داستان بی انتها
آبتاب– جیمز بالدوین (ترجمه: ماندانا قدیانی)- در خاور دور پادشاه بزرگی بود که هیچ کاری انجام نمی داد. هر روز و تمام مدت روز روی متکاهای نرم می نشست و به قصه گوش می داد. مهم نبود داستان در مورد چه بود، هرگز از شنیدن آن خسته نمی شد حتی اگر طولانی می بود. اغلب […]
آبتاب– جیمز بالدوین (ترجمه: ماندانا قدیانی)- در خاور دور پادشاه بزرگی بود که هیچ کاری انجام نمی داد. هر روز و تمام مدت روز روی متکاهای نرم می نشست و به قصه گوش می داد. مهم نبود داستان در مورد چه بود، هرگز از شنیدن آن خسته نمی شد حتی اگر طولانی می بود. اغلب می گفت: “داستان تو فقط یک عیب دارد، خیلی کوتاه است.” همه ی داستان سُرایان به قصرش دعوت شدند و برایش داستانهایی می گفتند که براستی بسیار طولانی بودند، اما همیشه وقتی قصه به پایان می رسید پادشاه خیلی ناراحت می شد. سرانجام پادشاه گفت که هر کس بتواند داستانی بی انتها بگوید، به وی پاداش می دهد و لذا به هر شهر و روستا، پیغامی بدین مضمون فرستاد: “هر کس که بتواند برایم داستانی بی انتها بگوید، زیباترین دختر خویش را به همسری وی در خواهم آورد و او را وارث خود خواهم ساخت و او می تواند پس از من پادشاه شود. اما فقط این نبود بلکه شرط بسیار سختی را نیز به آن اضافه نمود: “اگر کسی سعی کند چنین داستانی بگوید و بعد از این کار جا بزند، سرش را از دست خواهد داد.”
دختر پادشاه بسیار زیبا بود و خیلی از مردان جوان کشور حاضر بودن برای بدست آوردن او دست به هر کاری بزنند، اما هیچ کدام نمی خواستند سر خویش را از دست دهد و بنابراین فقط تعداد معدودی برای دریافت جایزه تلاش کردند. در این میان مرد جوانی یک داستانی از خود اختراع کرد که سه ماه طول کشید اما آخر آن دیگر نتوانست به چیزی فکر کند، تقدیرش هشداری برای بقیه بود و دیگر کسی شکیبایی پادشاه را محک نزد. مدت زیادی سپری شد تا یک روز غریبه ای از جنوب وارد قصر شد و گفت: “ای پادشاه بزرگ! این درست است که شما به کسی که بتواند داستانی بی انتها بگوید، جایزه می دهید؟” پادشاه پاسخ داد: “بله درست است.” غریبه ادامه داد: “و این شخص می تواند با زیباترین دختر شما ازدواج کند و وارث تان گردد؟” پادشاه گفت: “بله اگر موفق شود اما اگر نتواند سرش را از دست می دهد.” غریبه گفت: “بسیار خب، پس من یک داستان جالبی درباره ملخ ها دارم که مایل به گفتنش هستم.” پادشاه گفت: “بگو، من گوش می دهم.” قصه گو داستانش را آغاز کرد. روزی روزگاری پادشاه تمام غلات کشور را برداشت و در یک انبار مستحکم ذخیره کرد اما خیل عظیمی از ملخ ها به طرف این سرزمین آمدند و فهمیدند غلات کجا گذاشته شده است. آنها پس از چند روز جستجو در قسمت شرقی انبار غله درزی یافتند که به حدی بزرگ بود که یک ملخ می توانست از آن عبور کند. بنابراین، یک ملخ داخل شد و مقداری غله برداشت، بعد ملخ دیگر رفت و مقداری دیگر غله برداشت، سپس ملخی دیگر رفت و مقداری غله برداشت. آن مرد هر روز و هر هفته به داستان گویی ادامه می داد، بعد ملخ دیگری رفت و مقداری غله برداشت. یک ماه گذشت، یک سال گذشت. پس از دو سال پادشاه گفت: “چقدر ملخ ها می روند و غله بر می دارند؟” قصه گو گفت: “پادشاها! آنها تاکنون فقط یک ذراع را خالی کرده اند و هزاران ذراع در انبار غله وجود دارد.” پادشاه فریاد زد: “ای مرد! تو مرا دیوانه کردی، دیگر نمی توانم گوش دهم. بیا دخترم را به همسری بگیر، وارثم بشو و در قلمروی من پادشاهی بکن اما نگذار کلمه ای دیگر در مورد آن ملخ های وحشتناک بشنوم.” بنابراین، آن مرد قصه گو با دختر پادشاه ازدواج کرد و سالها با شادمانی در آن سرزمین زندگی کرد اما پدر زنش –پادشاه- دیگر به داستان او گوش نداد.