاتی و مواضعی که به نحوی از انحاء رژیم سعی میکرد در غالبهای آنها خطوط سیاسی خودش را معرفی بکند و اصطلاحات خودش را جا بیاندازد. سوم اجتناب و در صورت لزوم مخالفت اصولی نه مخالفت احساساتی با برخی از مواضعی که از طرف رژیم به عنوان به اصطلاح مواضع آموزشی ارائه میشد. ولی اصولاً اینها به اصطلاح مواضع تبلیغاتی سیاسی سخیف بود. مثلاً پیشنهاد میکردند که آقا کتاب انقلاب سفید را باید در کلاسهای دانشگاه تدریس بشود. مواضع خیلی اصولی که میشد ارائه داد و با این کار مخالفت کرد این بود که اصولاً این نوع تبلیغات وازدگی ایجاد میکند و ما این کار را تأیید نمیکنیم. آنها نمیتوانستند یقه آدم را بگیرند، ولی اگر میگفتیم خیر آقا من این کار را نمیکنم، خوب عواقبش کاملاً روشن بود. ما سعی میکردیم از فرصتهای مناسب استفاده بکنیم و به اصطلاح، اصطلاحات و شگردهای رژیم را خنثی بکنیم. گمان میکنم این بزرگترین کار کسانی بود که دانشگاهیان و روشنفکران در آن روزها انجام میدادند.
دیگری سازماندهی دانشجویان بود و دادن اطلاعات و گرفتن اطلاعات. شما میدانید در آن روزگار جابهجا کردن جزوهها و پلیکپیها و فتوکپیها و مواد و مطالب سیاسی سخنرانیهای امام، مطلبی مثلاً از مرحوم دکتر علی شریعتی و غیره ذلک اینها کار بود و این کارها بعضی اوقات بدون حمایت کادر آموزشی بسیار بسیار مشکل میشد. دانشجویان میبایست در کادر آموزشی یک عدهای را داشته باشند که در مواقع حساس بروند تو اتاقشان و اسنادشان را به آنها بدهند و از آنها کمک بگیرند، یا کمکهای مختلف حتّی مالی و غیره این ارتباط حتماً میبایست به وجود بیاید و من گمان میکنم در ایجاد این سازماندهی و ارتباط من و عدۀ زیادی از همکارانم خیلی فعال بودیم. این فعالیت بهخصوص بعد از اینکه ما از انگلیس برگشتیم، خیلی اوج گرفت. برای اینکه مسائل داخلی ایران هم خیلی اوج گرفته بود. از سال ۵۵ به بعد شدت مبارزات دانشجویی و حرکات سیاسی در دانشگاهها خیلی بالا گرفته بود. شما توجه دارید که خارج از دانشگاهها تقریباً حرکات سیاسی مقدور نبود. یعنی خفقان و نظارتی که محیط تحمل میکرد، رژیم بر تمام محیطهای اداری تحمیل کرده بود، خیلی سنگین بود.
من یادم هست که وقتی عروسی ما در کرمان برگزار شد، حتّی در جلسۀ عروسی ما هم یک عدهای از مأمورین ساواک اینور و آنور قدم میزدند. این نفوذ بسیار عمیق و به خصوص شایعات مربوط به نفوذ ساواک باعث شده بود که در بیشتر محیطهای اداری و کار مردم جرأت نکنند با هم صحبت کنند. تنها جایی که عملاً نمیتوانست محیط کنترل کامل داشته باشد دانشگاه بود. برای اینکه دانشگاه اصولاً محل اجتماعات بود. طبیعت کارش عبارت بود از کلاس، یعنی جمع شدن سی چهل تا جوان، جوانِ احساساتی، که حتماً به مشامشان به اصطلاح بوی مسائل سیاسی هم خورده و وضع مدیریت جامعه را هم دارند میبینند، جشنهایی هم که شاه هی میخواهد در دانشگاهها تشویق بکند، دارند میبینند، وضع کافهتریاها را دارند میبینند، بیحجابی تشویق میشد دارند میبینند. همۀ اینها را میدیدند و کم و بیش سیاستهای پشت، این مشغولیتهایی که به اصطلاح برای دانشجویان فراهم میشد اینها را میتوانستند بفهمند. در نتیجه، محیط دانشگاه محیطی بود که در آنجا هرچه هم کنترل میکردند نمیتوانستند جلوی برخی از تبادلات فکری و برخی از سازماندهیها و حرکات را بگیرند و شما اگر خاطرتان باشد تقریباً همۀ حرکات سیاسی در سالهای ۵۰ و به خصوص مثلاً از ۵۲ به بعد همهاش در دانشگاهها خلاصه شده بود و بقیۀ محیطها، محیط آموزش و پرورش، محیط ادارات حتی منابر کنترل شده بود کاملاً و مردم قدرت نفس کشیدن نداشتند و شبکۀ اقتصادی هم که در جامعه به وجود آورده بودند تقریباً همه بدهی قسط پیکان و زندگی قسطی و اینها بودند، حقوقهای مردم را به نحوی کنترل میکردند که اینها براساس مزایا، بیشتر میبایستی زندگی کنند تا براساس حقوق. من یادم هست که ما خودمان مثلاً تو دانشگاه یک چیز اندکی دو هزار تومان، دو هزار و پانصد تومن به ما حقوق میداند، سه برابرش به ما مزایا میدادند. مزایا یعنی چیزی که در اختیار مدیر هست و هر وقت میخواهد میتواند قطع کند. با این نوع به اصطلاح حقالارتزاقی که برای کارمندهای محروم جامعه فراهم کرده بودند کلیۀ آزادی فکری آنها را گرفته بودند و آنها را قشنگ مهار کرده بودند. تنها کسانی که از این مهار آزاد بودند دانشجویان بودند و استادهای دانشگاه هم طبیعتاً ارتباط مستقیم داشتند به دانشجو. وقتی ما درِ اتاقمان را میبستیم، دانشجو میآمد راجع به مشکلات درسیاش از ما بپرسد، این کار مشروعی بود. ساواک نمیتوانست همراه هر دانشجویی یک مأموری بفرستد وقتی آن دانشجو میخواهد بیاید تو اتاق معلمش. یا مثلاً من از موقعیت اداره کل امور پژوهشی خیلی استفاده کردم. این ادارهای بود که به بورسها مربوط بود. دانشجویان مجبور بودند که بیایند مثلاً درخواست بورس بکنند وضعشان را به من بگویند. این را دیگر نمیتوانستند کنترل بکنند. بنابراین اگر از دانشجویانی که به من مراجعه میکردند مطمئن بودم، دیگر مطمئن بودم که کس دیگری روابط ما را کنترل نمیکند و در این شبکهها بود که استادان و دانشجویان کارهایشان را هماهنگ میکردند و سازماندهی میکردند. انجمنهای اسلامی و ارگانهای دانشجویی قویاً مورد توجه عدهای از معلمهای دانشگاه بود از جمله خود من. البته خود ما هم در سطح کادر آموزشی یک اجتماعات دیگری داشتیم که ظاهرش این بود که اینها جلسهای دارند مثلاً هفتگی با هم، حرفهای صنفی میزند و میوه میخوردند و اینها ولی در آن جلسه کارهای بسیار بسیار زیادی انجام میشد و یادم هست که در هفت دانشکده دانشگاه تبریز هفت تا انجمن اسلامی بود، از هر انجمن اسلامی قرار شده بود یک نفر در یک شورای عالی در سطح دانشگاه شرکت بکند از این تیم هفت نفری که در شورای عالی انجمنهای اسلامی دانشگاه تبریز شرکت میکردند فقط یک نفر بود که با آن گروه استادان که تشکیلات جداگانهای داشتند ارتباط داشت. آن نفر الان در تهران مسئولیت بسیار مهمی دارد. من هم از طرف استادان عضو رابط بودم. آن قدر خفقان و فشار زیاد بود که یادم هست بسیاری از استادهایی که در آن جلسات شرکت میکردند ولی از اطباء شهر تبریز و روشنفکرهای شهر تبریز اینها به ما میگفتند که آنچه که از دانشگاه میدانی اصلاً تعریف نکن، فقط بگو که ما چه کار باید بکنیم. مثلاً اگر لازم بود که یک کمک مالی بشود چون ما میگفتیم که آقا ما این هفته مثلاً به ده هزار تومان پول احتیاج داریم. اینها پول میدادند و سعی میکردند که نپرسند که ما این پول را میخواهیم چه کار بکنیم، برای اینکه دانستن آن ممکن بود اصلاً برای کل تشکیلات خطر ایجاد کند.
روابط ما بسیار ساده و در عین حال بسیار پیچیده و شفاهی بود و ما با دانشجویان ارتباطی داشتیم که هر وقت لازم میشد ما میتوانستیم یک جمعیتی در حدود شش تا هشت هزار نفر از دانشگاه تبریز را بسیج کنیم و بعداً خانوادههای اینها هم با این خط سیاسی هماهنگی داشتند و آماری که ما داشتیم این بود که بعضی اوقات ما میتوانستیم سی هزار نفر از مردم را وارد خیابان بکنیم به کمک انضباط عجیب سیاسی و تشکیلات بسیار منظمی که خود دانشجویان فراهم کرده بودند که جزییاتش را هم لازم نبود به ما بگویند.
این کارها ادامه داشت و خوشبختانه هر چه به طرف انقلاب نزدیکتر میشدیم، شدّت و حدّت و انضباط سیاسی این کارها بیشتر میشد.
س- در این انجمنهای اسلامی چه جور مطالبی تدریس میشد؟
ج- انجمنهای اسلامی در سطح هر گروه در دانشکده و هر دانشکده کار میکردند. کارهای سادهشان این بود که اول دانشجویان با هم نماز میخواندند. چون نماز یک شعار سیاسی بسیار بزرگی بود در آن روزگار به ندرت کسی میتوانست تظاهر به نماز خواندن بکند. اصولاً تظاهر به نماز خواندن یک حرکت سیاسی بود. اینها سعی میکردند نماز بخوانند و رژیم هر چند که سفاک بود، دیگر نمیتوانست بگوید نماز نخوانید، چون دیگر عکسالعمل بسیار بدی ایجاد میکرد که آنها از این میترسیدند. بعد کتابخانههای بسیار کوچکی تشکیل میدادند، جزواتی، اطلاعات سیاسی و کتابهایی را جمع و جور میکردند. خیلیهایش هم تو بازار بود و رژیم به آنها خیلی حساسیت نشان نمیداد در برخی از مواقع، ولی همۀ آنهایی که آزاد بود، بعد ممنوع شد. یادتان هست کتابهای دکتر شریعتی چاپ میشد، کتابهای مهندس بازرگان چاپ میشد، کتابهای دیگران. اینها همه بعد به تدریج ممنوع شد.
س- میشود گفت که قسمت اعظم کتابهایی که مطالعه میشد و بحث میشد در این انجمنهای اسلامی کتابهای متعلق به آقای دکتر علی شریعتی و آقای مهندس بازرگان بودند؟
ج- سید قطب، یک کتابی بود «مالکیت در اسلام» مال آقای طالقانی، عدۀ زیادی از کتابهای مرحوم مطهری، چون آنها پایههای ایدئولوژیشان خیلی محکم بودند یک مقداری هم بچهها در اواخر به تاریخ اسلام و تاریخ ایران علاقهمند شده بودند. مثلاً تاریخ مشروطیت را خیلی خوب میخواند.
س- مال کسروی را.
ج- احتمالاً مال کسروی را هم میخواندند بله. مثلاً دلشان میخواست مدرس را بیشتر میشناختند. به شخصیتها و مبارزات سیاسی میپرداختند. سعی میکردند که دورۀ فرض بفرمایید که انتقال از سیستم قاجار به سیستم مشروطیت و تحولات سیاسی که در آنجا به وجود آمد، نقش روحانیت و چطور ماجرای سیاسی در آنجا منحرف شد به اصطلاح این آمریکاییها hijack شد. سعی میکردند اینها را خیلی خوب بفهمند. کارهایشان دو جهت داشت: یک جهت بسیار قوی ایدئولوژیکی، قرآن، نهجالبلاغه، کتابهای فلسفی مرحوم مطهری، کتابهای مرحوم شریعتی، برخی از کتابهای مهندس بازرگان، کتابهای سید قطب و کتابهای تاریخی. اینها چیزهایی بود که خیلی مورد استقبال بچهها بود. جلسات قرائت قرآن و تفسیر قرآن داشتند و خیلی خوب استقبال میکردند از این جلسات. یکی از کارهایشان این بود که اول سال یارگیری بکنند. دانشجویان جوانی که وارد دانشگاه میشوند اینها را جذب کنند که اینها جذب بیخطها به اصطلاح بیتفاوتهایی که به تنعمات و به خوشگذرانی اینها میپرداختند جذب آنها نشوند یا احتمالاً جذب گروههای چپی نشوند، چون به هرحال، گروههای چپی هم با مسلمانها یک رقابتهایی آن روز بین خودشان داشتند. با وجود اینکه در خیلی از جهات در حرکات سیاسی تظاهرات و اینها با هم همکاری میکردند، ولی در یارگیری و مواضع سیاسی کاملاً خطوطشان متفاوت و مشخص بود. بعد یک روز دانشجویان یعنی آن عضو رابط آمد گفت که آقا ما هر کار در دانشگاه میبایست بکنیم کردیم، ما هر چه کتاب میبایستی بخوانیم خواندیم، هرچه کتاب میبایستی به بچهها بدهیم دادیم و خوب امکانات مالی هم که از کادر آموزشی فراهم میشد هر کس را رژیم به زندان میکرد که تعدادشان خیلی زیاد بود، بورس تحصیلیشان را قطع میکرد. اینها را ما جبران میکردیم با آن پولهایی که داشتیم. یعنی یک قرض الحسنهای درست کرده بودیم، صندوق قرض الحسنه، در اختیار یک دانشجویی بود این مرتب پول از ما میگرفت و میداد به کسانی که نیازمندیهای مالی داشتند و برخی از این دانشجویان که میرفتند زندان چون از آن کمکی که به عنوان بورس میگرفتند یک صد تومانی، صد و پنجاه تومانی هم برای پدر و مادرشان میفرستادند فقیر بودند آن کمک خیلی نگران میکرد خانواده را. به محض اینکه آن قطع میشد میفهمیدند که بچهشان دچار زحمت است. ما سعی میکردیم به هر حال هم آن کمک را ادامه بدهیم و هم این دانشجو وقتی از زندان آزاد میشد، آنجا به هرحال میگفتند توبه کن، غلط بکن ولش میکردند. وقتی میآمد دیگر بورس به او نمیدادند. ما بلافاصله از نظر مالی کمکش میکردیم. بعد یک عدهای بودند بعد از اینکه بورسشان درست میشد این کمک را پس میدادند، در نتیجه این صندوق هی باد میکرد، بزرگ میشد، محتوایش مقدار نقدینهاش زیاد میشد. بعد ما حتی میتوانستیم وجه الضمانه بگذاریم. یک دانشجویی که اواخر زندان میکردند با وجه الضمانه آزاد میکردند آنها را آزاد بکنیم. کار خیلی به اصطلاح تشکیلاتی و منظم و ملموس شده بود. این آقایان آمدند گفتند که آقا ما هر کاری میبایستی بکنیم در دانشگاه کردیم حالا دیگر چه کار کنیم؟ من به اینها پیشنهاد کردم که چون یک فاصلۀ اخلاقی بسیار عمیقی بین محیط دانشگاه و بین محیط جامعه رژیم به وجود آورده بود. یادتان هست شما کویهای دانشگاهی که درست کرده بودند، سعی کردند دانشجویان را از تو شهر جمع کنند و ارتباط اینها را با متن جامعه کم بکنند. ضمناً یک مقدار کارهای غیر سنتی و خلاف اخلاقی هم که در بین دانشجویان رواج پیدا میکرد خانوادهها را نسبت به تیپ دانشجو بدبین میکرد. بنابراین خانوادهای که دختری داشت برایش قابل تحمل نبود که یک پسر دانشجویی مثلاً تو اتاقش، تو خانهاش اتاق گرفته باشد. این شکاف میبایست از بین برود و برنامهریزی برای از بین بردن این شکاف خیلی ساده بود، ولی خیلی حوصله میخواست.
اینجا ما به فکر پر کردن این شکاف افتادیم و به این دانشجویانمان عرض کردیم که شما از این به بعد بروید از دانشگاه بیرون و از انجمنهای اسلامی هم بیایید بیرون و بروید در محلههای شهر در مساجد نماز بخوانید. اینها گفتند که آقا نماز چیه، ما نماز داریم تو خانه میخوانیم، نماز که چه فایده دارد؟ ما به ایشان توصیه کردیم شما باید حداقل شش ماه علیالدوام در مساجد حتی المقدور سه وقت به خصوص شامگاهان که مردم فقرا، محرومین اینها همه میروند تو مسجدهای محل نماز میخوانند آنجا حاضر باشید تا مردم شما را به عنوان نمازگزار و خلیق و سلیم النفس بشناسند و شما ارتباط عاطفی برقرار کنید با مردم. بعد از اینکه آن ارتباط برقرار شد، آن وقت شما صلاحیت دارید که بحثهای سیاسیتان را هم مطرح بکنید، والا قبل از این شما به محض اینکه میخواهید وارد بحث سیاسی بشوید، مردم رم میکنند و به شما هم اعتماد نمیکنند. شما دانشجویی هستید و روشنفکر که در اطراف دانشگاه کارهای غیر اخلاقی هم اتفاق میافتد و صلاح نیست شما الان فوری با بحثهای سیاسی شروع کنید. این برنامه بسیار موفق بود اینها پخش شدند توی مساجد شهر و هر کسی از هر جایی که میآمد اولاً سعی کردند در کوی دانشگاه کمتر زندگی کنند و بیشتر در محلها باشند و بعد در شهر هم در مساجد باشند و نماز بخوانند. بعد این کارگرها، این بازاریها، زنها، مردها کمکم با اینها مأنوس شدند و دیدند اینها جوانهای نمازگزار و قابل اعتمادی هستند. این باعث شده بود که یک رابطۀ خیلی قوی بین روحانیت تبریز و دانشجویان هم به وجود بیاید. مرحوم آیتالله قاضی مثلاً ایشان با دانشجویان ارتباط مستقیم داشت و هرگاه اینها مشکلی داشتند، مشکل مالی، کتاب، کتابخانه، اینها به آنها کمک میکردند. این باعث شد که شبکۀ سیاسی که در دانشگاه به وجود آمد ریشههای بسیار قوی و سریع بدواند در بازار و در متن جامعه و تنها منحصر به پدر و مادر همین دانشجویان مسلمانی که در دانشگاه بودند نباشد و این عکسالعملش را در اولین راهپیمایی که در تبریز اتفاق افتاد نشان داد. شما یادتان هست که وقتی یک تظاهراتی شد در قم بعد از اینکه یک مقالهای نوشته بودند علیه امام خمینی…
س- بله، بله.
ج- و بعد یکی از طلاب شهید شد. یک تظاهرات مختصری در قم برگزار شد خیلی تکاندهنده بود. اولین چهلم این را دانشگاه تبریز برگزار کرد و بعد از آن چهلم، جریاناتی پیش آمد که من ترجیح میدهم با یک سؤال شما آنها را شروع کنم که راهپیمایی به عنوان یک حرکت سیاسی معرفی شد و در آن راهپیمایی آن همبستگی و آن به اصطلاح ارتباط شبکۀ سیاسی دانشگاه با تودۀ شهر تبریز و آذربایجانیها کاملاً مشخص شد و شکل خودش را نشان داد.
اجمالاً این فعالیتها در بین مردم ادامه داشت و بر همبستگی و داد و ستد فکری بین تودههای مردم و دانشگاهیان هم در کادر آموزشی، تعدادیشان البته، و هم در اکثریت وسیعی از دانشجویان ادامه داشت و شکل طبیعی خودش را میگرفت و رشد میکرد. نارضایی مردم از رژیم زیاد چیز مهمی نبود که احتیاج به فعالیت سیاسی داشته باشد، یعنی برای اینکه انسان بفهمد که رژیم بسیار فاسد است و مملکت وضعش خراب است لازم نبود آدم نابغه باشد. بنابراین هم میفهمیدند کفاش، بقال، باسواد، بیسواد، حمّال، تحصیل کرده، تحصیل نکرده، روحانی، غیر روحانی، چپ گرا، راست گرا این مورد اتفاق بود که این خانه، خانۀ فساد است و باید خراب بشود. منتهی قدرت فریاد کشیدن و عکس العمل نشان دادن و سازماندهی نبود و چون قدرت سازماندهی در آن روز به دلیل شرایط خاص در دانشگاه تا حدی در دانشگاه فراهم شده بود، بنابراین این سازماندهی دانشجویان دانشگاه بود که به تودهها ارتباط پیدا میکرد و آنها را به خودش مرتبط میکرد و توسعه مییافت و کار روحانیت در بین تودهها مُمِد کار دانشجویان میشد و کار دانشجویان در بین تودهها ممد کار روحانیت میشد و این شبکه را وسیع میکرد. میدانید که اینقدر گروههای سیاسی کوچک کوچک که به ابتکار حتّی یک فرد بعضی اوقات تشکیل شده بود در مملکت وجود داشت و اینها از وجود هم بی اطلاع بودند که حساب نداشت. چون قدرت سازماندهی در شرایط خفقان کامل، در شرایطی که با آن شکنجههای وحشتناک ساواک مردم مواجه بودند تضعیف میشود و بزرگترین هنر رژیم هم این بود که سازماندهی را از بین ببرد. حتّی اگر یادتان باشد یک فردی اگر هم یک فریادی میزد، زیاد مهم نبود. اتفاقاً فریادهای فردی خیلی هم ساده لوحانه بود، برای اینکه میتوانست رژیم از آنها به عنوان یک به اصطلاح روزنۀ اطمینان استفاده بکند و ما فریادهای فردی که یک نفر قهرمان بازی بکند و خودش را به مثلاً ساواک بیاندازد و ضمناً این طوری هم منعکس بشود که بله میشود مخالفت کرد. ما اینها را محکوم میکردیم. ما مخالفت به آن معنا را دوست نمیداشتیم. ما معتقد بودیم آنهایی که دارند سازماندهی میکنند شبکه را توسعه میدهند، آنها دارند کار درستی میکنند نه آنهایی که فریاد میزنند، کارهای احساساتی میکنند، حساب شده یا حساب نشده خودشان را درگیر زندانهای ساواک میکنند و دقیقاً این پیشبینیها و همکاریها هم درست بود و هم موفق. تا اینکه بعد از ماجرای قم دیگر به اصطلاح حرکت سیاسی از تظاهرات دانشجویی به دلیل مثلاً مشکلات رفاهی یا خوابگاه یا غیره ذلک کاملاً جدا شد، شکل صد در صد سیاسی به خود گرفت و کاملاً مشخص بود که به چه طرف میرود.
س- شما در آن تظاهرات تبریز که در زمان دولت دکتر آموزگار صورت گرفت کجا بودید؟
ج- من در تبریز بودم.
س- از آن روز چه خاطراتی دارید؟
ج- من متأسفانه دو سه تا واقعه هست که با هم اتفاق افتاده تاریخ دقیق روزهایش یادم نیست. ولی الان عرض میکنم که چطور شد.
س- شما اگر راجع به رویدادهایش صحبت بفرمایید روزهایش مشخص میشود.
ج- آن ماجرا به نظر من بعد از، شما با من همکاری کنید، واقعۀ قم اتفاق افتاد.
س- بله، بله.
ج- حالا، بعد از واقعۀ قم ما قرار بود در تبریز چهلم بگیریم. روز قبل از چهلم یعنی روز سی و نهم عدهای از دانشجویان چپی که ما آنها را به اسم میشناختیم، اینها کمونیست بودند. حالا اینها صادقانه کمونیست بودند یا نه آن یک بحث دیگری است، چون ما همهمان اطلاع داریم که رژیم یک عده کمونیست پوشالی هم داشت که به مناسبتی اینها را راه میانداخت و بعد در پناه شعارهای سیاسی اینها، مردم را سرکوب میکرد، حرکات اصیل را به اصطلاح میکوبید و حتماً در کتابهایی هم که در این سر دنیا نوشته شده نشان میدهد که این مدل هم از مغرب زمین از آمریکا آمده. یک کتابی هست بنام “Uncloaking the CIA” نمیدانم دیدین یا نه؟
س- بله.
ج- تو این کتاب کاملاً مشخص میکند که چطور اینها در کشورهای آمریکای لاتین و در جاهایی که حرکات انقلابی ممکن است پیش بیاید یک حرکات انقلابی غیر اصیل، شبه انقلابی، درست میکنند تا در پناه آنها حرکتهای اصیل را بکوبند. این ماجرا در داخل ایران هم بود و ما شاهد بودیم که یک عدهای به اصطلاح انقلابینما چپگرای به اصطلاح غیر اصیل بودند که اینها در مواقع لازم بهانه های لازم را به دست رژیم میدادند که حمله بکند، به اصطلاح بکوبد، بگیرد، بکشد. و روز سیونهم ماجرای قم یادم هست که عده ای از دانشجویان چپی در کنار دانشکدۀ ادبیات جمع شدند و شروع کردند به فحاشی و شعارهای تند سیاسی و حتّی فحش رکیک دادن به مثلاً کسان شاه و شعارهای کارگری که در ایران معمولاً خیلی کسی جرأت نمیکرد بدهد و صحبت از فرض بفرمایید که استالین، لنین، نمیدانم جنبش بینالمللی کارگری از این صحبتها. اینها معلوم بود که خیلی ساختگی است، اینها بی سابقه بود و من احساس کردم که اینها یک پوششی است برای اینکه زمینۀ سیاسی فراهم بشود و فردا حرکتی که بچه مسلمانها میخواهند راه بیاندازند، سرکوب شود. اتفاقاً این نکته را یک عدهای از برادران دانشجویم را صدا کردم و به آنها گفتم، گفتم شما فردا روز خیلی سختی را در پیش دارید برای اینکه اینها این کار را کردند الان ببینید پلیس هم هیچ عکس العملی نشان نداد، پلیس در دانشگاه همه جا حاضر و ناظر مسلح بود، ولی ایستاد و به اینها خندید و بعد اینها خودشان هم یک سنگی انداختند به طرف پلیس و پلیس هم یک سنگی جواب داد و کسی را هم دستگیر نکردند، ولی عصر روزنامهها نوشتند که در دانشگاه تبریز بین پلیس و بین دانشجویان انقلابی، نمیدانم، یک زد و خورد خیلی قوی شد و بعد پلیس دانشگاه مجبور شد مداخله بکند. این حرکت نشان میداد که روز فردا روز بسیار بدی است و یادم هست که این برادران دانشجویان ما وقتی که در محل اجتماعشان که جلوی دانشکده ادبیات بود داشتند جمع میشدند قبل از اینکه هنوز به آن ساعت مقرر برسد با مقاومت و عکس العمل شدید پلیس مواجه شدند. پلیس بدون هیچ بهانهای رسید و یک نهیبی زد و بچهها را به مسلسل بست و تمام ساختمان دانشکده ادبیات شیشههای چند طبقه اینها همه شکست و عدهای از بچههایی که تو حیاط بودند اینها زخمی شدند. بعد پلیس ریخت توی ساختمان دانشکده، ساختمان شماره ۲ و آنجا هم گاز اشکآور زدند یکی دو تا سر و کله را رفتند شکستند و به بهانههای مختلف میزها را به هم میریختند، شیشهها را میشکستند، تو سر این و آن میزدند. رفتند تو دانشکده کشاورزی همین کار را کردند و آن روز ظاهراً شش هفت نفر از دانشجویان کشته شدند و وضع دانشگاه هم به یک میدان جنگ نابرابری تبدیل شد که خیلی دردناک بود.
این روز اولین به اصطلاح حرکتی که واقعاً برای انقلاب خیلی تعیینکننده بود بعد از ماجرای چهلم قم در دانشگاه تبریز شکل گرفت و بقیۀ جریانات تبریز را این ماجرا هدایت کرد. چیزی را که من باید اینجا اضافه بکنم این بود: گرایشهای سیاسی دانشجویان از چه قبیل بود در دانشگاه؟ ما یک عدهای دانشجو داشتیم که اینها از یک خانوادههای بهخصوصی آمده بودند. از خانوادههایی که به اینها کاملاً تلقین شده بود که اینها درگیری سیاسی نباید داشته باشند و صلاحشان نیست و پدر و مادرشان هم درگیری سیاسی نداشتند، زندگی متوسط شاید متمایل به مرفهی داشتند. از بیحجابی و از به اصطلاح آدابدانیهای غربی و ژستهای به اصطلاح مدرن و امروزی خیلی خوششان میآمد و دلشان میخواست که هم پسرشان و هم دخترشان، آرایش درست و حسابی داشته باشند، وضع کراواتشان، وضع کت و شلوارشان، بیشتر به این فکرها بودند. یک عدهای بودند که اینها گرایشهای چپی و مارکسیستی داشتند. این عده هم معمولاً از بین همین روشنفکران بیتفاوت شکار میشدند، چون نداشتن یک ایدئولوژی سیاسی یک ضعف بزرگی بود و ایدئولوژیهای سیاسی که خیلی شرایط سنگینی نداشت آدم را به نماز خواندن و روزه گرفتن و تقوی و حدت و شدتهای اخلاقی، انضباط های اخلاقی دعوت نمیکرد، همیشه آسانتر بود. آدم میتوانست مثلاً اگر یک مختصر آلودگی با محرمات هم دارد آنها را ادامه بدهد. در عین حال، شعار انقلابی هم بدهد، شعار سیاسی هم بدهد و کار سیاسی هم بکند. این خیلی راحتتر میآمد به کام جوانها تا یک به اصطلاح نظام سیاسی که انضباط خیلی سنگین اخلاقی میخواست و باید انسان خودش را هم قشنگ از نظر معیارها و ارزشهای آن نظام کنترل بکند و به حلال و حرام و نظافت و واجب و مستحب و مکروه و مباح به همۀ اینها بپردازد. این در نتیجه ما میتوانیم به سه خط تقسیم بکنیم. یک عدۀ بیتفاوت مصرفی و یک عدهای چپگرا که برخی از اینها انصافاً آدمهای صادقی بودند و با تمام تعهد پی آن فکرشان رفته بودند کار نداریم که محتوای فکر غلط باشد یا درست. یک اکثریت خیلی وسیعی هم بودند که مسلمان بودند و ما آماری که داشتیم این بود که مثلاً از نه هزار دانشگاهی، بیش از شش هزار و خردهایشان جزو انجمن اسلامی و فعال بودند، یک عدهشان بیتفاوت بودند، حداکثر دوهزار نفرشان چپی یا متمایل به چپ بودند. اینها خطوطی بود که در دانشگاه وجود داشت و این خطوط بعداً هم در صفوف انقلاب و در صفوف راهپیمایی کاملاً حس میشد و مشخص بود. اما چه اتفاقی افتاد بعد از کشته شدن دانشجویان؟ دانشگاه به هم ریخت و کسی کلاس نرفت و خواستۀ ما هم یک خواستۀ خیلی سادهای بود. ما فکر میکردیم که قبل از اینکه ما این مسئله را سیاسی بکنیم، اصلاً همینطور در سطح حقوقی نگهش داریم. چه عیبی دارد که ما بگوییم که آقا اینها را کی کشت؟ چرا کشت؟ مجوز این تیراندازی چه کسی بود؟ خوب، اینها را محاکمه بکنید، شما معتقدید که دولتید دیگر، دولت باید بتواند این کار را بکند.
س- به خاطر میآورید که چند نفر کشته شدند؟
ج- بله. ما آماری که داشتیم ۷ نفر بود ولی مطمئن نبودم که این ۷ نفر درست باشد. شاید پنج نفر بودند ولی آنچه که ما رویش عمل میکردیم، بر مبنای کارمان هفت نفر بود و روز هفتم این دانشجویان فرا رسید و قرار شد که ما در دانشگاه هفتمی داشته باشیم. ما یک ارتباطهای بسیار سازنده و بسیار حساب شدهای هم در آن شبکهمان داشتیم که ما میتوانستیم از درون دستگاههای اطلاعاتی دولت هم بیخبر نباشیم و مثلاً با تشکیلاتی که در خود دانشگاه داشتیم و با روابطی که اینها با برخی از مأمورین در داخل دانشگاه داشتند میتوانستند بفهمند که رژیم در روز هفتم چه کار میخواهد بکند یا مثلاً کی قرار هست فلان کتابخانه را رژیم اشغال بکند، یا کی میخواهند فلان انجمن اسلامی را کتک بزنند، یا کی قرار است فلان دانشجویان را بگیرند. اینها را معمولاً ما جلو جلو میدانستیم و این الحمدالله با وجودی که همه چیز شفاهی و خیلی primitive بود و این خیلی به اصطلاح کافی و موفق بود و یادم هست که بچهها به ما میگفتند که آقا فردا قرار است کتابخانۀ ما را مصادره کنند و حالا شما چه کار میتوانید بکنید؟ و یک روز اینها از من خواستند که ما کمکشان کنیم که کتابهای اینها مصادره نشود و ما بهترین کاری که میتوانستیم بکنیم این بود که نزدیکهای دانشکده ادبیات ماشینمان را یک جا پارک کنیم و صندوق عقبش را هم باز کنیم و بعد با اینها هماهنگ کردیم که اینها در یک ساعتی که دانشگاه خیلی خلوت است قبلاً اینها بروند کتابهای کتابخانهشان را قشنگ بستهبندی کنند و بستهها را مثل یک خشت آماده بکنند که بشود پرتابش کرد. بعد ده نفر، پانزده نفر از در کتابخانه تا در ماشین مثلاً بگذارند و در فرصتهای مناسب این بستۀ کتاب را پرت کنند و این را بگذارند تو جعبه عقب ماشین. و اینها در فرصت ناهار و تا ساعت دو، دو و نیم بعد از ظهر که سر و صداها خوابیده بود توانستند این کتابها را منتقل کنند به ماشین من و اینها دو سه روز تو ماشین من بود. ما هیچ جا نداشتیم اینها را بگذاریم. این ماشین سنگین هی تو دانشگاه میآمد و میرفت و کسی نمیدانست که توی آن چیست و وقتی ما اینها را بردیم تو یک خانهای که دانشجویان معرفی کردند، آنها را تحویل دادیم. اینها مسیر ما را دنبال کرده بودند و روز بعد رفتند تو آن خانه، همان جا، ظاهراً به آن خانه مشکوک هم قبلاً بودند. هم کتابها را مصادره کردند و هم صاحبخانه را اذیت کردند و هم آن دانشجویان را گرفتند. شبکهای که ما داشتیم، این را میخواستم بگویم، اطلاعات از برنامههای رژیم هم راحت میتوانست به دست بیاید. چون ما به هر حال، تو پلیسها هم آدمهای خوبی بود، توی خود استادهای دانشگاه که با دستگاه نزدیکتر بودند آدمهای صالحی بودند که اینها دوسره کار میکردند. از یک طرف وانمود میکردند که با دستگاهند و از طرف دیگر واقعاً با جنبشهای انقلابی و حرکات دانشجویی همکاری داشتند و صلاح ما این بود که اینها موضع وابستگی به دستگاهشان را همین جور حفظ کنند و آنجا باشند والا ارتباط اطلاعاتی ما از درون سیستم خیلی کم میشد. در نتیجه ما خبردار شده بودیم که روز هفتم ساواک میخواست یک مراسم هفتمی به خاطر کشته شدن آن دانشجویان برگزار بکند و بعد رادیو و تلویزیون هم بیایند مراسم را ببینند و منعکس بکنند از رسانهها و ختم را برگزار بکنند و غائله را جمع کنند. ما هم آن روز داشتیم یک نامهای مینوشتیم که همه امضا کنند. مثلاً اعتراض به این کار و این نامه مستمسکی بود که ما به همۀ کادر آموزشی خبر بدهیم که آقا شما در این مراسم هفتم نباید شرکت کنید. اینها هم خیلی عصبانی بودند که آخر مگر میشود در مراسم هفتم دانشجویانی که کشته شدند شرکت نکنیم، آخر اینها دانشجویان ما هستند. ما جرأت نمیکردیم که به همۀ اینها بگوییم که آقا این هفتم قلابی است برای اینکه اگر ما میگفتیم آنها از ما توضیح میخواستند، شما از کجا میدانید؟ و ما به همه نمیتوانستیم بگوییم که ما شبکهمان تا کجا راه دارد. بنابراین ما فقط توصیه میکردیم که آقا نکنید این کار را. یک عدهای هم عصبانی بودند که به خاطر دانشجویانی که شهید شدند حتماً باید هفتم برگزار بشود و ما هم شرکت میکنیم. ما هم نگران این بودیم که دستگاه بیاید و از این ماجرا بهرهبرداری بکند و یک برنامۀ تلویزیونی بگذارد و بعد ختم برگزار کند و بعد خودش غائله را جمع کند و از همین هم به نفع خودش بهرهبرداری بکند و سوءاستفاده بکند.
نوار شماره: ۲
ج- بعد ما در جلسۀ محرمانهای که با چند نفر از همکارانمان داشتیم به این نتیجه رسیدیم که ما نمیتوانیم جلوی این ماجرای هفتم را، مراسم هفتم را بگیریم و بهتر این است که ما شرکت کنیم. منتهی چون ساواکیها برنامۀ درست و حسابی ندارند، اگر ما الان برنامهریزی بکنیم، احتمال دارد که جریان را اصلاً ما به دست بگیریم. تنها کاری که ما باید بکنیم این است که اگر ببینیم که برنامۀ تلویزیونی میخواهد بیاید، اینها به اصطلاح خط را به بچهها بدهیم که آنها مزاحمت ایجاد بکنند و به فیلم گرفتن و اینها نرسد و ما کاری بکنیم که مسیر را آنطور که دلمان میخواهد هدایت بکنیم و اگر ماجرا در دست ما باشد، دیگر معلوم نیست آنها اصراری هم داشته باشند که فیلمشان را بگیرند. چون این فیلم به درد آنها نمیخورد. بعد عصر جمعهای بود که ما میبایستی برویم تو آن جلسۀ هفتگی آموزشیمان تصمیم گرفتیم که این را در آن جلسه هم مطرح کنیم. در جلسه مطرح کردیم و تصویب شد و برنامهای که من پیشنهاد کرده بودم این بود که ما قبل از اینکه کارمندهای دانشگاه و کادر آموزشی بخواهند بروند تو سالن، سالنی که مراسم پروسۀ هفتم، مراسم، به اصطلاح یادبود هفتم، میخواهند برگزار بشود اینها معمولاً دم دانشکده ادبیات میایستند یک خرده با هم حرف میزنند تا همه جمع بشوند. این حلقههای کوچولویی که تشکیل میشود اگر ما ده بیست نفر قبلاً هماهنگ شده باشیم و هر کداممان به یکی از این حلقهها ملحق بشویم و بعد در سر ساعت معین بگوییم آقایان بفرمایید برویم تو سالن، اینها میآیند، بعد دنبال ما میآیند. این ما هستیم که تصمیم میگیریم تو سالن باید چه کار بکنیم. حالا هم مینشینیم. الان برنامهمان را میریزیم که تو سالن باید چه کار بکنیم. ما آمدیم ده نسخه از یک قطعنامهای نوشتیم. گفتیم فردا ما باید کاری بکنیم که یک قطعنامهای از دانشگاه دربیاید و برای اینکه قطعنامه دربیاید اگر آن وقت ما بخواهیم به مردم بگوییم بنشینند قطعنامه بنویسند یک عدهای جرأت نمیکنند کسی هم افکار منظمی ندارد که بنشیند بنویسد. ما آمدیم یک قطعنامهای نوشتیم و در ده نسخه تکثیرش کردیم رفتیم شبانه دادیم به ده نفر از افراد خوب و بعضیهایشان غیرسیاسی. گفتیم اگر فردا قرار شد قطعنامهای داده بشود من فکر میکنم این چیز خوبی است شما این را تو جیبتان داشته باشید. اینها هم نگاه کردند و گفتند «باشد».
فردا ما رفتیم جلوی دانشکده ادبیات همینجور مردم آمدند و گروه گروه با هم درد و دل میکردند. همکارهایی هم که قرار بود به این گرهها ملحق بشوند سر پستهایشان و یکی دو نفر هم که میبایستی تو گروهها بچرخند و جمعبندی کنند و راجع به لحظۀ حرکت تصمیم بگیرند داشتند کارشان را میکردند و یکی از ما متوجه شده بود که یک نفر دیگر هم از گروه تاریخ یک قطعنامهای نوشته که آن هم خیلی چیز جالبی است و یکی دو سه تا نکته دارد که در قطعنامه ما هم نیست و او دارد چون برنامهای ندارد همینجور باز کرده میگوید ما میخواهیم یک همچین قطعنامهای را بدهیم شما موافقید یا نه؟ و ما به آنهایی که قبلاً هماهنگ کرده بودیم اطلاع دادیم که ایشان هم باید جزو گروه قطعنامهدهندگان دعوت بشود و در یک لحظه بهخصوصی گفتیم آقایان مثل اینکه خوب یک عدهای جمع شدند بفرمایید برویم تو سالن اینجا ایستادن فایده ندارد و بعد اینها پیشنهاد کردند برویم تو آمفیتئاتر روباز. گفتیم برویم. ما رفتیم آنجا و ما قبلاً هماهنگ کرده بودیم که چه کسی چه سخنرانی بکند، چه جملههایی را بگوید و چه کارهایی را بکند و البته یک عدهای از همکارانی که میبایستی همکاری بکنند به دلیل اینکه دانشگاه در محاصره بود و پلیس مسلح همین چند روز پیش عدهای را کشته بود، شهر حالت حکومت نظامی داشت و اینها آماده بودند هر لحظه دو دفعه هم تیراندازی بکنند. مردم ترسیدند و برخی از وظایف حذف شد و همۀ اینها را ریختند رو دوش بندۀ حقیر و ما هم دیدیم که در هر حال شبکۀ ما دیگر لو رفته، یعنی یک مقدار از چیزهایی که رژیم نمیدانست الان دیگر میداند و ضمناً ماجراهای انقلاب هم اوج گرفته، دیگر هیچ اشکالی ندارد که آدم دستش را رو کند. در آن اجتماع ما یک تسلیتی گفتیم و یک فاتحهای طلب کردیم و یک سخنرانی کوتاهی کردیم و بعد گفتیم که میدانید که الان اجتماع خوبی تشکیل شده. بد نیست اگر یک قطعنامهای یا یک نامۀ سرگشادهای چیزی صادر بشود و چون الان ما در شرایط بسیار خفقانی هستیم و پلیس مسلح هم اطراف ما اینجا ایستاده و ممکن است آقایان ناراحت باشند من خواهش میکنم اگر شما با این موافق هستید سکوت کنید. مردم به آنها برخورد فریاد زدند موافقیم و حتماً باید قطعنامه بدهیم و ما هم که خوب افرادی که قبلاً قرار بود قطعنامه بنویسند شناسایی شده بودند. گفتیم که الان لازم نیست که ما انتخابات بکنیم که مثلاً چه کسی قطعنامه بدهد، من فکر میکنم از همکارانی که هستند مثلاً آقای الف، آقای ب، آقای ج و این الف و ب و ج همان کسانی بودند که ما قبلاً آن نسخه را به آنها داده بودیم. آمادگی فکری برای تهیۀ قطعنامه داشتند، یک چهارچوب در ذهنشان داشتند. اینها بلافاصله تشریف بردند تو یک سالنی و ظرف کمتر از هشت دقیقه آمدند بیرون و متن قطعنامه هم در پنج هزار نسخه تکثیر شده. ما قطعنامه را هم خواندیم ماده به ماده و مردم تأیید کردند و الله اکبر میگفتند. بعد یک عدهای از دانشجویان آمدند نسخی از این گرفتند. یکی از این دانشجویان این را فوری همان روز برد به مرند، یکی برد به کوی، یکی برد … به جاهای مختلف و من یادم هست روحانیون در شهرهای مختلف از سهم امام پول دادند که این قطعنامه تکثیر بشود و این آن روز در تمام مملکت تکثیر شد و کسانی که در تهران مشغول مبارزه بودند خیلی استقبال کردند از این حرکت دانشگاه.
مسئلۀ حساس ما بعد از قطعنامه خواندن این بودکه این جمعیت که دارد بر تعدادش هم مرتب اضافه میشود تمام اطباء با لباس سفید، پرستارها، دانشجویان و اساتید دانشگاه اینها جمع شدند یک جمعیت سنگینی بود. اینها را به این آسانی نباید رها کرد. ولی نباید هم کاری کرد که مردم جانشان به خطر بیافتد و دو دفعه تیراندازی بشود. در نتیجه من پیشنهاد کردم که برنامۀ ما تمام است و مراسم ما اجرا شده است از این به بعد کسی هیچ تعهدی ندارد منتهی من پیشنهاد میکنم به کسانی که علاقهمند هستند یک راهپیمایی ساکت در دانشگاه برگزار کنیم و این راهپیمایی ما هیچ شعاری ندارد برای اینکه کمترین شعار باعث میشد که شما هدف گلوله قرار بگیرید. بنابراین شعار شما سکوت است ولی راهپیمایی میکنیم. بعد بقیه همکارانی که در جریان بودند، آمدند گفتند که «این تو برنامه نبود میخواهی چهکار کنی؟» ما گفتیم که الان مردم آمادگی روحی دارند و ما باید این شعار سیاسی را حفظ کنیم. دلیلی ندارد. بعد شما به من بگویید چهکار کنم؟ بعد خود مردم همکاری کردند گفتند بروید جاهایی که دانشجویان شهید شدند و مرتب آدرسها را به ما دادند و ما رفتیم در هر ساختمان و جایی که خون بچهها بود آنجا ایستادیم و یک خطبۀ خیلی کوتاه مثلاً پنج دقیقهای ایراد کردیم و بعد از تمام حضار تقاضا کردیم که به خاطر روح پرفتوح آن برادر یا خواهر دانشجویی که شهید شده، معمولاً همهشان برادر بودند، فاتحه بخوانند و برای کسانی که هم غیرمسلمان بودند از آنها تقاضا کردیم که هر چیزی را که مقدس میشمارند به یاد بیاورند و این ماجرا در پنج شش نقطۀ دانشگاه ادامه پیدا کرد. بعد ما رفتیم در جلوی دانشکده پزشکی برای اینکه دانشکده پزشکی هم حقی داشت و از دانشجویان زخمی ما پرستاری بسیار خوبی کردند. هم پرستارها، هم آقایان اساتید دانشکده پزشکی بیمارستان کنارش بود، خود بیمارستانیها خیلی مساعدت کرده بودند. اینجا سخنرانی را یک خرده مفصلتر خواندیم و یک سوره والعصری خواندیم و ترجمه کردیم و تمام شد. این راهپیمایی نخستین راهپیمایی سیاسی بود در تاریخ انقلاب و عجیب مؤثر بود در تمام مملکت اصلاً بسیار بسیار مثبت و تشویقکننده و به اصطلاح متحرکی داشت.
س- برخوردی آن روز با نیروهای انتظامی پیش نیامد، آمد؟
ج- نیروهای انتظامی تصمیم گرفته بودند چون قرار بود یک هفتمی در دانشگاه برگزار بشود با آنچه که خودشان میدانستند و فکر هم نمیکردند این ماجرای هفتم از دست آنها اینطوری ربوده بشود. آنها قرار بود که در دانشگاه کاری نکنند. ما هم با اینکه این راهپیمایی، راهپیمایی ساکت است از ایجاد برخورد جلوگیری کردیم و آن را به اصطلاح به صفر رساندیم. در آن روز دانشگاه هیچ برخوردی نداشت. دومین مسئله این بود که دانشگاه هم اکنون شش هفت نفر در آن کشته شده بود و کلاسها تعطیل شده بود، همه مردم ناراحت بودند، هم شهر تبریز، هم دانشگاهیان، استادان، دانشجویان و دیگر رژیم دلیلی نداشت آنچه خراب کرده خرابترش کند. بنابراین آنها سعی میکردند که وضع منفجر نشود نه اینکه بخواهند برخورد ایجاد بکنند و مجدداً تیراندازی بکنند، از این کارها و جمعبندی ما این بود که اگر آرام حرکت بکنیم میتوانیم از جوی بپریم بدون اینکه پایمان تر بشود و اینطوری شد در آن روز. بعد دیگر ما راهپیمایی نداشتیم و مرتب هفتم را میخواستیم به چهلم تبدیل کنیم. خیلی دلمان میخواست که این راهپیمایی را بیاوریم از دانشگاه بیرون. با دانشجویان و برخی از استادان هماهنگ کردیم و همچنین با جامعه روحانیت که این اگر بیاید بیرون خیلی تکاندهنده است و فعال برای اینکه توی دانشگاه دیگر ما کاری نداشتیم. ما تو دانشگاه هر روز کارمان این بود که مردم را جمع کنیم تو سالن و قطعنامه بدهیم و وقایع روز را پیشبینی کنیم و محکوم بکنیم و موضع بگیریم. یک مقدار هم بحثهای تفرقهآمیز خواهی نخواهی تو سالن به اصطلاح سخنرانیها پیش میآید برای اینکه یک عدهای میگفتند آقا شما چرا بالای آن مینویسید بسمه تعالی، به نام خدا بنویسید، به نام خلق قهرمان فلان بنویسید. این بحثها هم کم و بیش بود و ما احساس میکردیم روز به روز هم اینها دارد بالا میگیرد و این تفاوتها باعث میشود که هم جرثومۀ اصلی و ماهیت قطعنامههای ما کم بشود و هم این بحثها شدّت پیدا بکند و تفرقه در بین ما بیشتر بشود. بنابراین ما از ادامه کارمان در دانشگاه در سالنهای دانشگاه خیلی خوشحال نبودیم، چپ، راست، متوسط، بیخاصیت، با خاصیت هر کسی میخواست شعار خودش را بدهد و خوب نمیشد و الان یک اتحاد و همبستگی سیاسی در دانشگاه به وجود آمده بود. ما اگر میتوانستیم همین را حفظ کنیم کافی بود لازم نبود که آنقدر پیشروی بکنیم که خراب بشود و متلاشی بشود و میبایست کاری بکنیم که این برود از دانشگاه بیرون، منتهی کی مردش بود که این را بکشاند به خیابان، برای اینکه در آن روزگار فرمانداری نظامی بود در همه استانها.
س- بله.
ج- مشکل بود. ما آمدیم رفتیم پیش یکی از آقایان روحانیون که اسمشان را هم ببریم خیلی خوب است که یادی از او بکنیم. آقای بنابی.
س- آقای؟
ج- بنابی. ایشان در تمام جریانات بود. تو استانداریی هم میآمد و میرفت و ایشان از کسانی بود که با مقامات هم سلام و علیک داشت، ولی این سلام و علکیش مآلاً به نفع ما و به نفع انقلاب بود، الحمدلله. با حضرت آیتالله قاضی، خدا رحمتشان کند، با ایشان درد دلی میکردیم. اینها ولی در جزئیات این برنامهریزیها میبایست آنهایی که میتوانند جلو بیافتند داد و بیداد بزنند، شعار بدهند، آنها را ببینیم. در خط اصلی را میبایست با آیتالله قاضی مثلاً مطرح کنیم اگر خواستیم. آمدیم پیش آقای بنابی گفتیم که آقا ما… اول سؤال کردیم که به عقیدۀ شما کار دانشگاه چطور بود؟ ایشان گفت: «عالی بود در سطح مملکت بینظیر بود، آذربایجان را زنده کرد واقعاً شعار خیلی سازندهای بود، تکان داد و در شهرستانها چه کار کردند، سخنرانیهای شما به کجاها رفته، مقالهها چطور شده». اینها را گفتند، بعد ما از ایشان خواهش کردیم که خوب ما میخواهیم راهپیمایی را از دانشگاه بیاوریم بیرون، منتهی مردم دنبال منِ به اصطلاح دانشگاهی نباید راه بیافتند، راه نمیافتند ما احتیاج به یک روحانی داریم که این بیاید، لازم هم نیست هیچ کار بکند. ما آمارهایی که داریم دانشجویان ما و کسانشان و وابستگانشان همیشه میتوانند حداقل سی هزار نفر را بیاورند تو خیابان و استنباط ما این است که ما یک عدهای به اصطلاح طرفدار و سمپات هم داریم و اگر این سی هزار نفر بیایند، حتماً بیشتر میشوند کمتر نمیشوند. سازماندهی، شعار، برنامه، به طوری که حتی المقدور سالم هم رد بشویم و مشکلی ایجاد نشود که مجبور بشود رژیم تیراندازی بکند، همۀ اینها قابل پیشبینی است. تنها چیزی که ما میخواهیم یک نفر روحانی است و ما از شما میخواهیم که تشریف بیاورید و جلوی ما راه بیافتید. این مرد بسیار باهوش گفت: «آقا پیشبینی شما و ارزیابیتان از مسائل بسیار درست است. بدون روحانی نمیشود این کار را کرد. اگر که بشود، راهپیمایی را به خیابان بکشانیم یک موفقیت بسیار بزرگی است و یک فصل تازهای است از حرکات انقلابی در سطح مملکت شروع میشود، ولی ما هم نمیتوانیم فعلاً راه بیافتیم بیایم جلوی شما. در بین روحانیون الان یک گرفتاریهایی هست که این کار خیلی آسان نیست. ما میتوانیم یک پوششی برای شما درست کنیم». یکی از مراجع، مراجع نباید عرض کنم، یکی از مجتهدین بزرگ تبریز مردی بود به نظرم مرحوم آیتالله توتونچی اسمشان بود، یک همچین اسمی. ایشان در حال احتضار بودند، مشرف به موت. این آقا گفت: «این مرد، مرد بسیار باتقوایی بوده و من مطمئن هستم که در لحظات آخر حیاتش و در مرگش هم برکت خواهد بود. ایشان وقتی که مرد شما همان روز به اسم تشییع جنازه شروع کنید و بعد تظاهراتتان را بکنید. ما کارمان را با تشییع جنازه سنتی شروع میکنیم و راه میافتیم جنازه ایشان را هم میآوریم بیرون، پشت سر ما هر اتفاقی میافتد تو جمعیت به ما مربوط نیست». ما یک خرده مکثی کردیم که آخر بلکه شرایط تشییع جنازه اجازه نداد و ما نباید روی این تشییع جنازه خیلی حساب بکنیم. به هرحال، به اینجا رسیدیم که اگر که این مرحوم طرف صبح به رحمت خدا رفتند که تشییع جنازهشان در روز انجام گرفت میشود والا شب نمیتوانیم تظاهرات بکنیم. هوای تبریز، ایام انقلاب هم یادتان هست که اعتصابها و اینها هم بود و سرما و اینها. گفت «ما دعا میکنیم که انشاءالله از این واقعه بشود در راه خدمت به اسلام کمک گرفت بلکه ایشان به موقع به رحمت خدا رفتند ما چه میدانیم که ایشان شب میمیردند یا صبحگاهی. حالا اگر هم شب به رحمت خدا بروند، میشود ترتیبش را داد که جنازه را نگه داشت، ولی نه اگر مثلاً عصر ساعت سه ایشان چهار به رحمت خدا بروند حتماً شب دفن میشود نمیشود بگوییم که آقا نگهش دارید که ما فردا میخواهیم تشییع جنازه بکنیم و این تشییع جنازه جلویش را میگیرد ساواک، تسریع میکنند مسئله را، دلشان میخواهد زودتر بشود».
از آنجایی که این مرد مرگش هم خیر بود، ایشان صبح قبل از طلوع آفتاب به رحمت خدا رفتند ما هم به دانشجویان رابط سپردیم که اگر این آیتالله که مشرف به موت هستند در صبحگاهان به رحمت خدا رفتند، تشییع جنازۀ ایشان تظاهرات است و شما علامتتان همین باشد و نیروها را بسیج کنید و اتفاقاً صبحگاهان وقتی که مردم رفتند به منزل ایشان که جنازه را تشییع کنند، مقامات امنیتی و به اصطلاح ساواک و فرماندار نظامی و رئیس شهربانی و استانداری اینها هم رفته بودند آنجا و وقتی وارد خانۀ این شخصیت بزرگ شده بودند خودشان از دیدن صحنۀ خانه مندک و منفعل شدند برای اینکه یک خانۀ گلی میبود، یک خانه واقعاً گلی، اتاقش کاهگل بود و در کف اتاق یک زیلو بود و از نظر مادی واقعاً رقّتآور بود و اینها اصلاً خجل شدند و رئیس ساواک گفته بود: «آقا، بروید تشییع جنازه بکنید و هر کاری دلتان میخواهد بکنید». دیگر خود اینها منفعل شدند انصافاً و اجازه دادند که تشییع جنازه بشود، منتهی توصیه کردند که وقتی شما آمدید تو خیابان اصلی به سر سه راهی، به سه راه شاه معروف بود، به آنجا که رسیدید بپیچید تو خیابان فرعی و جمعش کنید و ادامه ندهید تو خیابان. آنها هم گفتند اشکال ندارد. ما به هرحال، این یک روحانی محترمی است، یک مجتهدی است و باید احتراماتش حفظ بشود و باید تشییع جنازه بکنیم ولی قصد دردسر هم فراهم بکنیم نداریم یا آقایان خودشان هم مسئولین شهر راه افتادند همراه این جنازه و آمدند از تو پس کوچه بیرون توی خیابان اصلی شهر قدم زدند. وقتی رسیدند به سر سه راه موعود، این روحانیون و این مقامات رسمی معمولاً جلوی جنازه حرکت میکنند، اینها پیچیدند تو آن خیابان فرعی که میبایست بپیچند اما جنازه نپیچید. جنازه مستقیم رفت و ستون جمعیت هم بیش از آن چیزی شده بود که آقایان فکر میکردند. یعنی سی هزار نفر رسیده بود به هشتاد، نود هزار نفر و یک وقت اینها دیدند که کار از دستشان در رفته و یکی دو دقیقه هم بعد از اینکه مسیر جنازه از آنچه که آنها پیشبینی میکردند جدا شد، شعارها هم عوض شد و شعار سیاسی و به نفع امام و انقلاب و این شروع شد و این اولین راهپیمایی خارج از محیط دانشگاه و تا آنجا که من به خاطر دارم اولین راهپیمایی سیاسی عمومی در سطح ایران بود که یک فصل واقعاً نویی در مبارزات ایجاد کرد. چون از تظاهرات و از مثلاً اعتصابها را کشاند به تظاهرات خیابانی و راهپیمایی که بعد ادامه پیدا کرد و بقیه شهرستانها هم دنبال کردند.
نکتۀ دیگر اینکه ما هنوز دنبالۀ ماجرای دانشگاه هستیم، وارد شهر نشدیم، وارد آن سؤالی هم که شما فرمودید نشدیم. چرا به اصطلاح دولت تظاهرات برگزار کرد و آنجا چه خبر بود؟
چیزی که مهم بود این بود: دانشجویان شبکهای که در اینجا درست کرده بودند، در سال آخر با دانشگاههای دیگر هماهنگ کرده بودند، برخی از این دانشگاهها تجربهشان کمتر بود. دانشگاه تبریز بهخصوص خیلی سیاسی بود و تلفاتش هم بیشتر بود. ساواکش هم خیلی پرقدرت، بعد از ساواک تهران، قویترین ساواک، ساواک تبریز بود. اینها تجربۀ سیاسی خیلی زیادی داشتند و در این سال آخر، یک تیمی درست شده بود این مرتب به دانشگاه مشهد، به دانشگاه اصفهان، به دانشگاه تهران، به دانشگاههای دیگر مسافرت میکرد و اینها هماهنگ میکردند حرکات انجمنهای اسلامی را. در نتیجه، وقتی یک جا یک تظاهراتی راه میافتاد، بقیه تکلیف شرعیشان را میدانستند و به نحو مقتضی عمل میکردند. این تظاهراتی که برگزار شد رژیم را وادار کرد که آنها هم یک تظاهرات بدل در مقابل این درست بکنند و آقای آموزگار با حزب رستاخیزش راه افتاد و یک عدۀ زیادی از دهاتی را از اطراف و اکناف تبریز با اتومبیل کرایه به آنها دادند و آوردند تبریز و یک چلوکباب خوب هم به آنها دادند و به اینها گفتند که دولت میخواهد بیاید و از روحانیّت و آقای شریعتمداری و این و آن عذرخواهی بکند و آشتی بکنند.
این آن چیزی بود که به مردم بیاطلاع گفته بودند و آنها را فریفته بودند. یعنی همان مردم بیاطلاع هم میدانستند که دولت مورد به اصطلاح بغض مردم است و مورد بغض روحانیت است. بنابراین میبایست یک چیزی به این عوام الناس بدهند که اینها فریفته بشوند و راه بیفتند بیایند. گفتند که میخواهند عذرخواهی بکنند و میخواهند آشتی کنند و اینها آمدند و در آن اجتماعات شرکت کردند. البته ما هم، هم بچههایمان بودند از دانشجویان و هم افراد دیگری بودند که شاهد و ناظر بودند جریانات را و خبر میآوردند برای ما. و راوی روایت کرد که اینها وقتی به اصطلاح جمع شدند این مردم هی میپرسیدند که آخر کو عذرخواهی کو؟ گفته بودند «میخواهند آقایان روحانیون هم بیایند اینجا صحبت کنند، کو کسی که نمیآید». و بعد وقتی متوجه شدند که کلاه سرشان رفته، در بین راه فحاشی را شروع کردند به دولت و به آقای آموزگار و به استانداری، بعد پراکنده شدند و به جایی نرسید. آن هم از نظر محیط و مردمی که آنجا بودند یک شکست بسیار بزرگی بود. منتهی در لحظات اولش فیلمی گرفتند و این فیلم را از تلویویزیون پخش کردند. منتهی آن قسمتهایی که ما میدانستیم که منتهی به شکست برنامۀ رژیم شده بود، آن قسمتها را البته پخش نکردند.
س- معذرت میخواهم، آن روز تشییع جنازه برخوردی ایجاد نشد بین نیروهای مسلح و مردم؟
ج- روز تشییع جنازه پلیس انتظار تشییع جنازه داشت و در نتیجه با آن اقداماتی که در خانۀ او فراهم شده بود و اینها با بیسیمهایشان اطلاع داده بودند که آقا تشییع جنازه است و شما عملی انجام ندهید، عملی انجام نگرفت. تنها چیزی که بود این بود که جمعیت رفت به طرف چهارراهی که آن روز اسمش چهارراه شهناز بود. پیچید به طرف خیابان شاه رفت، داخل خیابان شهناز شد و میبایست بروند به طرف قبرستان. اینجا دیگر کار از دست پلیس راهنمایی در رفته بود و من یادم هست که عدهای از همکاران دانشگاهی ما به پلیس گفتند که آقا امروز، روز شما نیست شما بروید کنار اجازه بدهید ما راهنمایی را اداره میکنیم، چون بهتر به ما گوش میدهند و اینها با یک سلامت نفسی «آقا خواهش میکنم بفرمایید» و به این ترتیب جمعیت را هدایت کردند. مغازهها هم مخصوصاً ارمنیها و عرق فروشیها اینها خیلی نگران شدند و فوری کشیدند پایین بستند، میترسیدند که…
س- مورد حمله قرار بگیرند.
ج- مورد حمله قرار بگیرند. پلیس اصرارش این بود که حتیالمقدور مسائل را دوستانه برگزار کند. یعنی فرمول دستگاه این بود. فقط وقتی به سیم آخر میزدند که دیگر هیچ راهی وجود نداشته باشد. اگر یادتان باشد در آن گیرودار اعتصاب دانشگاه تبریز به اصطلاح محور اصلی اعتصابات دانشگاهی بود، چون شهید در دانشگاه ما داده بودیم، ولی دانشگاههای دیگر هم به حمایت از مواضع ما اعتصاب کرده بودند. شاه به کابینهاش و به اطرافیانش در یک شورایی گفته بود: «کسی که بتواند اعتصاب دانشگاه تبریز را بخواباند نخستوزیر میشود و بروید به هر قیمتی است این غائله را بخوابانید». و بهخاطر این کار دکتر نهاوندی را فرستادند به دانشگاه تبریز. آقای دکتر نهاوندی به عنوان وزیر علوم آمد و قرار بود که بیاید آنجا و مسئله را جمعبندی کند. همه میدانستند که دکتر نهاوندی به چه کار دارد میآید. منتها اینکه با دکتر نهاوندی با وزیر علوم شاه و قدرت ساواک چگونه برخورد بکنند این تصمیمش کار زیاد آسانی نبود. عدهای از دانشگاهیان یعنی حداکثر پنج شش نفر فوری جمع شدیم توی ادارۀ امور پژوهشی و یک شورایی کردیم که با ایشان چهکار بکنیم. یک عدهای گفتند ایشان به عنوان زیر علوم میآید. ما میتوانیم بحثهایمان را با یک سلسله خواستههای مشروع شروع کنیم. چون ما خواستههای مشروع هم داریم و میدانیم که اینها آن خواستههای مشروع را هم نمیتوانند برآورد بکنند. اگر برآورد کردند این یک پیروزی برای ما است، برای اینکه ما خواستههای مشروعمان معمولاً خواستههای مادی در سطح دانشگاه نبود. اگر که نتوانستند برآورده کنند به هرحال زور از ما است ولی حالت به اصطلاح ظاهری مسئله این است که ایشان وزیر علوم است و وابسته به دانشگاه و ما باید ایشان را به عنوان وزیر علوم بپذیریم و مسائل دانشگاهیان را با ایشان مطرح کنیم و کاری نکنیم که بهانه دست رژیم بدهیم و برخورد را خرابتر بکنیم، شدیدتر بکنیم. من یک اطلاعات خیلی مختصری از سوابق آقای دکتر نهاوندی از طریق دوستانم داشتم که ایشان از کسانی که آدم بتواند به اصطلاح اعتقادات سیاسی ایشان احترام بگذارد و به هرحال برای ایشان وزن و وقاری قائل باشد، نبودم و در نتیجه من بدم نمیآمد که ایشان که به عنوان وزیر علوم پذیرفته نشوند. گفتم که یک نظر هم میتواند این باشد که ما هر جا مناسب دیدیم و هر جواب مناسبی صلاح دانستیم به ایشان بدهیم اگر بقیه هم خواستند حمایت کنند، نخواستند نکنند، چون به عقیدۀ من ایشان شخصیت اخلاقی که ما به عنوان وزیر علوم بپذیریمش ندارد. حالا اگر سال پیش دو سال پیش میآمد شرایط فرق میکرد الان مرزهای خفقان شکسته و ما میتوانیم فریاد بزنیم و اجازه بدهید که فریادمان را بزنیم. هماهنگ کردیم که به اصطلاح اگر کسی خواست موقعیت مناسبی دید فریادش را بزند و دیگران هم به هر نحوی که دانستند حمایت کنند.
ایشان تشریف آوردند توی سالن دانشگاه و توی آن به اصطلاح سالنی که در طبقۀ دوم ساختمان مرکزی دانشگاه بود و خودشان در این جور موارد سنت مدیران این بود، خودشان اول میرفتند پایین یکی دو نفر از همراهانشان را، معاونی را کسی را میفرستادند به جان مردم میانداختند که مردم یک مقدار حرفهایشان را بزنند، tensionها و اضطرابها کم بشود، خواستهها هدایت بشود، شکل بگیرد و یک جوری صحنه را آماده میکردند. بعد آقای وزیر را میآوردند تو. معلوم بود. وقتی ما رفتیم آنجا دیدیم یک عدهای از بچههایی که یک خرده سادهلوحتر بودند اینها دارند راجع به آن ترفیعاتشان صحبت میکنند یا مثلاً ارتقا به مرحله فلان، مقاله در فلان روزنامه بنویسیم که درست است یا درست نیست یا مثلاً رئیس دانشگاه را چرا باید از خود تبریز انتخاب نکنیم که وزیر علوم چقدر در اینجا مداخله… یک چیزهای صرفاً اداری سادهای مطرح میکردند که آقا این نیست، مشکلات این است و مشکلات، مشکلات عادی و مشروع. این آقایی هم که بود به نظرم دکتر پارسا بود. این هم داشت خیلی خوب جمعبندی میکرد و با برخیها یکی به نعل میزد و یکی به میخ میزد یادداشت میکرد حق به جانب برخی میداد، جواب برخی را میداد، مشکلات دولت را مطرح میکرد که همه اینها برآوردنی نیست. پنجاه، شصت درصدش انشاءالله هست و زمینه مساعد میشود که آقای وزیر علوم بیاید و ما میدیدیم که دارند صحنه میسازند و آقای وزیر علوم هم آمد بالا و اول شروع کرد حمله کردن «آقا شما انصاف ندارید، اینجا دانشگاه است. دانشگاه مرکز علم است، دانشگاه مرکز فکر است، مرکز سیاست است، مرکز مدیریت است. شما باید این شخصیت را داشته باشید که دانشگاهتان را خودتان اداره بکنید. رئیس دانشگاهتان را خودتان انتخاب بکنید. این چه وضعی است شما درست کردید؟ دانشگاه به هم شوریده پراکندهای. آخر چرا من بیایم اصلاً اینجا، خودتان چطورید؟» و شروع کرد رشوه دادن و تلویحاً به ما میگفت که شما از این به بعد انتخابات خواهید کرد مثلاً مسائل مدیریتتان حل میشود و رئیستان را خودتان انتخاب میکنید و این خوب خیلی از مردم را راضی میکرد و بعد «شما این بچهها را جمع کنید اینها بچههای شما هستند، شما دلتان نمیسوزد. الان کلاسهایتان تعطیل است. یک هفته، ده روز، بیست روز تا کی؟ شما همسایۀ شمالیتان را نمیبینید، فکر نمیکنید که کمترین جریانی که پیش بیاید بهره برداریهایی بشود خدا نکرده استقلال مملکت به خطر بیافتد. پیشهوری مگر یادتان رفته؟» شروع کرد شعارهای تند دادن و به حمایت از دانشجویان «اینها جوانند، اینها دخترهای شما هستند، پسرهای شما هستند. شما باید اینها را راهنمایی بکنید، هدایت بکنید. شرمآور است. شما قدرت مدیریتتان کم است. آقا این شما و این هم دانشگاههایتان. من در خدمت شما هستم». این صحبتهایش که تمام شد دیگر حوصله ما سر رفت و وقت گرفتیم و به ایشان گفتیم که آقای وزیر ظاهراً شما در… ما میدانیم شما تشریف آوردید اینجا آشتی کنیم…
س- شما صحبت کردید؟
ج- بله. «شما اینجا آمدید آشتی کنید، شما آمدید اینجا که به هرحال یک جوری ما را راضی کنید برویم سر کلاس. منتها شما در این آشتیکنانتان هم دارید دغل میدهید برای اینکه شما نمیآیید بگویید که آقا ما غلط کردیم، عذر میخواهیم و شده ولش کنید. اگر این طوری میگفتید آدم میتوانست لااقل بشنود حرف شما را. شما آمدید اینجا هم به اصطلاح در این بازی هم دغل دیگر گناه دارد آقاجان. تو چطور آمدی و مردم را اینجا متهم میکنی که آقا شما مدیریت ندارید، شما آدم نیستید، اینها بچههای شما هستند. آقا اینها هم بچههای ما هستند و هم ما مدیریت داریم. شما فقط به ما بگویید که بچههای ما را چرا کشتید؟ شما چرا نقش دایه به اصطلاح مهربانتر از مادر به خود گرفتید؟ شما بلند شدید آمدید اینجا سر خون مردم شیره بمالید. این شرمآور است. هی شما مردم را سرزنش میکنید که آقا شما مدیریت ندارید شما باید دانشگاهتان را خودتان اداره کنید. آقای وزیر ما از شما بهتر برای وزارت علوم هم در این دانشگاه داریم. کی به شما گفته که ما مدیریت نداریم؟ شما مدیریت ندارید آقاجان، شما عرضۀ اینکه چهار تا به اصطلاح مأمور مسلح که آمدند اینجا زدند بچههای مردم را کشتند اینها را بگیرید زندان کنید، معرفیشان کنید ندارید بعد آمدید اینجا حرفهای بزرگتر از دهنتان میزنید؟ خجالت هم خوب چیزی است. شما واقعاً انصاف ندارید شما حیا ندارید» ما هم تظاهر به عصبانیت و به اصطلاح که از دستمان در رفته کردیم، یک خرده شورش کردیم و حرفهایی زدیم که انصافاً مردم انتظار نداشتند. یک همکار دیگری داریم آقای دکتر نیشابوری، ایشان صدای بسیار باریکی دارد و خیلی خوشگل صحبت میکند. ایشان گفت: «آقای وزیر» با لهجۀ بسیار قشنگ فارسی که لهجۀ آذری دارد گفت: «آقای وزیر، من خیلی متشکرم از دکتر رجایی که یک قسمتی از حرفهای ما را زد، ولی نکتۀ مهمی که من میخواستم به شما عرض کنم این است که این دستگاه هیئت حاکمه هر وقت به خطر افتاده همیشه این خطر خودش را به عنوان خطر مملکت معرفی کرده من به شما اطمینان میدهم که جامعۀ انقلابی ایران در تاریخ دو هزار و پانصد سالهاش هرگز اتحاد و انسجام امروز را نداشته. تنها چیزی که ما را تهدید نمیکند خطر خارجی است و تنها چیزی که مطرح است خطری است که متوجه هیئت حاکمه است. شما اگر به خاطر حفظ هیئت حاکمه سعی میکنید این بار هم اینطوری وانمود بکنید که امنیت و استقلال مملکت به خطر افتاده، اکنون این حنا دیگر رنگی ندارد متأسفیم». این صحبت ایشان یک به اصطلاح تکلمۀ بسیار بسیار لازمی بود که به عرایض بنده اضافه شد. یکی دو تا دیگر از همکاران هم صحبتهای بسیار خوبی کردند. علت اینکه من صحبت کردم در آنجا شاید این نبود که من انقلابیتر از دیگران بودم. علتش این بود که ما قبلاً هماهنگ کرده بودیم والا در آن روز دانشگاهیان زیادی بودند که به مناسبت آمادگی داشتند و مخالفت میکردند و صحبت میکردند. اینچنین نبود که به اصطلاح این کار، یک کار استثنایی و قهرمانانهای باشد. ما قبلاً هماهنگ کرده بودیم که هر جا دلمان خواست صحبتش را قطع کنیم و صحبت کنیم.
بعد ایشان در پاسخ به ما گفت که، آقای وزیر علوم، «آقا من را اعلیحضرت فرستادند اینجا بیایم که مسئله را حل کنم. من نیامدم سر شما کلاه بگذارم، من نیامدم خیانت بکنم». گفتم که اجازه بدهید من به شما بگویم شما مثل چه کسی میمانید. صحنهای که شما درست کردید مثل این است: پزشکی در داخل مطبش نشسته و دارد با یک مریضی صحبتهای نامشروع میکند و بعد به آن پرستار دم درش گفته که مردمی که پشت مطب، دم در مطب ایستادهاند اینها را آرام کنید. این مردم هم تو خیابان صف کشیدند، گرما، مگس تو صورت بچهها نشسته و اینها منتظرند که آقای دکتر از لاس زدنش فارغ بشود و بعد به مریضهایش بپردازد و این مأمور دکتر این مستخدم دکتر هی میآید و به این مریضها میگوید که شما چرا اینقدر بهداشت را رعایت نمیکنید؟ آخر شما چرا این بچه اینقدر کثیف است، این چرا میکساژ نمیزنید. هی نصیحتها و زخم زبانهایی میزند که این مردم را آرام کند و اینها را همیشه مقصر کند. شما دقیقاً آن مستخدم دم در مطبی هستید که تشریف آوردهاید و به ما میگویید که که چرا مگس رو صورت بچههایمان نشسته و چرا بهداشت را رعایت نمیکنیم و آن دولتی که باید الان به این مشکلات برسد نشسته دارد به یک نفر لاس میزند. نقش شما کاملاً روشن است و نقشتان را هم خیلی خوب بازی میکنید و زیاد لازم نیست از خودتان دفاع کنید. این دیگر به اینجا که رسید، بیخداحافظی بلند شد و سالن را ترک کرد و بچهها هم همه فریاد زدند اسم بردند از کسانی صحبت کردند، گفتند عالی بود، خوب تو دهنش زدید، فلان و ایشان دیگر رئیس دانشگاه را هم ندید، رفت تو اتومبیلش و رفت.
بدینترتیب ماجرای دانشگاه تبریز که قرار بود با یک توطئۀ آقای دکتر نهاوندی جمعبندی بشود و به اصطلاح نطفۀ تحصنها و اعتصابات در مملکت در تبریز خفه بشود از دست ایشان در رفت و آنچنان که خدا میخواست ادامه پیدا کرد.
والسلام و علیکم و الرحمه الله و برکاته.
عکس / نفر دوم از سمت چپ زنده یاد دکتر سعید رجائی خراسانی
منبع: تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد به کوشش دکتر حبیب الله لاجوردی
هیچ دیدگاهی درج نشده - اولین نفر باشید