به اعتلای کشورمان معتقدیم

مردِ پرتره های ناتمام / روایتی از روزگار به سر آمده میرزا ملکم خان (قسمت چهارم)

     محمد شفیعی مقدم – پژوهشگر و روزنامه نگار

     قسمت چهارم – ساختن

هنوز در سرم اندیشه‌هاست برای قصه‌ی ترقی: «در این دوران که انتشار علوم و گسترش مراودات و سیطره‌ی اجتهاد انسانی، تمام کره زمین را خانه مشترک همه‌ی آدمیان کرده، هر دولت مجبور است که نه تنها در جنگ، بلکه در همه ابعاد زندگی و به خصوص در تنظیم و تدبیر امور مملکتداری، به اندازه قوت تمدن جدید بشری یا اقلا به قدر دولت‌های همجوار ترقی نماید…» نوشتن کتابچه غیبی و نشان دادن راه برای پیش بردن نقشه‌ی ترقی تنها گام نخست بود. حال لازم است تا گام‌های مؤثرتری برداشته شود. با جلب موافقت اعلاحضرت بانی احداث نخستین خط تلگراف ایران می‌شوم. آه! چه مجادله‌ها کردم با میرزا آقاخان برای گرفتن موافقتش با راه انداختن تلگراف و نشد. با همه این تقلاها باز من هنوز در ابتدای راهم. حال که شمه‌ای از باد دانش و تجدد در آسمان ایران هم وزیدن گرفته برای رواج فکر ترقی و آزادی باید کاری کرد کارستان! تدارک محفلی از رجال و شاهزادگان و جوانان منورالفکر؟ چرا که نه! تأسیس فراموشخانه‌ای به تقلید از اصول فراماسونری فرانسه! چه در سر دارم؟ آیا در این کار دست اجانب در کار است؟ آیا من به عضویت لژ فراماسونری فرانسه درآمده‌ام؟ هرچه هست معاندان هیچگاه شاهد و نشانه‌ای برای وابستگی فراموشخانه با انجمن جهانی فراماسونی پیدا نخواهند کرد. آیا این از رازداری و مخفی‌کاری اعضای فراموشخانه است یا آنکه واقعاً بدخواهان چیزی در چنته ندارند که افشا کنند؟ میرزا ملکم خان! تو در مقصودت برای تشکیل فراموشخانه و تربیت طبقه‌ای از منورالفکرانِ آزادیخواه چندان ثابت قدم هستی که در برابر موج مخاصمت‌ها از خود پایداری نشان دهی. تو ضعف روش حکمرانی و عقب افتادگی مادی مردم ایران را دیده‌ای. با اصول دین و اجتماع وسیاستِ اروپا هم از راه تحصیل آشنا شده‌ای. راه سامان دادن به امور آشفته‌ی ایران در چیست جز سازش میان فلسفه‌ی سیاسی غرب و سنت دینی شرق؟ میرزا ملکم خان! تو به خوبی دریافته‌ای که با این مردم سخن گفتن از آزادی و تجدد و برابری اگر در لفافه دین نباشد، موافق طبع نخواهد افتاد. باید افکار جدید اروپا و از آن جمله پوزیتیویسم سن سیمون و آیین انسانیت اگوست کنت را مطابق خواست و پذیرش جامعه سنتی ایران درآوری و سپس عرضه کنی!

     پایگاه خبری آبتاب (WWW.ABTAAB.IR):

 در کار جذب رجال و شاهزادگان و جوانان برای پیوستن به فراموشخانه تا آنجا پیش رفته‌ام که موافقت شاهزاده جلال الدین میرزا را برای ریاست تشکیلات جلب کرده‌ام. گذشته از او که مردی دانشور و سخندان است حتی شاهزاده‌ای با شمایل و خصایل ظل‌السلطان هم به جمع حامیان فراموشخانه پیوسته، اما اعلاحضرت همایون که زمانی شنوای نصایحم بود و بسیار راغب بودم تا ریاست عالیه فراموشخانه را بپذیرد به اغوای بعضی درباریانِ خناس و ظاهربینان عبوس گرفتار شده. شایع کرده اند در فراموشخانه برای محصلان نوبالغِ دارالفنون مجلس لهو و لعب ترتیب داده می شود. شاید هم اتهام جمهوری پرستی و بی دینی که به من می‌بندند در ذهن شاه اثر کرده. از دسیسه‌ی روس‌های تزاری هم نباید گذشت. تحمل وجود طبقه منورالفکر و رشد افکار جدید را در همسایه‌ی جنوبی ندارند.

 سرانجام اما فرمان انحلال فراموشخانه صادر می‌شود. معاندان آسوده می‌شوند. رجاله‌ها نفس راحتی می‌کشند. شاهزاده جلال الدین میرزا در خانه تحت نظر قرار گرفته. پدرم میرزا یعقوب راهی تبعید می‌شود. می‌دانم که من نیز بی نصیب نخواهم ماند. این شب‌ها خواب با چشمانم بیگانه است. زوزه‌ی باد، برگ‌ها و شاخه‌ها را پریشان می‌کند. ستاره‌ای در آسمان سوسو می‌زند. صدایی در سرم می‌پیچد. پنجره‌ها را می بندم. پرده‌ها را می‌اندازم. وقت رفتن رسیده…    

Email
چاپ
آخرین اخبار