تنظیم و تحریر از محمدعلی کیهانی
پیرزنی یک همسایه داشت که به گمان وی خدانشناس بود. وی هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه ی خدا نشناس را لعنت می کرد و می گفت: خدایا جان این همسایه ی مرا بگیر، بطوری که مرد همسایه صدایش را می شنید. زمان گذشت. پیرزن بیمار شد و دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش به موقع در خانه اش گذاشته می شد. پیرزن می گفت: خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذایم را در خانه ام می فرستی و لعنت بر آن خدا نشناس. روزی از روزها پیرزن خواست تا غذایش را بردارد و در کمال ناباوری دید که همان همسایه برایش غذا می گذارد. از آن روز به بعد پیرزن از روی جهل می گفت: “خدایا ممنونم که این شیطان را وسیله کردی تا برای من غذا بیارود. من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!”
دیگران را قضاوت نکنیم!