تنظیم و تحریر از محمد علی کیهانی
جوان ثروتمندی نزدیک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد، بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ جواب داد: خودم را می بینم.
دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شدهاند، شیشه؛ اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز خودت را نمی بینی. این دو شیء شیشه ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می دهد؛ اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود تنها خودش را می بیند. ای جوان تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.