تاریخ انتشار :

جدالی میان آتش و برف

آبتاب، روایتی متفاوت از خاطرات یک معلم را به قلم زیبای استاد کیومرث ترکاشوند، دبیر بازنشسته آموزش و پرورش و جانباز دوران دفاع مقدس که از تبار مردمان شریف و شجاع لر هستند، با عنوان جدالی میان آتش و برف را می خوانیم.
عکس / استاد کیومرث ترکاشوند، نفر اول نشسته سمت چپ منطقه عملیاتی فاو
برایم کمی سخت است. نمی دانم از کجا باید شروع کنم: شاید اگر معلم نبودم سخن گفتن از جایگاه و منزلت معلم برایم آسانتر بود. واقعاً کار دشواریست نه برای من بلکه برای هر فردی در هر جایگاه و شغلی اگر بخواد درباره این قشر فرهیخته که بار سنگین تعلیم و تربیت بیش از “بیست” میلیون دانش آموز را با دستان خالی بر دوش میکشد. آسان نباشد! سخن بگویی حال اگر خود عضو کوچکی از این جامعه بزرگ‌ باشی، کار کمی سخت تر و پیچیده تر می شود! البته، دشوار نه عاجز از بیان حقیقت ها و ناگفته ها!
اگر بخواهم‌ دردها و رنجهای همکاران را برشمرم یا بابستی هر آنچه بوده و هست و بر ما گذشت را بگویم و یا اینکه همان حرفهای همیشگی و کلیشه ای را بنویسم که طی سالهای سال دیگران گفتند و شنیدند و کسی هم نشنید! پس همان به که قلم‌ را خسته نکنم…پاسی از شب گذشته است. هفته معلم آغاز شده، هر ساله در روز دوازدهم اردیبهشت روزی را بنام معلم در تاریخ گنجانده اند. اگر بگویم فقط در حد همان نوشته در تقویم است! بی جا نگفته ام و شعاع توجهش در همان حد است که فردی در تقویم ببیند فلان روز بنام معلم نامگذاری شده است و دیگر هیچ.
و حال که در کسوت بازنشسگی بسر می برم، اگر قراراست از معلم بگویم، رسالت خطیر لباس معلمی حکم میکند که آنچه را که بوده و هست و دیدیم و فریاد زدیم و بجای نرسید را بگویم که اگر غیر از این باشد، نه من معلم بوده ام و نه معلم را شناخته ام.
معلم بودن در سرزمینی که غم نان یکی از بزرگترین دغدغه های زندگی اش است. کاری سخت و جان فرساست. طی سالهای گذشته کمی وضع عوض شده است. و در دهه های ۶۰ و ۷۰ از پوشش معلم تا داشتن یا نداشتن محاسن و نوع ادبیات حرف زدنش و حتی دوستانش زیر ذره بین بود. لباس های تنت بایستی یک سایز گشادتر و پارچه های معمولی و از دوختی ساده برخوردار بودند. اصلاً بگذار رک بگوییم، اگر سر و وضعت آراسته و منظم بود؛ نگاه های مسئولین به شما فرق میکرد. این درحالیست که در تمام دنیا مشاغلی چون پرستاری، مهمانداران هواپیما و معلمان از بین افرادی با ظاهری خوب، قد بلند و سیمای بشاش انتخاب می شوند و از نظر روانشناسی بسیار مؤثر در جذب مخاطب خواهد بود. خدا را شکر شنیدم در سالهای اخیر در کشور ما هم برای استخدام معلم یکی از معیار ها داشتن سلامت کامل جسمانی چه ظاهر و چه باطن است. اما زمان ما اینگونه نبود.
یکی دیگر از از معضلات و دردهای ما تغییر مطالب درسی کتابها بود که هر سال با شروع مهر شاهدش بودیم و البته این زخم که بر پیکره نظام آموزشی ما نقش بسته بود. به عنوان مثال برای من که زبان و ادبیات فارسی تدریس میکردم، این تغییرات بیشتر ملموس بود. بله کتابها هر سال دستخوش تغییر و محتوایش قربانی سلایق مدیریتهای جدید در وزارتخانه میشد. مثلاً درسی را که سالهای سال در کتابهای فارسی تدریس و برای تمام نسلهای قبل از ما و زمان ما پر از خاطرات زیبا و نوستالژیک بود، به یکباره بدون هیچ توجیح منطقی از کتابها حذف میشد! اصلاً بگذار بی پرده بگویم، برای همکاران من که تدریس کتابهای فارسی را انجام می دادیم، کار کردن بسیار مشکل شده بود. دیگر نام فارسی بر روی این کتاب غریب بود، زیرا کل کتاب آمیخته ای از تاریخ، خاطرات بزرگان، زندگینامه شخصیتهای مهم و …. شده بود. دیگر خبری از آن درسهای شیرین و حکایتهای آموزنده چه در دوره ابتدایی و چه راهنمایی و متوسطه نبود و جای آنها را موضوع های گرفته بود که جایشان اینجا نبود بایستی در کتاب تاریخ گنجانیده می شدند. باور کنید بنده بعد از گذشت بیش از ۴۰ سال هنوز وقتی بیاد آن درسها و نقاشیهای کتاب فارسی میوفتم به وجد آمده و اشک از چشمانم سرازیر می شود. واقعاً نمیدانم اصلا چه بر سر دارا آمد!؟ و سارا کجا رفت. و چه بر سر کبری آمد…داستان فداکاری دهقان فداکار را همه شنیده اید. همان ریزعلی که در یک شب تاریک وقتی می بیند مسیر قطار با ریزش کوه بسته شده عریان شده و پیراهن خود را فانوسی کرده و صدها متر در روبری قطار میدود و در نهایت، لوکوموتیوران را متوجه یک خطر نموده و قطار متوقف میشود. واقعاً چه بر سر ما آمد!؟ ریزعلی ها کجا رفتند؟ چند سال پیش در خبرها شنیدم که عده ای از رانندگان جرثقیل در مسیر جاده چالوس با ریختن روغن در سر پیچ ها جاده را لغزنده کرده تا خودروی دچار سانحه شود و آنها با جرثقیل های خود پولی بدست آورند….
هنوز طنین خوش صدای معلم کلاس پنجمم در گوشم مانده است. آن روزها که از شعر حماسی ارش کمانگیر می خواند تمام کلاس انگار در صدای معلم گم شده بودند و گویا کلاس خالی بود. آنچنان سکوتی فضای کلاس را گرفته بود و همه دل نگران و مضطرب منتظر بودند تا ببینند تیر رها شده از زه کمان آرش تا کجا می رود.
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوه ها خاموش 
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بامِ کلبه ها دودی
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد 
آنک آنک کلبه ای روشن، روی تپه روبروی من
در گشودندم، مهربانی ها نمودند
در کنار شعلۀ آتش 
قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز، آفتابِ زر ، باغ های گل
دشت های بی در و پیکر
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف
تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده 
آمدن، رفتن، دویدن، عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانی های مردم 
پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهایِ دامنگیر و گرمِ شعله بستن
آری آری زندگی زیباست
 زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران بر پاست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست
پیرمرد آرام و با لبخند
زندگی را شعله باید برفروزنده
شعله ها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو ای انسان
جنگل ای روییده از آزاده
هنوز برای من معلم یک سوال بزرگ است که چرا آن حکایتهای دلنشین و آموزنده؛ گلستان، کلیله و دمنه و مرزبان نامه از کتابها حذف شد!؟ ای کاش میدانستم آخرش چه بر سر آن لاک پشت قصه ما آمد که بی موقع زبان گشود!؟ برایم سخت است نمیدانم از کدامشان بگویم از بابا که با اسب و داس بر دست در زیر باران آمد یا از همان نانوایی که دوست ماست!؟  بابا! که چه عرض کنم جز الف خمیده قامتش چیزی ازش نمانده، اسبش هم از خشکسالی مرد. او شهرنشین شده است و برای لقمه ای نان یا دست فروش است و یا پادوی بنگاه های معاملاتی.
راستی! هیچ با خود فکر کرده اید که چوپان دروغگوی قصه ما چرا دروغ می گفت: آن روزها کسی به ما راز این قصه را نگفت؟! ولی حالا میدانم که درد چوپان قصه ما “تنهایی” بود و دردی بدتر از این نیست. او می خواست فقط جلب توجه کند. او از اختلاف طبقاتی رنج می برد…ولی نمیدانست چگونه آن را بیان کند.. آخرش با دروغ بافی و فریاد گرگ گرگ توجه اهالی را به خود جلب میکرد و در نهایت، قربانی همین فاصله طبقاتی و دروغ هایش شد…و این روزها جامعه ما آنچان دچار این معضل شده است که اگر درمان نشود؛ در آینده ما با یک بحران بزرگ بین طبقه غنی و فقیر مواجه هستیم….
از موضوع و محتوای دگرگون شده کتاب خارج میشویم و گفتن این درد در اینجا نمی گنجد! فقط در باب مقام و منزلت و جایگاه معلم در ایران و کشورهای مترقی اشاره کوتاه، و سپس قضاوت را به شما مخاطبان فهیم می سپارم….
در ممالک مترقی “معلم” از میان دیگر مشاغل دولتی از بالاترین حقوق و مزایا و جایگاه اجتماعی برخوردار است. متأسفانه در آماری مربوط به حقوق معلمان که چند سال پیش منتشر شد کشور ما از میان ۸۰ کشور جهان در پایین ترین سطح جدول یعنی رتبه ۷۷ قرار داشت!
و در بعد دوم که از اولی مهمتر است، یعنی جایگاه و منزلت اجتماعی، متأسفانه مقام شامخ معلم طی سالهای گذشته بسیار تنزل یافته. بخشی از آن برمی گردد به تصمیم گیری های بدون مطالعه و غیر کارشناسانه در دز وزارتخانه و مجلس و بخش دیگر آن بخاطر مشکلات معیشتی بوده. بطور مثال، وقتی که معلمی برای پرداخت اجاره عقب افتاده خانه اش: مجبور به مسافرکشی می شود، این خود رفته رفته نه تنها شأن یک معلم را تنزل میدهد؛ بلکه فرصتی برایش نمی ماند که به کار تحقیق و برنامه ریزی مدون و استاندارد در حیطه آموزشی و بالابردن کیفیت تدریس باشد. 
یادش بخیر در دوره کارشناسی یکی از اساتید بزرگ زنده یاد “دکتر بهروز ثروتیان” همیشه میگفت: معلم اگر گرسنه هم بماند باید معلم بماند و به سراغ شغل دوم نرود! و یا شهید بزرگوار رجائی گفته بود اگر به دید شغل به معلمی نگاه میکنی رهایش کن! بله همیطور است. معلمی شغل نیست و کارش و وظیفه اش با تمام مشاغل دولتی متفاوت است. وجود تمام مشاغل در یک جامعه لازم و قابل احترام است و نبود هر کدام جامعه از پیشرفت باز می ماند.
اما چیزی که معلمی را متفاوت نموده اینست، این است که معلم با اندیشه و فکر انسانها سر و کار دارد. آینده یک جامعه به نوع عملکرد معلمان بستگی دارد و تمام افراد متخصص در رشته های مهندسی؛ پزشکی، نظامیان، حقوقدانان، و سایر کارمندان دولت تربیت شده در کلاس های معلمان بوده و هستند. و رسالت خطیر یک معلم در کنار تعلیم علوم پرداختن به نهادینه کردن تعهد پایبندی به اصول ناب اخلاقی در شاگردانش نیز هست. و اینجاست که حساسیت کار یک معلم نمایان می شود و اگر حتی کوچکترین اشتباه در کارش رخ دهد، منجر به یک فاجعه انسانیست! بطور مثال، یک پزشک بدون تعهد! و یا یک قاضی ناعادل و یک مهندسی که وجدان کاریش را در ساختن یک پل قربانی پول کند….اینها همه به آرامش فکری ون بود دغدقه های معیشتی ذر کار معلم بستگی دارد.
من خود عاشق معلمی بودم و ریشه این علاقه شاید برگردد به شخصیت و منش معلم هایم و یا کتابهای درسی آن سالها که هنوز وقتی بیادشان می آورم ناخوداگاه اشک از چشمانم جاری می شود، اما وقتی معلم شدم خبری از آن جایگاه و احترام اجتماعی نبود. قصد ندارم در اینجا زحمات بیدریغ و ایثار همکاران خوبم را چه در سنگر مدرسه و چه در سنگرهای مرزی در دفاع از این سرزمین مادری در طول ۸ سال دفاع مقدس را همه چوب حراج بزنم، اما قطار فرسوده آموزش و پرورش ما سالهاست که از حرکت ایستاده است.
وعده های که دادند و بر روی کاغذ قانون شد، در پس فضای غبارگرفته برخی اندیشه ها گم شد. نظام آموزشی که در قانون  اساسی برای همه اقشار جامعه رایگان تصویب شده، طبقاتی شد و بنام بالابردن کیفیت آموزشی و جذب دانش آموزان با استعداد مدارس غیرانتفاعی و نمونه مردمی آرام آرام در کنار مدارس دولتی قرار گرفتند و یک شکاف عمیق طبقاتی بین قشر محروم جامعه و قشر مرفه ایجاد نمود. 
درد این قصه در اینجا نمی گنجد. اینها برگی از دفتر صدمن معضلات و بی مهریهای بود که در حق این قشر نجیب و کم توقع و نظام آموزشی ما رفته است و اگر بخواهم از ایثار و فداکاری آن معلم عزیزی بگویم که برای نجات جان شاگردانش خود در آتش مدیران نالایق سوخت و یا آن جوان معلم دلسوزی که با به خطر انداختن جانش و آرزوهایش؛ هر روز شاگردانش را از رودخانه ای خروشان عبور میداد تا در کلاس ساده ای با دیوارهای گلی و بخاری هیزمی حاضر شوند و یا آن معلم بی ادعای که چشم بر تمام امکانات رفاهی و زرق و برق شهرش بسته و همراه عشایر در کوچ و راه های صعب العبور کوهستانی را در میان سرما و گرما با عبور از رودخانه های خروشان در میان برف و بوران طی میکنند و تمام سختیها را فقط به عشق کارش و وظیفه خطیرش به جان میخرد تا در دورترین نقاط روستایی و عشایری لبخند شادی بر چهره معصوم کودکانی که از حداقل امکانات رفاهی محرومند بنشاند و جوانه های امید را بر لوح دلهایشان به ترسیم بکشد، بگویم، نه من توان گفتنش را دارم و نه قلم را توانی برای نگاشتن آن همه ایثار و من خود پنج سال اول خدمتم‌ را با آنها بوده ام و دیده ام و بارها مسیرهای به طول پانزده کیلومتر کوهستانی در میان برف را با پای پیاده طی نمودم تا خودم را به بچه های محرومی که منتظرم بودند برسانم…
نظام آموزشی ما نیاز به یک جراحی عمیق با دستان متخصصان با تجربه و دانش آموخته در امر آموزش و پرورش با مشارکت معلمان دارد و این کار یک سال و دو سال نیست. همتی بالا میخواهد و عزمی راسخ و اراده ای قوی! و این مهم میسر نگردد مگر با دستان من و تو….
حرف زیاد است! و من نیز نه آنم که بخواهم از معلم بگویم، پس همان به که به پایش زانو بزنم و صورت خسته از بی مهریهای زمانه اش را ببوسم و غیار سفید نشسته بر صورتش را که از پای سالها ایستادن در کنار تخته سیاه با خود به همراه دارد را توتیای چشمانم نموده و در مقابلش سرتعظیم فرود آورم و به رسم ادب شاخه گلی روییده از اعماق قلبم به تمام معلمان سرزمینم تقدیم میکنم. همکار گرامی خوب میدانم که این روزها فشار تورم نایی برایت نمانده، اما تو ” معلم بمان” که معلمی شغل انبیاست و این لباس زیبنده که بر تن توست حرمتی دارد که هرکس را لایق پوشیدن آن نیست. روزت مبارک.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *