نویسنده: بانو صدیقه انجم شعاع
تانک بیقواره برایش دهن کجی میکرد. حسین، بار اول محلش نگذاشت ولی وقتی دید تانک گنده بک، پررویی را از سر گذرانده، بی هیچ حرفی، انگشت اشاره اش را بالا آورد و تو هوا برایش خط و نشان کشید: « حالا می بینیم کی زورش بیشتره! تانک آهنی از رو نرفت. گاز داد و چند متر آمد جلو و جیر جیر صدا کرد. حسین خندید. توی دلش گفت:« ترسیدم جون تو!
خورشید رسیده بود وسط آسمان. تانک بد قواره با ده بیست تا تانک از خودش بد قواره تر، خیال حمله داشتند. هی جیر جیر میکردند و خاک میفرستادند تو هوا، حسین محلشان نمیداد که هیچ، سر به سرشان هم می گذاشت. از پشت سر بسیجی های بزرگتر، گاه گاهی طرفشان گلوله میانداختند. زیاد گلوله نداشتند. اول جنگ بود و مشکل مهمات برای بچه های سپاه و بسیج! هر وقت گلوله به تانکها نمیخورد، حسین میدید که تانکی که از همه جلوتره چطوری پوزخند میزند و هیکل زشتش را به رخ میکشد. دلش میخواست یک تو دهنی حسابی بهشان بزند. اما چه جوری؟
چشم دوخت به تانکهای بدقواره. انگشت وسطیاش را گذاشت وسط پیشانیاش و خطاب به آنها گفت: «خیال میکنین توی این کله مغز نیست. هست خوبش هم هست. کجاشو دیدین؟ یه نقشه براتون بریزم که تا خود بغداد عقب نشینی کنین. تانک بی مغز، کار حسین را تقلید کرد . لوله درازش را جمع کرد طرف برجکش. تق تق تق . فکری به کله آهنی اش نرسید. حسین پنجه هایش را باز کرد و گذاشت دو طرف سرش، و برایش شکلک درآورد. تانک آهنی از شکلک حسین، حرصش گرفت. لوله اش را باز کرد. گاز داد و کمی آمد جلوتر. جیر جیر! حسین، بچه ها را صدا زد: « بچه ها! آماده باشین. عصبانی شدن. میخوان حمله کنن.» ول وله ای افتاد تو بچه ها: گلوله نداریم . حالا چکار کنیم؟ عقب نشینی، نه، هیچوقت. مقاومت، با چی؟
حسین دنبال راه حل میگشت. نارنجک که داریم و جان ناقابل در راه وطن! تانکها نزدیک میشدند. فکر حسین را هیچکس نمیتوانست بخواند. نارنجک ها را بست دور کمرش، چفیه را انداخت دور گردنش. تصویر باباش از جلوی چشمانش رد شد، و مادرش وقتی با چشمان بارانی، پشت سرش آب میپاشید، احساس کرد. اشکهای خودش هم روان شد روی گونه های گرمش: «این کار رو به خاطر همه مادرها و خواهرای کشورم انجام میدم».
تانک های بدقواره همین طور میخزیدند و میآمدند جلو. حسین در تصمیمش شک نداشت. دلش قرص قرص بود. بی خیال ترس و وحشت. دل کوچک و مهربانش را برداشت و یک لحظه رفت جماران، خدمت امام. سرش را گذاشت روی سینه آقا…« عزیز فاطمه! ممنونتم که راه راست رو نشانم دادی، حتما از این کاری که میخوام بکنم راضی هستی، اون دنیا هوای منو داشته باش». تانکها نزدیک و نزدیک تر میشدند. قلب حسین تو سینه اش آرام و قرار نداشت. پرنده روح بزرگش هم مرتب خودش را میکوبید به قفس تن کوچک صاحبش. حسین از خاکریز رفت بالا. همانجا راست قامت ایستاد . زل زد به تانکهای بدقواره. انگار مسابقه سرعت گذاشته بودند. دلشان لک زده بود برای اشغال سرزمین ایران …« کور خووندین، تا ما زنده ایم، اشغال وطن عزیزمون به دل سیاهتون میمونه! » تانکی که از همه پرروتر بود، از بقیه زد جلو. دلش میخواست ببیند، کی حسین از ترس پا به فرار می گذارد. حسین قصد فرار نداشت. منتظر بود تا تانک لندهور نزدیکتر بشود. نزدیک، و نزدیکتر. آنقدر نزدیک که حسین بتواند تصمیمش را عملی کند. صدای مهیب انفجار و تانکی که شعله ور شد، همه حواسها و نگاهها را متوجه یک نقطه کرد. نقطه ای که چند لحظه پیش حسین آنجا ایستاده بود. همه دیدند. هم عراقی ها، هم ایرانی ها؛ بقیه تانکها زدند دنده عقب. با سرعتی باور نکردنی. در میان دود و آتش، عطر خوشی پیچید تو فضا. روح حسین آزاد تو هوا میچرخید. خوشحالی بچه های زمینی را میدید. از فرار دشمن، اما اشک هم میریختند مثل ابر بهار! حسین چه فداکاری عظیمی کرده بود! وقتی بسیجی های زمینی داشتند خاکستر تانک سوخته را می بوییدند تا بوی حسین را استشمام کنند، فرشته ها حسین را با خود میبردند. یک بسیجی، آسمانی شده بود!